به رنگ مهتاب شاید

سال 86

نه درد دندان رفع شده و نه سنگ سنگدان دفع! به اینها اضافه کنید سفید چشمی خلایق و دریده ه گی و بی اخلاقی مردمانی که گاه خود را مومن هم میخوانند!  و درد واقعی اینهاست!  به هرحال حوصله جدی نوشتن نیست ،پس چند لحظه رها میشوم در خیالی که شاید یک روز ردی از حقیقت داشته است!

* * *

جواب آخرین پیغام را ندادی شاید که نبودی نمیدانم…هنوز به تصویرت نگاه میکنم،در نگاهت شیطنتی کودکانه یا صادقانه میبینم، لبخندت به رنگ مهتاب است، نه اشتباه نکن من آدم رمانتیکی نیستم فقط به هنگام نوشتن انگشتانم بغض میکنند! و اگر به جای کیبورد قلم در دست داشتم حتما انگشتانم بغضش را به اشک مینشست ، نه  اشتباه نکن من آدم غمگینی نیستم اما آنقدر هم احمق نیستم که زندگی بتواند با رنگ و نقش هایش بغض های عاقلانه ی من را تبعید کند! ،هنوز نگاهت میکنم، با نگاهت حرف میزنم،میبنی؟ بی تابم…نه؟!!، راستی چقدر خوب است که رنگ لبخندت پریده، مثل مهتاب …نه اشتباه نکن من با کلمات بازی نمیکنم بلکه آنها من را بازی میدهند، دلم میخواست که کمی نزدیک تر بودم حالا به تو!  چرا؟ ،نمیدانم، من عادت ندارم که دلم را بازخواست کنم، مگر تو میکنی؟ مگر تو دلت را به محکمه میبری؟، همه چی مهتابی ست. حتی لبخند تو، مهتابی کدام رنگ است؟ ،هنوز کسی نمیداند؟ ، نه ، هنوز کسی نمیداند.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *