این روزها حسابی ذهنم گرفتار است. گرفتار؟! کلمه خوبی نیست اصلا. بهتر بود که میگفتم مشغول! این هم مناسب نیست، به هم ریخته است ذهنم، مثل همیشه، هزار جا می رود و می اید ،دل به هزار چیز میدهد و باز هم تنهاست، و این مشکل همیشگی من است ، اینکه نمیتوانم خودم را و ذهنم را و دلم را وقف یک چیز کنم! مثل مرغ “سرکنده” بال بال میزنم. تمرکز ندارم. یک چیزی دلم میخواهد که نمیدانم چیست. حالا هم فقط دارم مینویسم که نوشته باشم. دیشب قبل از خواب کلی روی اعلام تولد نشریه “عطف” فکر کردم. بعد که یک جایی ان را اپلود کردم مثلا رفتم که بخوابم.کنار تخت چند کتاب بود. یکی فرهنگ کوچه احمد شاملو، یکی از افلاطون، یکی رمانی از سامرست موام، یکی نشریه ای درباره ی جامعه شناسی و …، و دلم میخواست همه را یک جا ببلعم ولی نمیشد و نمیشود. کارم این است که هر شب چند صفحه ای از یک کدام بخوانم…صبح که میروم محل کارم ومیان اتاقم روی میزم را نگاه میکنم همان داستان خانه اما جور دیگر برقرار است.. یک کتاب “مجموعه مقالات در باره فردوسی و شاهنامه” دارم نقش فرنگیس را در شاهنامه میخوانم، سمت چپم کتاب ” روزنوشت های پیتر دراکر” در باره مدیریت، روی ان کتابی به زبان اسپانیایی ” dejame que te cuente…” (بزار برات تعریف کنم ، ) برای اینکه اسپانیایی که به زحمت یاد گرفتم فراموشم نشود،..خلاصه که بلبشوی تمام عیار ی ست میان ذهنم…به اینها اضافه میکنم قصه هایی که به وقت تنهایی یا در هنگام رانندگی برای خودم میگویم و تمام میکنم اما فرصت نوشتنشن را پیدا نمیکنم، به اینها اضافه میکنم دل بسته گی ام را به سینما ، به نقد نوشتن، گاهی به شعر و ترانه سرودن، به سیاست که کثافتش همه جا را گرفته، گاهی دلم برای دوستانم تنگ میشود اما فرصت نمیکنم برای اینکه تکه تکه شده ام، همیشه دلم میخواهد جوری میشد که میتوانستم تمام وقت و انرژی ام را روی یک مساله بگذارم اما مگر میشود؟…نمیدانم واقعا!..نمیدانم…حال و روز خوبی نیست…مثل دربه دری ست مثل گم و گور شدن…باور کن من همیشه دنبال خودم میگردم…همیشه خودم را جا میگذارم…سرم همیشه پر از حرف است برای همین است که گاه تلفن خانه ام را از روی موبایل مبینم و بعد شماره میگیرم،…دوستانم گاهی نارحت میشوند که چرا سر به هوایم..حق دارند…من مقصرم…ولی چه کنم که دلم چیزی میخواهد که نمیدانم چیست…چیزی که فردوسی هم دارد ولی نه به تمام، سینما هم دارد ولی نه به تمام، افلاطون و سقراط هم دارند ولی نه به تمام…جامعه شناسی هم دارد ولی نه به تمام…شعر و قصه و ترانه هم دارند اما نه به تمام….میبینی چه گرفتارم من! گاهی فکر میکنم زمانه ی امثال من سر امده، باید مثل موش بود، یک خط را گرفت و جلو رفت بدون نگاه به این سو یا ان سو،!! زمانه زمانه ی موش هاست شاید! نمیدانم ولی زمانه ی این سو و ان سو پریدن هم قرن هاست که سر امده و من خودم میدانم که ادم مناسبی برای این دوره و زمانه نیستم، اما زیاد نمانده از زندگی، همه چیز تمام میشود، کتاب ها یقه ام را رها میکنند، خودم را پیدا میکنم..یک دل سیر با خودم حرف میزنم…خوب است…نفس میکشم حالا…عمیق تر…باید بروم….خیلی خسته ام…واقعا خسته ام اما موش نیستم!
مطالب مرتبط
درباره جلال حیدری نژاد
دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!
مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →
با تمام این حرفا خیلی ها دوست دارن جای شما باشن. خود من یکیش! شما خوب مینویسین و لذت می برین ما هم میخونیم البته خوب و بدش رو نمیدونم! به هرحال ما هم با خوندن نوشته هاتون خوش به حالمون میشه. سو سو!:)
به نظرم شنا ورزش خیلی خوبیه. امروز حتما برین شنا قول میدم خستگیتون برطرف بشه. حاضرم باهاتون شرط ببندم. سر چی؟ شما بگین!
“” من خودم میدانم که ادم مناسبی برای این دوره و زمانه نیستم “”
چرا همه حرفا رو بهم می بافی؟! اتفاقن آدم این زمونه همین جوریه ! برا اینکه الانه وقتی به چیزی فک می کنیم 90 درصد تو ذهنمون بدستش آوردیم و بعدن هم دست یافتنی تر خواهد شد والا کی در زمانه قدیم امکانات برا مطلع شدن اینقدر فراهم بود ؟ کتاب شاهنامه و یا دیوان حافظ و قران رو نسل به نسل و دست به دست به هم دیگه پاس می دادند و دتس ایت.
پ.ن. به قول مادر عزیزم که همیشه می گفت : در هیچ کاری افراط کردن کار خوبی نیست حتی در کتاب خوندن!!
نازنین هم راست میگه ها. افراط اصلا خوب نیست. راستی روزگار ازت یه سوالی داشتم. شما روزی چند تا کتاب میخونین؟
سلام. این نوشته، نوشته ای نبود که دلخواهم باشه، زیادی خودخواهانه گفتم نه؟ولی خب من به عنوان مخاطبی که اینجا رو انتخاب کردم حق ابراز احساسات و واکنش نسبت به نوشته ها رو دارم، من شما رو دورادور میشناسم و از نزدیک نزدیک می خونم، پس اینکه شما رو دوست خطاب کنم فکر نکنم اغراق باشه چون به خونه ی حرفای دلتون سرک می کشم و اون دور رو از نزدیک کشف میکنم، می دونین گاهی این خستگی و کلافگی از روزمرگی به سراغ همه ی ما میاد، انکارش دروغ بزرگه ، منتها هر کس به تناسب ظرفیتش پذیرای این حس مقطعیه،گاهی موندن تو این حس تو رو دچار رکود میکنه،انگاری تو باتلاقی هستی که میخای و دوست داری کسی کمکت کنه ولی خودت به غرق شدن تدریجیت کمک میکنی، اینکه این روزا هم میگذره بله میگذره کسی جاودانه نیست ، ولی یکی میتونه همیشه در یک روز ثابت بمونه و دیگری فردا رو باور داشته باشه و بخاد بهش برسه، همیشه پشت این احساس غم آلود ما فردایی هست که بهتر از امروز خسته کننده ی ماست، این نوشته ی جلال حیدری نژادم فقط و فقط متعلق به امروزشه چون فردا که به آسمون نگاه کرد و دوباره با احساس خوب همیشگی که سرشار از شناخت زندگیه به روی زندگی لبخند زد، دوباره قلمش سمت ثبت دقایق خوب میره،آدمی یعنی همین،نوسان احساس.دوست خوبم همیشه شاد باشی
” همیشه پشت این احساس غم آلود ما فردایی هست که بهتر از امروز خسته کننده ی ماست ”
مرسی صهبا جان. مزه داد اساسی
م.ن. عزیز : تا اونجا که فهمیدم این دوست نویسنده مون به فکر کتاب های خونده شده اش که حتمان هم کم نیستند نیست بلکه اون نگران نخونده هاشه بیشتر! مگه نه ج.ح.؟!
راستی این توصیه شنا کردن هم در این اوضاع نداشتن وقت برا اضاف کردن به خود فک کنم جواب برعکس بده ها!!
برو بچز اگه شنا جواب نداد به روزگار، میگیم بره کوه!؟ اینجوری یک روز که سهله یک هفته شاد میشه. میگی نه! امتحان کن! باید هر جور شده روزگار رو شاد کنیم. حالا کی پایست؟!
این رو یادم رفت بگم کوه محیطش یه جوریه که روزگار، هم میتونه کتاب بخونه هم از طبیعت لذت ببره. دیگه چی از این بهتر؟
boro bechez yani chi onvaght!?
ageh khoobeh manish ok,, vali agehkhoob nist , pas khodet bechez!!
سلام نازنین خانم
منظورم رو بد برداشت کردین.
برو بچز: baro bachz به اصطلاح عامیانه یعنی “بچه ها، رفقا، دوستان” .خب خودمم جزء همین برو بچزم دیگه
جالب بود .شاید گرفتاری خیلیامون همینه