ساکن پنجمین دهه زندگی ام حالا. زندگی طی نشده. ناتمام. درگسستِ مستمر. شکسته شکسته. بریده بریده. قطعه قطعه. سرعت گذشتِ زمان ، به صید کلمات من در نمی آیند. سال به قاعده ماه شده است حالا . ماه به قاعده روز و روز به قاعده نَفس! نفس هایی که گاه کوتاه میشوند و بریده بریده. نمیدانم نتیجه ی اختلال جسم است یا اضطراب ذهن. اما هرچه که هست من را زیاد نگران نمیکند. شاید هم میکند وآن را پنهان میکنم. اما انچه حالا من را در دهه پنجم زندگی نگران کرده و پنهان نمیکنم، جزایر سرگردانی هستند که در میان ذهنم خانه کرده اند و من از همه ی آنها سرگردان ترم. در این مرحله از زندگی نگرانی ام اینست که نتوانم این جزایر سرگردان را به یکدیگر برسانم و یا خط وربطی میان آنها ایجاد کنم. جزایری که از “من” و در “من” هستند اما هیچکدام آنها همه ی ” من” نیستند! پاره گی و گسست این جزایر “من” را به قسمت های نامساوی تقسیم کرده است و من قدرت جمع و جور کردن خودم را ندارم. هر تکه ای از من به راهی رفته است. هر قطعه جایی مانده است. جزایری که بخشی از آن تولید واقعیت های زندگی در ساخت های اجتماعی_ فرهنگی بوده و بخش مهم تر و عمده ی آن نتیجه ی ذهنی ست که در ساحت های متفاوت و متضاد زیسته و در یکی مرده است و در دیگری متولد شده است ودوباره مرده است و دوباره متولد شده است و این مرگ و تولد مستمر حالا به گمانم به هیچ نتیجه ای نرسیده و این دو مساله من را تبدیل به یک انسان ناتمام کرده است. حالا من هیچ تعریفی از خودم ندارم. یا اگر دارم همه ی من را در برنمیگیرد. بیشتر، این موقعیت ها و شرایط هستند که “من” را به طور موقت تعریف میکنند. غمگین است اما من حتی هویت موقت دارم و برای خودم کماکان غریبه و ناشناس هستم. با خودم حتی تنها هستم. هیچ پایگاه و جایگاه استقرار یافته ای ندارم. متعلق به هیچ گروه و دسته ای نیستم. عضویتم در همه جا مشروط و محدود است. و نمیدانم که اینها باید من را نگران کند یا اینکه باید خوشحال و مبتهج باشم. البته که یک کلیاتی به حکم ادم بودن، درباره ی من صدق میکند ولی نفس کشیدن در دهه پنجم زندگی باید ادم را به ساحلی کم و بیش ارام برساند اما من به دنبال آن ساحل نیز نیستم و نبودم. ولی ترس هم دارم. واهمه نیز. برای همین بیشتر تلاش میکنم برای دوختن و متصل کردن جزیره های سرگردانی که در ذهن دارم. جزایری که در نهایت تبدیل به ساحل نمیشوند. ارامش قطعی نمی آورند. ولی فقط جزیره ای میشوند وسیع تر در دل اقیانوس ملتهب و سرشار از اضطرار و اضطرابِ زندگی. هنوز نمیدانم که قدرت دارم اینها را به هم برسانم یا نه. حتی نمیدانم این کار ضرورت دارد یا نه. ایا بهتر است یا بدتر؟ من در تصمیم نیز ناتمام هستم. تردید سایه ی سنگینی دارد بر روی زبان و ذهن و رفتار من. دلیل انسان ناتمام بودنِ من . من حتی اطمینان ندارم که ناتمام بودن خوب است یا بد؟ ایا باید در زندگی چیزی را به سرمنزلی میرساندم یا نه؟ و آن چه بوده است وقتی من خودم سرگردان مطلقم!؟ مدام فکر میکنم آدم در پنجمین دهه زندگی باید میوه و محصول به بار آمده ی تصمیم های پیشین باشد اما من هنوز و هنوز در تردید مضاعف خانه کرده ام و راستش از این بابت ترس دارم. واهمه دارم. مدام خودم را وارسی میکنم که کجا اشتباه کرده ام؟ حس میکنم دیگران به جایی رسیده اند و من هنوز در راهی طی نشده هستم. فکر میکنم دیگران کاری را تمام کرده اند و تعریفی دارند از خودشان و من ناتمام و بدون تعریف مانده ام. حس میکنم همه در این سن و سالی که من هستم اندکی ارامش ذهن و دل دارند و من هنوز در اضطرار و تشویش به سر می برم. و این وقتی بیشتر نگرانم میکند که میدانم و حس میکنم فرصت اندکی دارم. اما مگر چاره ای داشته ام؟ مگر راهی بوده است؟ ساخت و ساحت های زندگی فردی و جمعی که در آن متولد شدم و رشد کردم لابد چنان بوده است که من چنین شده ام. ساخت و ساحت هایی که بعضا خارج از اراده و تصمیم من بودند و چیره بر من. خودم نیز البته بی قراری بی اندازه کرده ام. به هیچ چیز دل نسپردم. درهر سپهر ذهنی و فکری که متولد شدم، در همان مرگ را نیز تجربه کردم. برای همین هیچ آرمانی ندارم. و میترسم که “ارمان نداشتن ” به نوعی تصور و تصویر یک آرمانِ دیگر باشد!…گاهی نیز فکر میکنم ، راهی که من امدم شاید اقتضایش همین ناتمامی بوده است! مختصات ذهن و زبانم شاید مستعد همین سرگردانی باشد. و برای همین شاید که ناتمام ماندن من ، برای همیشه باشد و من سرگردان میان جزایر سرگردان تر. نمیتوانم بگویم ترسی ندارم و نگران نیستم. این راست نیست. حقیقت ندارد. اما همینکه خودم را رها میکنم درهستی و غرق میشوم دریک بی نهایتِ ذهنی؛ آنقدر کوچک و حقیر و ضعیف و ناچیز میشوم که چیزی از “من” نمی ماند که بخواهد نگران باشد یا ترس داشته باشد. به هرحال من واقعا نمیدانم. هیچ چیز را. حتی خودم را. اما ناامیدانه تلاش میکنم تا بلکه این جزایر را بهم برسانم. و برای همین خودم را آرام آرام روایت میکنم تا شاید از پس این روایت اندکی روشن تر و شفاف تر خودم را بیایبم وببینم و بدانم کیستم و چگونه ام. به نوعی کشف “خود” از راه روایت خود! در پنجمین دهه ی زندگی.
من میان یک اتاق شش متری متولد شدم. از پدر و مادری روستایی و کوچیده به طهران. با اسبابی به اندازه ی یک کیسه گونی. اتاقی با درِ فلزی. بدون هیچ پنجره ای. دقیقا مانند یک سلول! رو به حیاطی بزرگ که چندین اتاق دیگر یا سلول دیگر نیز آن را احاطه کرده بود و در هراتاق جهانی و آدمی متفاوت خانه داشت که وجه اشتراک همه آنها ” نداشتن” و “ندانستن” بود. در خانه ی ما از دانش و دانستن اثری و خبری نبود اما ازمهر سرشار بود آنهم به این تفسیروبا این تصویر که مردی دو تاریکی را بهم پیوند میزند برای روشنایی خانه! تاریکی پیش از طلوع و پس از غروب. در پنج یا شش سالگی روی زانوان پدربزرگ قران از بر میکردم . پیش از دبستان عم جز را به فلاکت می خواندم. ب دو زبر اَنّ و دو زیر اِنّ و دو پیش بُن! بَن، بِن، بُن! بعدها که روباه را در شهر قصه ی بیژن مفید مشغول تربیت و آموزش اهالی شهر با عمّ جزء دیدم و شنیدم،متوجه شدم که این تربیت واموزش در لایه های عیان و نهان خود به چه میزان مکاری و حیله گری دارد و آدمها را به کجا و چگونه می کشاند. با آغاز مدرسه، آموزش قرآن به محاق می رود اما بساط قران خوانی مستدام میماند. آنهم به هیات های ماهانه ی قران که به آن روزگار مفصل و مبسوط بودند. پیش از بدمستیِ پنجاه و هفت از جانب مردمان آن زمان، به دبستانی میروم که اولین پروژه ی ناتمام من شکل گرفت. و انهم عشق بود. عشق به مریم انصاری. دختری سفید رو ،کوتاه قد با موهایی طلایی . و شاید اولین تجربه ی ناتمام مانده گیِ من . در گیرو دار شور و غیبت شعور مردمان در پاییزپنجاه و هفت، من با جمعی دیگر از نونهالان در میانه ی حیاط دبستان ، گرفتارِ بیشعوری مفرط بودیم و به تقلید از بزرگان اشعار مفتضحانه می خواندیم و من فراموش کرده بودم مریم انصاری را، که به گوشه ی حیاط اشک میریخت. نمیدانستم که اشک های مریم انصاری برحماقت و بیشعوری ما بود یا از فریادهای مهیب ما ترسیده بود. به هرحال، اولین تجربه ی ناخواسته و نااگاهانه ی من با یک جریان اجتماعی ، من را از اولین تصور عشق جدا میکندو آن را به یک پروژه ناتمام تبدیل میکند. بعدها که جامعه شناسی میخواندم فهمیدم که جریان های اجتماعی به چه میزان شما را از واقعیت آنچنان که هست جدا میکند و به آنچه می نمایاند متصل میسازد. و این جریان آنچنان قوی میشود که آدم شاید از عزیزترین انسان های زندگی اش عبور کند. از والاترین ارزش ها. از عمیق ترین فضیلت ها نیز. و این همان کاری بود که مردمان بدمست،در سال 57 با خود و آینده ی خود و فرزندانشان و نسل های دیگر کردند. و من با مریم انصاری. در هفت سالگی. سالهای بیشعوریِ مطلق بود. ما همه قربانی شده بودیم. قربانی یک بدمستی. قربانی جریانی که تیشه به ریشه ی خود میزد و عربده میکشید. انقلاب شده بود. بدمستانِ آن روزگار هزاربند ، بر روند وفرایند هزار پروژه ی انسانی-اجتماعی و اقتصادی زده بودند و همه را ناتمام نگه داشتند. و من شاید فرزند همان ناتمام بوده گی ها هستم. نسل من حتی. نسلی که نرسیده و ناتمام ماند. در همه ی وجوه و ابعاد. بدمستانِ همراه با غافله، فیروز و پیروز عربده میکشیدند. آنها اعلام میکردند که بدمستی بر هستی، پیروز شده است. و من این را درک نمیکردم. اما سال بعد یعنی مهرماه پنجاه و هشت به کلاس دوم دبستان رفتم و مریم انصاری را درکنار خودم ندیدم، باور کردم که بدمستان، پیروز نه، اما چیره شده اند. و این اولین پروژه ی ناتمام بوده گی من بود. عشق به مریم انصاری.
در سال پنجاه وهشت خانه و کاشانه ی ما تغییر کرده بود. از اتاقی شش متری و اجاره ای به خانه ای دو اتاقه و حیاطی در میانه . و قناتی به زیر حیاط روانه. جغرافیا و محله ی ما تغییر کرده بود. به جایی رفته بودیم که جواب “های” قطعا یک “هوی” مهیب بود وفریاد و عربده معیار حقانیت. اخلاق در بهترین وجهش “معرفت پیچ!” میشد. یعنی اگر ادم بامعرفتی نبودی، هزارهزار صفت انسانی و اخلاقی که داشتی به چشم نمی آمد. نه ادم تر بودی نه اخلاقی تر. و معرفت یعنی اگر دوست و رفیق سربریده پیشت به امانت می گذاشت، فرصت و رخصت اشکار کردن نداشتی و تو لام تا کام نباید حرف میزدی!. من در آن جغرافیا و جبری که به همراه داشت، به اجبار و نااگاهانه، تن به اخلاقِ معرفت پیچ! می دادم و چاره ای نداشتم. هیچکس نداشت. درکمرکش نوجوانی، میان سیزده یا چهارده پسربچه ای که سه الی چهار سال با هم اختلاف سن داشتیم، به دلیل پیشینه ی خانواده گی هر کس هویت و تعریفی داشت. یکی عاشق کفترهایش بود، یکی قمار میکرد، یکی عرق فروشی و ساقی گری شغلش بود، یکی برای پدرش تریاک جا به جا میکرد، یکی همیشه قمه به کمر داشت، یکی بسیجی و مکبر مسجد شده بود ، یکی روزنامه خوان و مجاهد بود و یکی انقلابی و نمازخوان،. خلاصه هویتی داشتند و تعریفی . و در آن تعریف و هویت، آدم های تمام بودند!. من اما بی تعریف و بی هویت سرمیکردم. کارگر زاده ای بودم بی هیچ پیشینه و پشتوانه ای. به همین دلیل مانند کسی نبودم و همزمان به همه نزدیک بودم. هیچ تضاد و تنازعی در منافع من با دیگری وجود نداشت. نقطه ی امنی بودم برای دیگران. به همین سبب با همه بودم و هیچکس با من نبود. سیاه لشگری بودم برای دیگران. و دیگران هم برای من. تا جایی که میشد معرفت را چاشنی رفاقت میکردم. از تندی و تیزی واهمه نداشتم. صدایم به اندازه مهیب بود و درگیری سرِ رفیق حد و مرز نداشت. در دهه ی شصت آژان و کلانتری موقعیت و جغرافیایی آشنا بود و حامل ارزش های فراوان. پایت اگر نرسیده بود، وجهه و هیبتی نداشتی. و هربار که به آن جغرافیا میرفتی و برمیگشتی حلقه رفقا تنگ تر و امن تر میشد. خلاصه انکه معرفت، نقطه ی مرکزیِ اخلاق بود.و ما همه به آن ایمان داشتیم. تا شبی که میان کوچه جنگ شد. عده ای با طپانچه و عربده و البته با ریش های انبوده محله را قُرُق کردند و هیچکس نُطُق نکشید. و بعد روزنامه خوانِ محله را کشان کشان میان ماشین کشاندند ومچاله کردند و باز هم هیچکس معرفت به خرج نداد و عربده ای نکشید. شنیده بودیم که روزنامه خوان بلند بالای محله رازی دارد و ما با آنکه عقل رس نبودیم اما به همراه آنانی که از ما بزرگتر بودند میدانستیم که این راز باید درخفا بماند برای سرسلامتی دوست و رفیق و بچه محل. اما حالا همه چیز عیان شده بود و ترسناک شده بود و رعب آور نیز. زبان همه ی ما بند آمده بود. نه از بابت اینکه امدند و ریختند و یکی از اهل محل را بردند، بلکه به این دلیل و به این سبب که خبرچین این ماجرا یکی از ما بود. یکی از دوستان و بچه های محل بود و هیچ ابایی از اظهارش نداشت! بلکه حتی در ابرازش اغراق نیز میکردو تمنای پاداش داشت. از فردای آن روز جهان ذهنی و اخلاقی من یکسره کن فیکون شد. بعدها فهمیدم که ایدوئولوژی ها حتی مرزهای اخلاقی را هم رعایت نمیکنند چه برسد به مرزهای معرفت و رفاقت را. ساختار معرفت و رفاقت در ذهن من تَرک عمیق برداشت واخلاق برایم پروژه ای ناتمام شد. و من در این ناتمامی، روزگار سر میکردم و قد میکشیدم و بعد از آن همیشه به اخلاق و همه ادمهای مدعی اخلاق با ترس و تردید نگاه میکردم .راستی فراموش کردم که بگویم. از فردای آنروزدرآن محله ودرحلقه دوستان همه از هم می ترسیدند!
در هول و ولای نوجوانی و جوانی هنوز تعریف و هویتی نداشتم. ایمان نیم بندی که داشتم به شدت ترک برداشته بود. به هیچ چیز، تمام و کمال جذب نمیشدم. در خانه ی ما به جز قران هیچ کتابی موجود نبود اما روزنامه و مجله قوت لایموت ما بود. پدرم کارگر یک روزنامه بود. در 15 سالگی هنوز نمیدانستم که “کتاب” را میشود خرید! نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اولین کتاب های زندگی ام در باره ی زندگی مقدسین بود. ابراهیم در اتش. چهل حدیث. داستان راستان. همه ی کتاب ها را دست دوم میخریدم. اولین رمان زندگی ام ، تهی دستان داستایوفسکی بود. نمیدانم چرا اما یک ناغافل عاشق ادبیات روس شدم و شروع به خریدن و خواندن کردم. تولستوی، داستایوفسکی، گورکی، ایوان گانچاروف، تورگینف،چخوف، پاسترناک،سولژنتسین، گوگول، مایوفسکی، لرمانتف و …من دیوانه وار رمان میخریدم و میخواندم و مبهوت آنها بودم. در کنار اینها رمان های ایرانی و کلاسیک های جهان را نیز بی وقفه می خواندم. از همه میخواندم. داستان های آل احمد و هدایت را نیز شروع به خواندن کرده بودم. و همزمان شریعتی خوان شده بودم. عاشق تورگینف و قهرمان رمانش بازارف بودم، وجلال ال احمد را برای تندی و شتاب و هیجان کلماتش می ستودم و دلم میخواست جلال آل حیدر باشم! هدایت را با ترس میخواندم و شریعتی معبود بی چون و چرای من بود. در خواب و بیداری او را حس میکردم. صاحب یک اتاق مجزی شده بودم و سراسر دیوار، عکس و تصویر شریعتی بود. و من خودم را در همه ی آنها میدیدم و بخش هایی از خودم را در انها پیدا میکردم. گاهی به هدایت احترام ویژه می گذاشتم و همزمان شوریده ی شریعتی بودم . صدایش و نگاهش من را مسخ میکرد. سال 68 است و ریشه های علاقه من به جامعه شناسی در همین اوضاع و احوال شکل گرفت واولین واخرین انتخاب من در دانشگاه ؛ علوم اجتماعی بود. 18 ساله بودم و دیگر برایم قطعی شده بود که من باید راه شریعتی را ادامه بدهم. ال احمد و هدایت به کناره رفته بودند. و من مصمم بودم که باید ایده های شریعتی را پیگیری کنم . نوارهای کاستی که صدایش بر روی آنها بود از کتابخانه دانشکده میگرفتم و شب ها را با صدای اوبه صبح میرساندم. او در من ظهور کرده بود و در حقیقت “من” وجود نداشتم. و من برای او میجنگیدم. برای اینکه با او خودم را تعریف میکردم. سر کلاس تاریخ تفکر اجتماعی در ایران وقتی استاد نامی از شریعتی نبرد من اعتراض کردم. کوچکترین فرد دانشکده بودم. استاد حرفی نزد و گذشت و من دوباره اعتراض کردم. پس از پایان کلاس به کمیته انضباطی فراخوانده شدم و چندین جلسه ارشاد شدم! اما حالا راسخ تر و مصمم ترنیز بودم. حس میکردم تعریف من و هویت من درپیگیری همین راه است. استوارقدم برمیداشتم و فکر میکردم هیچ چیز نمیتواند من را از تصمیمم منحرف کند. از داشتن چنین هویتی مفتخر بودم. سال 1370عصر یک روز تابستان که درکتابخانه ای کار میکردم و مشغول خواندن تاریخ تمدن شریعتی بودم، دوستی به سراغم می آید و و وقتی تاریخ تمدن را در دستم میبیند میگوید دست از شریعتی بردارم و این کتاب را بخوانم. بعد هم از میان کیفش ” قبض و بسط تئوریک شریعت” نوشته ی عبدالکریم سروش را روی میزم میگذارد و میرود. من هم کتاب را برمیدارم و آن را مستقیم به کشوی میزم حواله میکنم. عبدالکریم سروش را گاه به گاه میان دانشکده می دیدم. با اینکه از جدل و جدالش در کیهان فرهنگی با دیگران باخبر بودم اما رنگ و رویی برایم نداشت. بگویم حرف هایش را خوب نمیفهمیدم بهتر است. فردای همان روز، کتاب را از کشوی میزم بیرون میاورم و ورق میزنم. در مقدمه درنگ میکنم و در همان مقدمه برای ده سال می مانم. رنگ و عطر و قدرت و قوت کلام عبدالکریم سروش ، من را شیفته و فریفته ی خودش کرد و تصویر معبود و محبوب من یعنی شریعتی در ذهن من به ناگهان خدشه دار شد. شریعتی دیگر ابهت و اهمیت سابق را برایم نداشت. همه چیز دوباره فرو پاشیده بود و به ناگهان دره ای عظیم میان خودم و او حس کردم و تعریف و هویت خودم را از دست دادم و دوباره من یک انسان ناتمام شده بودم و البته سرگردان. در یک راه طی نشده ی دیگر!
ساکن پنجمین دهه ی زندگی ام حالا. مکرر اندر مکرر ناتمام مانده ام. با اینکه توان ادامه و رفتن داشته ام اما هیچ راهی نبوده که من را به تمامی جذب کند و بتواند همه ی انرژی های من را بهم برساند. یکی پس از دیگری در خودم شکسته ام. شریعتی از16 سالگی تا 20 سالگی اولین فرم و روشِ جدی اندیشیدن برایم بود و بعد از شکست تصویراو در ذهنم، تجربه ی شکست و گسست را بی اندازه و مستمر داشته ام. هم درساحت ذهن و اندیشه و هم در ساخت های جامعه و زندگی. عبدالکریم سروش نیز برای ده سال چیره بر ذهن و زبانم بود. هم در کلاس هایش و هم در جلسات تفسیر مثنوی و حافظ . ابدا فکر نمیکردم که او نیز در ذهنم فروکش کند. جای خود را از دست بدهد. اما او نیز در ذهنم ناتمام ماند و من دوباره سرگردان شدم. میخواستم و میتوانستم که یک ژورنالیستِ باشم، اما راضی ام نمیکرد و دانستم که این نمیتواند همه چیز باشد. دبیر سرویسی یک روزنامه را در دوره ی اصلاحات و 27 سالگی ترک کردم برای اینکه فهمیدم قدرت و شهرت برایم جذابیتی ندارد. 16 سال تمام در رادیو نوشتم و برنامه ساختم وهزاران صفحه برباد دادم و حالا جز افسوس هیچ ندارم. فرصت های بسیار برای ساخت هویت و کیستی خودم در آن رسانه داشتم اما یک روز رهایش کردم و تعریف و هویت من در آن چارچوب نیز شکل نگرفت. با اینکه میتوانستم همه ی قدرت و توانم را درنوشتن شعر و قصه و داستان بگذارم اما این کار را نکرده و آنها نیز برایم یک پروژه ناتمام شدند برای اینکه حس میکردم زندگی سراسر قصه و قصه خوانی نیست! و این بخش هنوز که هنوز است من را آزار میدهد و غمگین میکند . بگویم همیشه بغض دارم از این بابت، دروغ نگفته ام. چرا توان و انرژی ام را روی نوشتن قصه نگذاشتم؟ واقعا نمیدانم. هیچ جوابی برای خودم ندارم. یک تابستان تمام، در سینما صحرا به دیدن فیلم های هیچکاک گذراندم و ابتدای دهه هفتاد فیلم های کلاسیک سینما را در عصر جدید و همان سینما صحرا می دیدم و درباره ی آنها می خواندم و فکر میکردم کار من و راه مم یک ژونالیست سینمایی باید باشد. تارکوفسکی، کوروساوار، دیوید لینچ، همشهری کین، اورسون ولز، ویلیام وایلر، برگمان، تروفو و دیگران. اما پس از انتشار اولین نقد من بر فیلم ضیافت مسعود کیمیایی این عطش را در من تمام کرد! ونقد و دنیای سینما نیز برایم ناتمام ماند. یا اینکه من مجددا ناتمام شدم! در خواندن شعر و ادب و متن های عرفانی شور به خرج می دادم. مجنون قصه های عارفانه بودم.فکر میکردم گم گشتهی جهان مدرن,عرفان است. دلم میخواست سر به زمین بگذارم و بمیرم. و یا زمان را متوقف کنم. جایی شنیده و خوانده بودم که عرفان یعنی توزیع عادلانه خدا میان مردم. خدا نه! حقیقت! هستی! یک چیزی که تخس شده است میان خلایق! اما رهایش کردم. دور شدم. توهم شیرینی بود. برای اینکه فهمیدم استواری جامعه ربطی به خلسه های خودستایانه ی عارفانه ندارد. و به فلسفه روی اوردم.علاقه مند شدم. اما در فلسفه نیز سرگردان تر شدم. مبهوت تر. بی خانمان تر. ذهن آدم به غایت لذت میبرد اما فلسفه هیچ دندان دردی را مداوا نمی کند. جامعه شناسی راعاشقانه ادامه میدادم و میدهم. مانند یک دانشجو کماکان. اماجامعه شناسی برای جامعه شناسی تمسخرآمیز ترین مساله شد برایم و تلاش کردم آن را به زندگی روزمره ربط بدهم. گرچه عاشقانه آن را پی گرفته و میخوانم و هنوز می آموزم؛ اما برایم آنقدر ارزش دارد که بتوانم زندگی جمعی را تصویر کنم و آن تصویر بتواند راهی نشان بدهد برای به زیستی انسان ها. اما واقعیت اینست که این راه نیز در من طی نشده است. این نیز جزیره ای ست سرگردان در ذهن من و در اینجا نیز انسان مانده و نیمه تمامی شدم.
ساکن پنجمین دهه ی زندگی ام حالا. و هنوز فضاها و ساحت های بیشماری ست که من خودم را در آنها ناتمام میبینم. نصفه و نیمه. اینهمه سرگشتگی و سرگردانی را درک نمیکنم. هضم نمیکنم. خودم را صدساله و خسته می بینم. ناتمام و طی نشده! دلبسته ی هیچ چیز نشدم. و نمیدانم چرا؟ شاید برای اینکه همه چیز را با هم میخواهم و روزگار همه چیز خواستن به سرامده است. شاید برای اینکه ادم متوسطی هستم و توش و توان بیشتری ندارم. احتمال این البته بیشتر است. شاید هم از تعریف خودم گریزان هستم. یعنی میترسم هویت روشن و ساختارمندی داشته باشم. میترسم تعریف و هویت ،چنان تنگ من را در بر بگیرند که قبر به هنگام مرگ آدم را ! دلم نمیخواهد در هیچ تعریفی دفن شوم حتی اگر به قیمت بی خانمانی و دربه دری و بی سروسامانی ذهنِ من باشد. من خودم قبرستان خودم هستم. چندین “خود ناتمام ” در من دفن شده است! دلم نمیخواهد اخرین انها در هویت ویک تعریف دفن شود.زندگی ناتمام و طی نشده ای داشته ام. یکسره بی خانمان. سرشار از جزایر متفرق و پراکنده. بعید میدانم توان و فرصت اتصال این جزایر را بهم داشته باشم. راه و زمان زیادی هم دیگر ندارم. باقی زندگی را باید به همین شیوه طی کنم. با ترس و دلهره و هراس و تردید. بی تعریف و بی هویت. به هنگامی که اکثر انسان ها هویت و تعریفی دارند. اما من ناتمام مانده ام ،درمیانه ی جزایر سرگردان. انهم در پنجمین دهه ی زندگی حالا.