مرگ مرتضی (5)

آن روز و آنجا دو نفر دفن شدند. یکی تو ، یکی مرتضی. تو رسالت خودت را انجام داده بودی. درست مانند یک پیامبر. پیامبری که همه به خونش تشنه بودند. حاجی تا وقتی زنده بود. برادران نمازخوانت. اهل محلی که به صلاه و صراط معتاد بودند، همه از بالا تا پایین مرگ تو را می خواستند. سمانه سر خاک مرتضی گریه میکرد. من بالای سرش بودم. سرش را بالا آورد و سراغ تو را گرفت. سرم را چرخاندم تا تو را پیدا کنم. اما تو رفته بودی. غیب شدی ناگهان. مُردی حتی و سمانه دیگر هیچوقت تو را ندید. مانند شیطانی که کارش را کرده و ماموریتش را به سرانجام رسانده، غیبت زد. تخم شیطان بودی. برای اهل محل نیز. افشین لعنت الله علیه تو بودی برایشان. اما همیشه مانعی بود که تو را شمع آجین نکنند. که تو را به چاه نیندازند. همیشه مانعی بود.

همان مانعی که دختران دانشکده را از تو متنفر میکرد اما دور نمیکرد. تو برای آنها نیز پیامبر بودی. تلخی و سختی کلماتت مزه ی وحی داشت برای آنها. اما هیچکس همه ی تو را نمی خواست وهمیشه مانعی بود که تو را قطعه قطعه نکنند. مانعی بود که هیچکس، هیچگاه نفهمید چه بوده است و یا اگر هم میدانست و می فهمید خاموش می ماند. به زبان نمی آورد هیچکس و شاید برای همین بود که هیچ کدام از دختران دانشکده نمیتوانست همه ی تو را بخواهد. همه ی تو را دوست نداشت. تحمل همه ی تو کار آدمهای عادی نبود. همه ی تو انسانِ مهیبی بود. همه ی تو ادمیزادی بود که نه میشد با او زیست و نه میشد از اوفاصله گرفت. تو ادمی بودی که حضورت موجب نفرت بود ولی نبودنت نیز آدمهای اطرافت را تهی می ساخت. معنای “بودن” برای دیگران نیز تو بودی. ما بودن خودمان را بدون تو نمی فهمیدم. همه شکل هم بودیم.زندگی هامان یکدست و تخت بود و تو تصویر ناهمسان و نامتعارف زندگی بودی برای ما و شاید برای همین بود که اهل محل ترجیح میدادند به زیر شلاق کلماتت بخوابند اما بهشتی را که توحتی وعده نمیدادی داشته باشند. حس کنند. به دست بیاورند. گویا همه ی بهشت های وعده داده شده پیش از تو، دیگر رنگ و رونداشت برایشان. کسی باورشان نمیکرد. تظاهر داشتند به باور اما شهامت اظهار نداشتند.

تو با ادمها هیچ قرار و وعده ی دائمی نداشتی. تو پیامبری فاقد قطعیت بودی. دختران دانشکده، از پس همه ی تو بر نمی آمدند. دخترانی که یکی در میان عاشق تو بودند. همه آنها بی قراری یکدیگر را نسبت به تو میدانستند اما به روی خودشان نمی آوردند. هرکسی به سهمی که از تو داشت راضی بود. میان آنها صلح نانوشته ای برقرار بود. هیچکدام به تنهایی نمیتوانستند همه ی تو را بخواهند. و تو هرکه را میخواستی داشتی. انچنانکه همه ی پسران دانشکده دشمن خونی تو بودند. آنها در برابر تو فقیر می شدند. و تو از ثروتی که نداشتی می بخشیدی و چون می بخشیدی ثروتمند به چشم می آمدی. اما زبانت چرب نبود. رفتارت نرم نبود.تو کسی را فریب نمی دادی. میخواستی و میشد. تو وعده نمی دادی. ولی همه ناخوداگاه در انتظار تو بودند. اهل محل نیز. در انتظار یک پیامبر دیگر. عام الفیل ارزوی پنهانشان بود. صلوات هایشان دیگر جان نداشت. دعاهایشان سطحی و بی رمق بود. رکوع شان نیمه و سجده اشان سرسری شده بود. قنوت های نیم بندشان به سمت آسمان نبود. با گردن های کج،حکم گدایانی را داشتند که در نهایت حقارت و بی مایه گی ، هر مانده و پسمانده ای را به چشم می کشیدند. مسجد هایشان بوی ایمانِ کهنه می داد. دیگر رو به قبله سلام نمی دادند. کعبه اشان سرشار از حرص های فروخورده بود و حس های سرکوب شده . ایمان مردانشان به تار موی زنی بند بود و ایمان زنانشان به دفن زنانه گی. زنانه گی یکسره زنده به گور میشد.

ولی هیچکدام از اینها برای تو معنا نداشت افشين سروري. هيچ چيز. نه آسمان نه زمين. تو پشتت را به جهان کرده بودی. هستی را به تمسخر گرفته بودی. از هستی همانی را بیرون می آوردی که خودت میخواستی. هستی را می چلاندی. این اصطلاح خودت بود که باید زندگی را چلاند. همیشه میگفتی که ادمیزاد زورش به همه ی زندگی و همه ی هستی نمی رسد اما اگر روزی و لحظه ای و آنی ، فرصت پیدا کرد باید برود ته ماجرا. باید کمر زندگی را بشکند. باید همان لحظه را تا تهی شدن همان لحظه زندگی کند.و اهل محل در برابر تو تهی می شدند. تو میگفتی جهان خر تو خر نیست. هرج و مرج ندارد. بی کتاب شاید باشد اما بی حساب نیست. و همین همه را دو به شک میکرد که تو چگونه آدمی هستی. یعنی نمیشود ادم معتقد به هرج و مرج نباشد اما خودش هرج و مرج طلب باشد و همین نقطه ی قوت تو بود. تويی که میدانستی این پارادوکس را فقط خودت میتوانی حلش کنی، تویی که فهمیده بودی دختران دانشکده ، مرده ی همین تناقض های تو هستند و تو در عین حالیکه مهندس بودی مثل خر فلسفه میخواندی و تئوری های جامدات و مایعات را سوار بر تفلسف های بی پایان، روانه تن و بدن دخترانی میکردی که تو برایشان همیشه یک پرسش بودی وپرسش ماندی، دخترانی که وقتی با تو میخوابیدند یکسره عاشق بودند اما وقتی از کنار تو بر می خاستند عاقل شده بودند! تو استادانه “عشق” را در ذهنشان به گه میکشیدی و آنها در یک لحظه بالغ می شدند و برای همیشه عاقل. و این معجزه ی تو بود. و شاید هم حق با تو بود .عشق ميان طويله، هميشه به گه كشيده مي شد و ما آنروز ها نمي دانستيم. من نمیدانستم. مرتضی نمی دانست و سمانه نیز.

مرتضی هم رفیق دانشگاه ما بود و هم شریک تو میان شرکتی که راه انداخته بودی. شش سال بود که ازدواج کرده بودند و یک پسر و یک دختر نتیجه آن بود. پسر و دختری که تو را عمو صدا میزدند اما تو میخوابیدی کنار مادرشان. من ابدا نمی دانستم. فقط فهمیده بودم که روابط مرتضی و سمانه گرم نیست و حتی مرتضی به تو گفته بود که سمانه میخواهد از اوجدا شود و داشت دق میکرد. یکبار هم تا مرز خودکشی رفته بود. هر دو زندگی را باعشق شروع کرده بودند. برای یکدیگر می مردند. و تو به هردوی انها می خندیدی ودر گوش مرتضی میگفتی:

_ بدبخت، با این دختر زنده بمان و نمیر!

و بعد هم رو به سمانه میکردی وبا لحنی که معلوم نبود شوخی ست یا جدی میگفتی:

_ این الاغ که نمی فهمد و عاشق مادموازل شده، تو لااقل عاقل باش.

و همه در آن لحظه می خندیدیم بدون اینکه بتوانیم حدس بزنیم و یا بفهمیم تو کجا را می دیدی. تو کثافتی بودی که از خوابیدن با زن صمیمی ترین دوستش هم باکی نداشت. از اسمان و زمین رها بودی و مومنین و اهل محل در نهانِ خودشان طالب همین رهایی بودند اما به اندازه ی یک کِرم شهامت سربراوردن از زمین نادانی را نداشتند. برای همین از تو بیزار بودند. از تو بیزار بودیم. حتی من! و تو فهمیده بودی که ما همه خسته ایم از این بازی اما شهامتی نداریم برای برهم زدن آن. ولی تو بازی را بهم زده بودی و بهشت خودت را داشتی. و بهشت تو ساده به دست می آمد. همین که تو آدم میشدی و با یکی از دختران حوا سیب گاز میزدی همانجا بهشت تو بود. همان لحظه که تو دست خدا رو پس میزدی و جامه ی دوخته شده برای آدم را رد میکردی، بهشت تو میشد. همان لحظه که تو دست به گردن شیطان می انداختی و در تمام غروب های ماه رمضان به وقت اذان و افطار، شراب های دست ساز سوریک را بی وقفه سر میکشیدی و با تمسخر میگفتی میهمانی خدا بی شور و شراب نمیشود، همان شب های ماه محرمی که مردم به سرو سینه میزدند و تو سر و سینه ی دختران حوا را با هیچ صوابی عوض نمیکردی و از هیچ عتاب و خطابی باک نداشتی ، همه ی آن لحظات، بهشت تو میشدند. اما فقط اینها نبود. تو به مکنت و ثروت حاجی هم پشت پا زدی و مانند برادرانت زمین گیر مغازه و حجره نشدی. تو عنوان “پسر حاج موسی” را به گه کشیدی. رهایش کردی. درآن جغرافیا و در آن محله بودی اما در آن تاریخ و در آن زمان نبودی. تو حتی نمی رفتی. پیامبران همه با اندکی دشواری هجرت می کردند اما تو هجرت نیز نمی کردی. با اینکه میدانستی کسی چشم دیدن تو را ندارد اما فرار نکردی. ایستاده بودی چشم به چشم اهل محل! ایستاده بودی از سر لج و لجبازی. میخواستی آینه دق شوی برای همه. گویا ایستاده بودی تا همه ی ما را به صورت خودمان تف کنی. مانده بودی تا خودمان را نشانمان بدهی. ما زشت بودیم. بی قواره بودیم. کج و کوله بودیم. چشم هایمان دَله بود و نگاهمان پراز کینه و نفرت. یکسره جهنمی بودیم و این چیزی بود که تو ناخواسته به ما نشان میدادی. انهم تویی که به زمین و زمان پشت کرده بودی. زبانت تند و تلخ بود و مردمانِ معتاد به صلاه و صراط را به بازی میگرفتی. اما کسی قصد جانت را نمی کرد. مانعی بود لابد و تو از اظهارش باکی نداشتی. از انجامش نیز. حتی با زن رفیقت مرتضی!

مرتضی واقعا نفسش به نفس سمانه بند بود. اما خب نفسش سرد بود. جانش را میداد برای زن و بچه اما یک جاهایی حسابی کم آورده بود. سمانه قصد طلاق داشت. مرتضی قصد خودکشی. همه را به من گفته بود مرتضی. یک مجنون بالفطره بود. نه قدرت و هیبت داشت که سمانه را نگه دارد به تحکم و نه دلش می امد که از گل نازک تر بگوید به سمانه. همه در انتظار این بودند که صبح یک روز جسد مرتضی را پیدا کنند پس از رفتن سمانه. اما یک ناغافل ورق برگشت. تصمیم سمانه عوض شد. دیگر حرفی از طلاق نزد. ترس مرتضی کم شد. سمانه مانده بود که بماند تا اخر و ماند. چند سالی از ماجرای جدایی سمانه از مرتضی گذشته بود و تو می خواستی شرکت را رها کنی. گرچه آن شرکت و آن کار و آن درآمد سر سوزن برای تو اهمیت نداشت و شاید اگر مرتضی نبود همان سال اول درش را می بستی. اما تو میدانستی که زندگی مرتضی، بسته به باز بودن این شرکت است. پس ادامه دادی. تا روزی که من به تو گفتم مرتضی از پس کار بر می آید ، تو هر غلطی میخواهی بکن برای خودت.

و تو دست هایت را قلاب کردی پشت سرت. چشمانت را بستی به گونه ای که انگار در حال تصور چیزی یا کسی هستی. ارام نفس می کشیدی. با طمانینه. روی زمین نبودی. از آسمان بی خبر بودم. من لای انگشتانم سیگاری را گرفتار کرده بودم . دست های قلاب شده از پشت سرت باز میشوند و روی سینه ات قرار می گیرند و بعد چشم انداختی میان چشم من و با آرامشی وحشتناک و غیر قابل توصیف گفتی که زندگی مرتضی هم گاهی سنگین میشود روی شانه ها ی تو! من نفهمیدم که این کلمات از دهان تو بیرون آمدند یا نه. صدایت حجم عجیبی داشت. انگار کسی با حنجره ی تو سخن می گفت. گویی کسی در تو بود که “تو” نبودی یا من فکر میکردم که تو نیستی. گیج و متعجب پرسیدم:

_”روی شانه ی تو؟ زندگی مرتضی؟”

و دوباره لب و دهان تو جنبیدند. با ارامش. با طمانینه. همان صدا از حنجره ی تو بیرون آمد که:

_ زندگی مرتضی! روی شانه های من.

و لبخند زدی. لبخند هم لبخند تو نبود. شاید هم بود . نمیدانم. من گیج صدا و کلمات و معنی آنچه گفته بودی شده بودم. چند لحظه می گذرد تا از شوک صدا و صورت ارام تو بیرون بیایم و به انچه گفته بودی فکر کنم. مرتضی سمانه را زندگی خطاب میکرد. و حالا سنگینی زندگی مرتضی روی شانه های تو؟!… دیوانه شدم. سرخ شدم. آتش میان چشمانم بود. از کنار پنجره خیز برداشتم و تو انگار آماده بودی و یا حتی منتظر که من دیوانه شوم وحمله کنم به سمت تو. تکان نخوردی. فقط نگاه کردی. نگاه آرامت من را عصبی تر می کرد. من از تو بلند تر و ورزیده تر بودم. دستم را بردم و یقه ات را گرفتم و چسباندمت به دیوار. هیچ نمی گفتی. نگاه بودی و سکوت. مشتم گره شده بود! همه انرژی ام جمع شد میان بازوانم و مشتم فرود آمد روی قفسه سینه ات. نفست بند آمد. اما نه دفاع کردی و نه اعتراض و نه حتی کلمه ای گفتی. نگاه بودی و سکوت. دومی را محکم تر به همانجا حواله کردم. سینه ات به خس خس افتاد. هنوز نگاه بودی و سکوت. سومی را آنچنان بر سینه ات فرود آوردم که خم شدی. که افتادی. هنوز آتش در میان من زبانه می کشید و تو سرت را بلند کردی و لبخند زدی. کبود شده بودی. بی پناه بودی. من سرشار بودم از نفرت! میخواستم با چهارمین مشت، لبخند را میان صورتت له کنم که ناگهان مرتضی در را باز کرد و آمد داخل!

نمیخواستم درگیر سوال و جواب شوم. نگاهش کردم و زدم بیرون. و من هیچوقت نفهمیدم تو چه گفتی به مرتضی و چگونه آن لحظات را برای او توضیح دادی. بعد از آن من تو را تا مرگ مرتضی ندیدم. مرتضی و سمانه را نیز یک بار میان خیابان، دو سال بعد. با دختر و پسرشان که حالا بیشتر از ده سال داشتند. مرتضی و سمانه، هر دو را خوشحال دیدم. همان سال مرتضی میان یک تصادف مرد . نه سمانه طلاق گرفته بود و نه بچه ها جدایی مادر و پدر را دیده بودند و نه مرتضی دق کرده بود از غصه ی جدایی و نه سمانه پشت سرش حرف درست شده بود. تو به کثیف ترین وجه و متعفن ترین شیوه کارها را راست و ریس کرده بودی! همه چیز درست و مرتب مانده بود. میان قبرستان تو را دیدم از دور. دور ایستاده بودی. لبخند زدی. هیچ کینه و نفرتی از من میان صورتت نبود. صورت سمانه خیس اشک بود. من بالای سرش بودم. سرش را بالا آورد و سراغ تو را گرفت. سرم را چرخاندم تا تو را پیدا کنم. اما تو رفته بودی. غیب شدی ناگهان. مُردی حتی و سمانه دیگر هیچوقت تو را ندید. آن روز و آنجا دو نفر دفن شدند. یکی تو ، یکی مرتضی. مرتضی برای همه و تو برای سمانه. تو رسالت خودت را انجام داده بودی. درست مانند یک پیامبر. پیامبری که همه به خونش تشنه بودند و باید سر به نیست میشد.

جلال .ح

مونترال

26 اپریل 2022

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *