مرگ عشرت (4)

عشرت میان یک شب نه چندان بلند زمستان مرد. در میان اتاقی ده متری و میان رختخوابی که فقط  بوی سیگار و زن میداد.  در تنهایی. بی هیچ درد و واهمه ای. در کمال سلامتی و تندرستی. هیچ دردی نداشت عشرت. تندرست بود و فربه آنگونه که  زن باید باشد.  صورتش سبزه بود و تنش سفید. سرین هایش پَخ و پهن . سینه هایش به  قاعده ی زنی که هفت بچه را شیر داده است. دماغی نه چندان کوچک  اما گرد و لب هایی کلفت و قهوه ای رنگ. بی سرو همسر. بی مرد. می گفتند ناکام. درست یکشب قبل از همان شبی که تو تصمیم گرفته بودی با او بخوابی.  من از اخلاق میگفتم و تو من را مسخره میکردی افشین. میگفتی که  اخلاق یک معامله است که در معادله میان قدرتمندان و ضعفاء تمام و کمال نصیب گروه دوم میشود. و تو همیشه کلمه “معامله” را غلیظ میگفتی و کلمه “معادله” را با سیاست! بعد هم با تمسخر میگفتی “تمام و کمال”. کلماتت مثل زهر بودند، تلخ بودند. تند بودند. معلوم بود آدم را به باد تمسخر میگیری ولی چنان کلماتت را می نشاندی کنار هم که زبان آدم بند می آمد. . شاید هم حق با تو بود و اگر تو تن عشرت را بغل می کردی آنوقت شاید حالا حالا ها  تن داغ و سفید عشرت بغل خواب گور سرد و سیاه  نمیشد.   سیاهی و تباهی  کوچه نیز حالا خوب به چشم می امد. یک  حجله گذاشته بودند جلوی خانه حسین صافکار و یک کاغذ سفید که خبر مرگ عشرت را رسما منتشر میکرد. حسرت اهل محل و زنانش این نبود که عشرت مرده است، بلکه همه دل نگران مادر پیرش بودند که حالا مانده بود لای دست پسرش حسین.

☘عشرت نه شوهری داشت که بر پیشانی بزند و نه بچه ای که مردم جگرشان خون شود برای بی مادری بچه. خواهر ترشیده ی حسین صافکار در آرامش و بدون هیاهو مرده بود و تو همه ی اهل محل را به چشم قاتل میدیدی. از حسین صافکار برادرش که عشرت را کرده بود میان قوطی و فرصت زندگی را از او گرفته بود تا همه ی زنان سلیطه  و مردان دریده ی  اهل محل که خوش غیرتی حسین صافکار را  آفرین می گفتند و همین حسین را جری کرده بود در حصر و حبس عشرت.  همه تسلیتی به حسین میگفتند و تو تنها کسی بودی که جلوی پایش تف انداخته بودی! جرات نداشت با تو رو به رو شود حسین. پسر حاجی بودی و شناخته شده. او هم مفنگی و بدبخت.  سوگوارحقیقی عشرت تو  بودی. در خفا. کسی نمیدانست . من اما حال غریب تو را می دیدم. آنقدر که تو در مرگ عشرت اندوه داشتی در مرگ حاج موسی، پدرت نداشتی.

☘ما بچه های محل مایه ی خنده و تمسخرت بودیم. من پیشت کمی احترام داشتم آنهم به پاس شب بیداری ها و سیگار کشیدن ها ، روی خرپشته خانه و دید زدن عشرت، آنهم وقتی می پچید به خودش زیر پتویی که هیچ نبود به جز متکایی در اندازه و قواره یک آبگرمکن نفتی،آنهم در ۴۳ ساله گی ! بعد هم که آرام می گرفت، سیگاری میگذاشت میان لب های قهوه ای  و پهنی که تا حالا بوسیده نشده بودند  و پک های عمیق میزد. لای پنجره را هم باز میگذاشت تا بوی سیگار برود بیرون. عشرت فهمیده بود که من و تو سینه خیز افتاده ایم روی خر پشته و او را دید میزنیم اما او هم دریغ نمیکرد و کپل های افتاده اش را با سخاوت در مسیر نگاه ما قرار میداد و این تنها صحنه ظهور و حضور یک زن بود آنهم در چهل و سه سالگی!

تو میگفتی که برای تقویت روحیه اش ، باید نگاهش کنیم. من نمی فهمیدم اما تو درست حدس زده بودی . از روزی که درسمان تمام شد و رفتیم سربازی  و سه ماهی او را از خر پشته  دید نزدیم، تا وقتی که برگشتیم و سرکوچه با او برخورد کردیم ، او را پیرتر و خسته تر دیدیم.  اصلا داغان شده بود و چشمش که به ما افتاد همه انرژی اش را جمع کرد و بعد از سلام و علیک گفت: ” حتما حالا حسابی مرد شده اید!” و تو خندیدی افشین سروری. با زیرکی. با شیطنتی ابلیس گونه. حتی با لذت. و همان شب دوباره من و تو سینه خیز بودیم روی خر پشته و او دیگر ملاحظه هیچ چیز را نکرد و  برعکس همیشه که حتی چراغ خواب هم روشن نمیکرد ، آنشب چراغ خواب آبی رنگی روشن کرده بود اما نه پتویی در کار بود و نه رو اندازی.  عشرت همه بدنش را با ولع نمایش میداد و بعد سیگار کشید و دوباره اندامش را پیچ و تاب داد و باز سیگار کشید. و باز دوباره با تنش رفاقت کرد و اتشی به سیگار رساند و بارها و بارها به چشمان حریص ما تماشا  داد و همان شب تو تصمیمت را گرفتی. ما باید صبح زود می رفتیم بیرون به سمت پادگان. پس آمدیم از خرپشته پایین و همانجا روی پشت بام خوابیدیم. قبل از خواب دهان کثیفت را باز کردی و گفتی که میخواهی فردا شب بروی میان خانه حسین صافکار و هر طور شده خودت را برسانی به عشرت! هم من میدانستم و هم خودت که عشرت به تو نه نمیگوید. گرچه عاشق  سهراب بود اما سهراب کجا جنم داشت بعد اینهمه سال انتظار؟ سهراب یکی از رفقای حسین صافکار خاطرخواه عشرت بود اما حسین زیر بار نمیرفت که رفیقش بخوابد کنار خواهرش!غیرتی شده بود اما کسی نبود که دهنش را بمالد بهم وبگوید که آدم شیره ای را چه به غیرت! نرینه سالاری متعفن و مشمئز کننده آن سالها کاری کرده بود که حرف حسین  در رو داشته باشد. خلاصه که مخالف بود. من هم بودم. اما تو تصمیم خودت را گرفته بودی که هرطور شده خودت را برسانی به تن عشرت.

عصبانی شدم و هر چه از دهانم در  آمد به تو گفتم. یادت انداختم که بچه محل هستیم و خوبیت ندارد و تو گفتی که انسانیت  از بچه محل بودن مهم تر است! برای من این کار تو گناهی بود به قواره میلیون میلیون سال زیست جهنمی ولی تو انسانیت تفسیرش میکردی. مصمم بودی و بدون تردید. درست مانند پیامبران.  تو رساله ی خودت را داشتی و فقط به فتوی خودت عمل میکردی. حجت شرعی برای تو کشک بود و اخلاق همان معامله که میگفتی.  تو تصمیم خودت را گرفته بودی . میدانستم اینکار را میکنی. پس ادامه ندادم .

☘عصر فردا که از پادگان برگشتیم جلوی خانه حسین صافکار قیامت بود. فکر کردیم آمده اند و حسین را برده اند به جرم مواد یا دله دزدی های گاه به گاه او.  کوچه از همهمه سرشار بود. پچ پچ توامان با سرزنش نیز.  گفتند دیشب عشرت سه تیغ تریاک ر ا در یک نوبت ، حب کرده  است و تمام . اما صدای شیونی بلند نبود.   کسی گیس نمیکشید . و راز سیگارهای پی در پی عشرت حالا برای من تو بر ملا شد ه بود.

از جلوی خانه اشان که گذشتیم تو نگاهی به من انداختی و با لحنی مملو ازاندوه و گستاخی  گفتی که عشرت لااقل باید یک شب صبر میکرد تا مرد شدن تو را می دید! تو کثافت بودی افشین سروری اما سالها بعد وقتی پروین دخترخاله عشرت خوابیده بود کنارت و گفته بود عشرت آنروزها  فقط مرد میخواست ،حالا چه سهراب و چه رستم، شک کردم که نکند اگر تو این کار را یک شب زودتر میکردی شاید حالا  زنده بود عشرت. در میان اتاقی ده متری و میان رختخوابی که بعد از آن  بوی زن  و سیگار  و مرد می داد

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *