سید جواد (3)

تو به همه می خندیدی افشین . به مرده و زنده. اگر هم نمی خندیدی کاری میکردی که همه چیز مضحک و تمسخر آمیز به نظر برسد. اهل آن محله همه اهل صراط و صلاه بودند. شب های جمعه بوی حلوا، میان کوچه می پیچید و طعم خرما دهان مردم را شیرین میکرد و همه به فاتحه ای که نثار و ارسال برای امواتشان میشد و می کردند دل خوش بودند. امواتی که شاید ده یا بیست یا حتی پنجاه سال از مرگ آنها میگذشت اما همچنان محترم بودند و خانواده ی آنها هر هفته خیرات و مبراتی میکردند تا بلکه برسد به روح مرده گانشان و آمرزیده تر شوند و آسوده تر. تو اما می خندیدی. زیر لب تمسخر میکردی. عاشق حلوا بودی و شیفته ی خرما. شب های جمعه که اهل محل سینی حلوا و بشقاب خرما را چرخ میدادند میان محله و توقع فاتحه ای داشتند تو حلوا و خرما را می خوردی و با دهان نیمه پر از حلوا و خرما به ما که هم سن و سال بودیم و آنروزها به 19 و 20 سالگی نزدیک میشدیم میگفتی:

_ بخورید، به “آنجا” که نمیرسد اما قطعا به “اینجا ” میرسد!

بعد ازکلمه ی “آنجا” با تمسخر به آسمان اشاره میکردی و بعد از “اینجا” به کمر و پایین تنه ی ما. و بعد هم میخندیدی . خب ما هم میخندیدم ولی ما از خنده ی خودمان می ترسیدیم . هراس داشتیم. خنده میان لب هایمان بود و ترس میان چشمانمان. خنده ها ی مان را حتی قورت میدادیم. می ترسیدیم که مبادا گناهی مرتکب شده باشیم. مبادا روح مرده را ازار داده باشیم. تو اما بلند میخندیدی. به زنده و مرده .

تو حتی احترام جنازه پدرت_حاج موسی _ را هم نگه نداشتی . میان آنهمه پسر بچه ای که با هم بودیم و بزرگ شدیم، تو تنها کسی بودی که میگفتی که پدرت ، برعکس همه ما که فکر میکنیم پدرانمان بهترین مردهای روی زمینند، آدم زرنگ و سود جو و منفعت طلبی بود که هر شب جمعه ، اسدا…شاطر را صدا میزد که یک تنور نان سنگک بدهد به اهل محل برای خیرات و با این شیوه ی حقیرانه احترام و توجه یکسری مردم مفلوک تر و بدبخت تر از خود را بخرد. مردمی که از نظر تو هم نادان بودند و هم زرنگ و اگر دستشان می رسید ده تا مثل حاج موسی را میگذاشتند میان جیبشان. تو میگفتی حاج موسی یعنی پدرت اگر فیلم بازی میکند و سرمردم را کلاه شرعی و غیر شرعی میگذارد ، مردم هم محتاج و مستعد فریب خوردن هستند. حاج موسی برای هر کس که حاج موسی بود برای تو فقط مردی بود که در جوانیش خوابیده بود کنار مادرت مش خدیجه و تو پس افتاده بودی! خودت اینطور میگفتی. پدرت هیچ برای تو مقدس نبود. آدمی بود به زعم تو که جفتک هایش را در جوانی انداخته، عربده هایش را کشیده و سر پیری دنبال جمع و جور کردن عزت و احترام بود و یا همان یک “خدابیامرز” شنیدن و گرفتن بعد از مرگ! همه به تو غبطه میخوردند برای داشتن چنین پدری . اما تو به من میگفتی که این کارها از سرناچاری و ناعلاجی ست. حاجی اگر از نمی ترسید از وجهه خودش میان اهل محل، تو را مثل سگ از خانه بیرون می انداخت. اما نمیتواند کاری بکند که وجهه اش خراب شود.

_ تو میگفتی : ” یعنی چه که پسرش را، آنهم ته تغاری را از خانه بیرون کند؟! همه ی پز و ژست و ادعاهای اخلاقی اش دود میشود و به هوا می رود. اصلا همینکه من را روانه ی دانشگاه کرد وناصر و غلامرضا و مجتبی و محمد حسین و صمد را نگه داشته بود میان حجره و داخل کاسبی ،خودش نشانه ای بود که راه آنها پاک و پاکیزه ست و راه من از میان گند و گوه و چاله فاضلاب عبور میکند و اخرش هم میرسد به انتهای اسفل السافلین!”

بعد هم مثل همیشه بلند بلند میخندیدی و قهقهه میزدی و بعد که خنده هایت فروکش میکرد چشمانت دوخته میشد به جایی که انجا نبود. به زمانی که آن لحظه نبود. به نقطه ای که وجود نداشت. به افقی که دست کسی به آن نمی رسید. بعد آرام میشدی و آرامشت عجیب بود. سبک میشدی انگار. ارتفاع میگرفتی از زمین. ذل میزدی به دورترها. یک ناغافل آدمی میشدی که هیچ نسبت و تناسبی با افشین نداشت. کمتر آدمهایی این لحظات تو را می دیدند. شاید من فقط. شاید معصومه. شاید همه ی زنها و دخترانی که با تو خوابیدند. شاید سید جواد که هرشب نرسیده به زندان قصر ،پیت حلبی اش را میگذاشت میان پایش و تا طلوع صبح به انتظار رهگذری میماند تا نخی سیگار بفروشد و از این راه بدهی اش را به سوریک بدهد برای عرق های کشمشی که معتادش بود. تو هر وقت دستت می رسید بدهی عرق سید جواد را با سوریک صاف میکردی. تو ادم عجیبی بودی افشین. اهل محل تو را چاله آبی متعفن فرض میکردند که از روان شدنش باید جلوگیری کرد. برای همین در خفا قدغن کرده بودند که زن و بچه اشان به جز سلام و علیک ، گپ و گفتی با تو داشته باشند. گرچه همه ی دوازده سیزده بچه ای که کم و بیش هم سن و سال بودیم این چیزها حالیمان نبود اما همانطور که قد میکشیدم ارام ارام شبیه پدرانمان میشدیم. من هم شاید شدم اما نمیدانم چه چیز من را به تو وصل میکرد و تو را به من. اما باید اعتراف کنم که من هم در آن سالها در نهان ، بدون آنکه مستقیم به خودت بگویم تو را یک موجود متعفنی میدانستم که بوی گندش یک محله را به گه میکشید.

توآدمی بودی که وقتی حاج موسی سرش را گذاشت زمین و همه اهل محل هجوم آوردند خانه شما، تو از پشت بام تف غلیظی انداختی روی خلایق و از خر پشته خانه ما آمدی و رفتی پایین و بعد هم زدی بیرون و نشستی پشت رنو پنج سیاه رنگی که در نیمه دم دهه شصت در کمرکش خیابان شمیران ، آنروزها چشم همه را گرد کرده بود. مردم شیون می کردند میان خانه شما و تو پُر شور، تا آخر پایت را گذاشتی روی گاز و خودت را رساندی به میدان حسن آباد اطراف مسجد عیسی خان وزیر. بعد هم در ۱۹ ساله گی ، رفتی و خوابیدی کنار زنی ۳۳ ساله که پیدایش کرده بودی میان خیابان. خواهرانت سر جنازه ی حاج موسی اشک می ریختند و فریاد میزدند که بی پدر شدیم. زنک قسم خورده بود که بی شوهر است. اما تو فهمیده بودی که مرد دارد ولی به روی خودت نمی آوردی. اصلا برایت مهم نبود. من هم که نهیبت زدم :” از این زن بگذر، ناموس مردم است”

_ خندیدی که:” تو هم شدی امامزاده زرزرچی…آدم ناموسش را میان خیابان ول نمی کند”. به امامزاده های بی خاصیت میگفتی زرزرچی.

وقتی هم فهمیدی زنک دروغ گفته است نه تنها پا پس نکشیدی بلکه بیشتر رو سر و کولش ورجه ورجه کردی . پسرحاجی بودی و دستت به دهانت می رسید و همیشه وقتی زنک میرفت بیرون که آبی یا چایی بیاورد برای تو، دویست، سیصد تومان میگذاشتی زیر تشک و میزدی بیرون. بعدها فهمیدی شوهرش شاگرد شوفر است و معتاد، آنهم همیشه به راه و جاده. هر وقت هم می آمد تهران دو شبی بود و زنک را سیاه و کبود میکرد و میرفت تا یکی دو هفته دیگر. زنک هم می ماند با پسربچه ای پنج ساله . تنها و بی بالا سر! . تو همیشه مفتخر بودی به خوابیدن با این زن و من هم متعجب از تو.

پول های گاه و بی گاه تو زنک را کمی جمع کرده بود از میان خیابان . اهل محل جمع شده بودند میان حیاط خانه شما و صدای صلوات قطع نمیشد. و فریاد های زنک در چنبره ی بازوان تو! نفس های تو داغ شده بود میان صورت زن. هوای تیرماه تفتیده تر از همیشه بود. مادر و خواهر و برادرانت دورنعش حاج موسی حلقه زده بودند و زنک حبس شده بود میان حلقه ی بازوان تو. برادرانت دستشان را گرفته بودند جلوی صورتشان و هق هق زار میزدند و تو فقط ناله ی زنک را میشنیدی میان گوش هایت. خواهر بزرگت صفورا صورتش را چنگ می انداخت و رد ناخن های زنک پشت تو را خون انداخته بود. خواهر دیگرت صدیقه گیس هایش را میکشید و تو گیس زنک میان دستانت بود و رها نمی کردی. از گرما نفس بر میگشت و مردم عرق کرده و نالان بودند و تو عرق ریزان ناله ی زنک را در آورده بودی. آمبولانس که می رسد اهل محل می آیند جلو تا جنازه را بلند کنند و به امبولانس سیاه رنگ برسانند که خواهرانت می افتند روی جنازه و نعش حاج موسی را چنان بغل میزنند که گویی قرار است آن را از دست آنها بربایند. وتو زنک را که ناله کنان تقلا میکند تا از میان بازوان تو بگریزد چنان میان بازوانت می فشاری که گویی میخواهی جان بدهی ویا جان بگیری.

مادر و خواهر و برادرانت زار میزنند و اشک می ریزند و دنبال جنازه افتان و خیزان میروند وتو اشک زنک را در آورده بودی. خواهرانت در سوگ حاجی لب میگزند و و پشت دست میزنند، تو اما لب زنک را خون انداخته بودی. کمر برادرانت شکسته بود و تو از کمر نمی افتادی. جنازه میرود روی شانه های مردم . صدای لااله الا الله بلند میشود . وبه ناگاه زمزمه ی زنک خطاب به تو که « تو خدای منی » به فریاد بدل میشود وقتی شانه های توحجم ساق هایش را به دوش می کشید.

ما هیچ اسمی و نامی برای تو پیدا نمی کردیم . اما گره خورده بودی به آن محل. به آن آدمها. به آن تاریخ و جغرافیا. من نمیدانم تو آمده بودی بهشت ما را جهنم کنی یا از بهشت خودت گذشته بودی به خاطر ما. هرچه بود و نبود تو بهشت ما را به گُه کشیده بودی و جهنم خودت را زندگی می کردی. چه بسا بیشتر ما اهل محل حتی مومن به جهنم تو شده بودیم در باطن، ولی جرات ظاهر کردن نداشتیم. کفاری بودیم مومن به جهنم که از ترس و بیم ، مدام استغفار می کردیم. ما مومنان به جهنم تو بودیم. فقط شهامت تسلیم و اظهار نداشتیم.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *