افشین سروری ، نمیدانم حالا کجایی. سی سال است که نمیدانم کجایی. اما هرجا هم باشی من اینقدر بدبختم این روزها که آدم رذلی مثل تو باید مخاطب نوشته های من باشد. شاید هم این از بدبختی توست. شاید هم از بدبختی ی هر دوی ما. تو آدم رذلی بود افشین. رذالتی که صداقت هم در کنارش بود. برای همین من واقعا نمیدانم تو چه بودی و چه هستی. اصلا کجا هستی.
هیچکس نفهمید میان ذهن تو چه میگذرد. هیچکس متوجه نشد تو به کجاها فکر میکردی. تقریبا همه مطمئن بودیم که تو یک کثافتی هستی که لنگه ندارد. اما افشین بگذار اعتراف کنم که تو هر آشغالی که بودی اما یک ویژگی خوب داشتی و آنهم این بود که صمیمانه و صادقانه تلاش میکردی تا آشغال ترین باشی! کثیف ترین باشی. رذل ترین باشی ، گه ترین باشی. هیچ وقت هم نخواستی که ادای آدمهای گند و گه منزه طلب را در بیاوری ، هیچ وقت نخواستی که دیگران فکر کنند که آدمی هستی افتاده از کون آسمان! هیچ وقت کاری نکردی که متواضع به نظر برسی، اتفاقا همیشه کاری کرده ای که همه تو را یک قرمساقی بدانند که نه بویی از اخلاق برده است و نه انسانیت. همه ی کارهای خلاف عرف و اخلاقت را هویدا میکردی و باقی کارها را پنهان! و من این را نمیفهمیدم. هیچکس نمیدانست به جز من و البته من هم نمی فهمیدم که تو چرا همه ی کثافت کاری هایت را جار میزدی و برای خودت تف و لعنت می خریدی.
تو تنها کسی بودی که میان جوان های آن محل، از دخل پدرت، حاج موسی میزدی و میدادی به معصومه میدادی برای وقتی که خمار بود و تن فروشی هم کفاف تل و تریاکش را نمی کرد. همه فکر میکردند تو پیش پیش پول خوابیدن هایت کنار معصومه را به او میدهی اما من میدانستم که تو دستت هم به او نخورده بود. پول را روزنامه پیچ میکردی و هفته به هفته ساعت 12 شب میگذاشتی میان سوراخ اولین تیر بتنی چراغ برق جلوی در خانه ی معصومه و خودت هم کشیک میدادی تا او بیاید و بگیرد و برود. بعد که معصومه میرفت، تو من را صدا میزدی و زیر تیر همان چراغ برق می نشستیم و عرق خوری میکردی تا صدای قهقهه ات همه را بی خواب کند و سر از پنجره هایشان بیرون بیاورند و ببینند پسر حاج موسی که برای همه علیه السلام بود چطور همه چیز را بر باد میدهد و از همه مهمتر هیبت و شوکت و منزلت حاج موسی را. تو نمونه اعلای پس نوح بودی برای اهل محل و هرکس که آوازه ی حاج موسی را شنیده بود. آوازه ی معصومه نیز فراتر از آن کوچه و محل رفته بود. اگر اندازه حاج موسی نبود کمتر هم نبود. هرکس میخواست نشانی از آن کوچه و محل را بدهد یا به حاج موسی اشاره میکرد و یا معصومه. حاج موسی مایه ی افتخار بود برای اهل محل و معصومه مایه ی ننگ.
معصومه گرچه مطمئن بود در آن نیمه شب نشانی از تو نمی بیند اما وقتی ارام از در خانه می خزید بیرون که پول را بردارد، همیشه چادرمشکی به سر میکرد و موهای سیاهی که نصفه و نیمه بیرون ریخته بود و صورت سفید و گردش را دوره کرده بود نمایش می داد . بعد هم با تن و بدنی که هنوز نحیف نشده بود زیر نور چراغ برق لوندی میکرد تا بلکه تو هرجا پنهان شده ای او را و برق چشمانش را ببینی. برقی که زنهای محل چشم دیدن آن را نداشتند. برقی که هر مردی را به درنگ وادار می کرد . معصومه هیکل پخ و کوتاهی داشت. مچ دست و گَل و گردنش برق میزد از سفیدی وقتی چادرش را باد میداد . رجب نفتی نمیتوانست چشم از چاک سینه های سفید و گرد معصومه بردارد وقتی که معصومه تلاش میکرد کیف کوچک پارچه ای ش را از میان سینه هایش بیرون بیاورد و البته رجب را به چیزی هم حساب نمیکرد. نه فقط رجب را بلکه هیچکدام از مردهای محل را. اما همه ی زنهای محل حسودی میکردند و مواظب بودند تا مردشان از ده متری معصومه هم رد نشود. هیچکس با معصومه سلام و علیک نداشت. تو تنها کسی بودی که یک سلام و علیک زیرلبی و کوتاه با معصومه داشتی. کسی از اهل محل این کار را نمیکرد. همه ترس داشتند از بدنامی. حاج موسی گفته بود معصیت دارد نفس به نفس شدن با اهل فسق و فجور! تو اما گردن فراز میکردی از خوابیدن و لاسیدن با تمامی این اهالی.
معصومه تنها زنی بود که دست به او نزدی. دو بار او را دیدی. مرتبه ی اول من همراهت بودم. هنوز همان رنو پنج سفید رنگ را داشتی. خیابان گردی میکردیم. اول پیچ شمیران معصومه را دیدی که چادرش را باد میدهد برای پیدا کردن مشتری. ترمز کردی و او هم سوار شد. ما را نشناخت اول. فرصت درنگ نبود آن روزها میان خیابان. تو با اسم صدایش کردی و بعد که سرش را از میان چادر بیرون اورد ما را شناخت. خودش را کمی جمع و جور کرد. خجالت هم کشید اما باکی نبود دیگر. ما بالغ شده بودیم در چشم معصومه. زیر لب سلام کرد و تو هم جواب دادی. تو پرسیدی کجا میخواهد برود و او هم برای اینکه نشان بدهد آماده ی تن دادن است گفت هرجا شما بخواهید. حاجی و برادرانت اما دلشان میخواست تو بروی به اسفل السافلین. بروی به جهنم. به تیر غیب گرفتار شوی. بروی میان چاه اصلا. ولی می ترسیدند. یک چیزی میان تو بود که دلشان را خالی میکرد. وگرنه شاید تو را می انداختند میان چاه. اما واهمه داشتند که نکند تو پیامبرانه سراز چاه بیرون بیاوری. و این از تو بر می آمد. هیچ چیز از تو بعید نبود.
معصومه هم میان چاه بود. کسی نمی فهمید. کسی حالیش نبود. شاید هم میفهمیدند اما صرف نمی کرد که توجه کنند. همه ی حواسشان به نماز و روزه بود و انها که اهل نماز و روزه هم نبودند تظاهر به اخلاقیات و منزه بودن و فخر فروشی های اخلاقی . همه پشت یک اخلاق ساخته گی و بی خاصیت پنهان شده بودند. اخلاقی که یک آدم محتاج را میدید و چشم می بست و وعده ی بهشت را ندیده می پذیرفت و بهشت را پیش خرید میکردند روز به روز. یا با واجبات شرعی و یا تظاهرات اخلاقی. و این حرف تو بود که میگفتی این مادر قحبه ها فکر میکنند خدا بهشت را پیش فروش میکند و اینها میتوانند با چهار رکعتی که به کمرشان میزنند و یا تظاهر به اخلاقی بودن سرخدا را کلاه بگذارند. بعد هم با افسوس و حسرت به حالشان میخندیدی. عمیق می خندیدی.
آن روز هم خندیدی و سرت را چرخاندی و میان صورت معصومه نگاه کردی و حرف زدی و به او فهماندی که ما بچه محل هستیم نه مشتری . و معصومه آنوقت بیشتر خجالت کشید. گفت پس میروم خانه گرچه روز کسادی بود! معصومه ده سالی از ما بزرگتر بود. از عمل و تریاکش پرسیدی و او هم جواب داد. بعد هم قول و قرار گذاشتی که هفته ای صد تومان را بگذاری میان سوراخ تیر چراغ برق. معصومه بعد از شنیدن حرف های تو بیشتر در خودش فرو میرود. و چادرش را محکم تر می گیرد و صورتش را می چرخاند سمت پنجره و بی مهابا میزند زیرگریه. هرچه به محل بیشتر نزدیک میشدیم من نگران تر میشدم که نکند کسی ما را با معصومه ببیند اما تو بی خیال بودی. معصومه هنوز گریه میکرد . از چشم سفیدی خبری نبود. همان که زنهای محل درباره ی معصومه فکر می کردند و او را یک چشم سفید و لکاته و هرجایی میدانستند که با گَل و گیس و گردن و سینه های گرد و سفیدش میخواهد شوهران انها را قُر بزند. شوهران و مردانی خانواده دار که تا قبل ازرسیدن به آن محله و کوچه دست کمی از معصومه نداشتند اما همین که نزدیک میشدند یک لباس بی قواره ی عرف و اخلاق تن میکردند و در نهایت بزدلی سر به زیر وارد کوچه میشدند.
زنها به معصومه حسادت می کردند. با اینکه همه میدانستند معصومه چیزی ندارد میان این دنیا و میان یک اتاق 6 متری زندگی میکند و با زیلویی در کف و یک کابینت فلزی رنگ و رورفته وزنگ زده و یک دانه سماور و یک دانه پیرموس نفتی ویک بشقاب رویی ! و یک دست تشک و لحاف بو گرفته از تریاک و سیگار. تو حتی سیگارت را هم در عیان می کشیدی و مثل ما نبودی که برای سیگار کشیدن یا میرفتیم بالای خرپشته ی خانه هایمان یا پناه می بریدم به کوچه های خلوت صلاه ظهر و یا تاریکی بعد از نیمه شب. همه چیز تو عیان بود. و این تورا کثیف نشان میداد. هرجایی و اشغال و بی همه چیز نشانت میداد. همه ی کثافت کاری هایت را با آب و تاب تعریف میکردی. هربار با زنی میخوابیدی آن را با آب و تاب برای همه ی ما تعریف میکردی. ما هم فرشته نبودیم اما همه چیز را پنهان و انکار می کردیم. خیلی که آن را در بوق میکردیم برای یکی دو نفر دوست و رفیق نزدیک بود. من برای تو فقط حرف میزدم. غلامرضا فقط با من . مجتبی فقط با غلامرضا و من . منوچهر با علیرضا و ابوالفضل. همینطور تک و توک صندوقچه اسرار هم بودیم میان 16 یا 17 جوانی که هم سن و سال بودیم میان آن محل. اما تو همه ی کارهایت را در بوق میکردی وبرایت اهمیت نداشت دیگران چگونه فکر میکنند. برای همه تعریف میکردی و میخندیدی . عمدا همه چیز را آب و تاب می دادی. و از خوابیدن هایت میگفتی. مرز نداشتی . حد نداشتی. یک کثافتی بودی که همه ی ما حیران بودیم از تو. میگفتی زندگی روز مبادا ندارد و همین که ما متولد شده ایم یعنی رخصت هرکاری را به ما داده اند. .برای همین تو با هرکسی که پیش می آمد می خوابیدی و برایت فرقی نداشت که یک فاحشه خیابانی باشد یا یک هرجایی که سر شوهرش را دور دیده بود و یا یک پیردخترِ مانده در حسرتِ مرد و یا حتی زن رفیقت!
تو همینقدر کثیف و رذل بودی و همین قدر عجیب وحسادت برانگیز و همین قدر بی پروا و همین قدر ترسناک. تو استادانه همه ی اخلاقیات و ارزش های مردم اهل محل را به گند میکشیدی و معمارانه اخلاق خودت را بنا می کردی. یک محله حاضر بودند دست به یکی کنند با برادرانت و تو را بیندازند میان چاه. اما همه نیز ترس داشتند که مبادا از میان چاه پیغمبری ظهور کند! پیغمبری که با زن رفیقش میخوابد و نان رسان فاحشه ی محلش میشود. نزدیک شدن و روبه رو شدن با تو ساده نبود. آسان نبود. و تو باید سر به نیست می شدی!