وقتی ابلیس به خدا تنفس دهان به دهان می دهد

 نمیدانم این طرح يك قصه بود در ذهن من یا برشي از فردا. بخشي از تقديرم بود یا کلماتی که به من وحی میشدند. درِآسمان را بسته بودند و حالا باز شده بود یعنی؟ دوره ی پیامبران عمومی گذشته بود و لابد من پیامبر خصوصی کسی بودم. وگرنه چه دلیل داشت که صبح زود، جبرییل سراسیمه آوازی بخواند میان گوشم و کلماتی را بنشاند کنار هم ، که از آن من نیست. صدای جبرییل لرزان بود. جایی که من باید می لرزیدم. او که سابقه ی ارسال وحی داشت چرا مضطرب بود؟ مشوش بود؟ لرزان بود ؟ رو انداز خودم را به دور جبرییل می پیچم تا آرام بگیرد. به قدر و قائده او را بغل میکنم و دلداری میدهم. رنگ به رخسار ندارد پیرمرد. خسته از ارسال وحی. یک استکان چای داغ میدهم دستش. پرشتاب هورت میکشد. گرم میشود و ارام میگیرد. اما صدایش کماکان می لرزد. ترس دارد. مضطرب و بی قرار. از آن ابهت و هیبت قصه های شنیده و روایت شده خبری نیست. جبرییل ناصبور بود حتی و تعجیل داشت و از اقراء ابدا خبری نبود. بخوان در محاق بود. با تمنا و صدایی لرزان نگاهم کرد و گفت: اعرف! “بخوان” جای خود را به “بِدان” داده بود. (بدان که سقوط ، آینه ای را فرجام شده است! ) و من بی لکنت تکرار کردم. جبرییل سقوط را سقراط می خواند و نمیدانست که من این خبر را پیش تر از او شنیده بودم.
 صبح زود است. هنوز چشم باز نكرده ام كه خيمه مي زني ميان ذهن ودلم و اين يعني اينكه در تمام ساعت هايي كه چشم بسته بودم(مثلا خواب بودم) خوابگردانه دست به ديوار حضورت ميكشيدم. كورمال كورمال ميروم جلوي آينه اي كه همه ی من را نشان نميدهد. يعني دلم آينه قدي ميخواهد؟ يعني آينه اي هست كه همه آدم را نشان بدهد؟ آن هم بعد از نااميدي بزرگ كه سراسر هستي را فرا گرفت و خدا دق کرد؟ و همه فرشته گان زهر خوردند و رو به قبله ی آدم خوابیدند؟ و ابلیس عاشقانه همه را تیمار میکرد؟ هنگامه ای که بزرگ ترين آينه از بلند ترين بام اسمان به زمين افتاد؟ كينه ـ بيهودگي ـ فضا-هوا- سقوط- بي وزني-لذت خرد شدن-تكه تكه شدن- ترس-عشق-نفرت- نبودن- تهوع- تهران -جيغ هاي مدام- فرار از قايم باشك هاي عاشقانه- گريز از سردرگمي هاي فيلسوفانه- فريادهاي زاويه دار- خودكشي خاطرات و سقوط و سقوط و سقوط….سقراط و سقراط!
صدای جبرییل لرزان بود. جایی که من باید می لرزیدم. او که سابقه ی ارسال وحی داشت چرا مضطرب بود؟ مشوش بود؟ لرزان بود ؟ رو انداز خودم را به دور جبرییل می پیچم تا آرام بگیرد. به قدر و قائده او را بغل میکنم و دلداری میدهم. رنگ به رخسار ندارد پیرمرد. خسته از ارسال وحی. یک استکان چای داغ میدهم دستش. پرشتاب هورت میکشد.
 ديگر اينه اي نيست.هست اما قدي نيست! ريز ريز ميشود. هستی سقوط میکند. سقراط ذاتِ وجود میشود. خدا کبود شده است. اسرافیل خفه خوان گرفته است. عزراییل مرده است. جبرییل گم و گور شده است و ابلیس سراسیمه به خدا تنفس دهان به دهان میدهد. تكه هاي متلاشي شده ی آینه ی بزرگ بد جوري مي نالند اما اشك شادي نیز مي ريزند .تكه تكه شده اند و بزرگ ترين تكه های آینه ، نوك مژگان خدا را هم نشان نميدهند. چه سقوط سقراط گونه اي! عاشقانه و زيركانه ! حالا ديگر تكه هاي ريز ريز شده ي آينه ، آزاد و رها همديگر را مي جويند. در خاک حتی. بی باک نیز. من دستشان را خوانده ام. ابلیس نیز. فرزند ابلیسم من! گره بر ابروان ابلیس می نشیند. خدا متعجب روی بر میگرداند. و این سقوط، سقراطِ وجود می شود و وجودِ سقراط نیز!
دلم که بالا آمد آن را به دندان ميگيرم. خون گرم بيرون ميزند. مزه ی جگر می دهد. هنوز سقوط ميكنم. ولي فرياد نميزنم. بي صدا سقوط ميكنم. چون خدا سقوط می کنم. كمي 
 حالا دیگر من هم دلم سقوط می خواهد. افتادن از بامي بلند می خواهد. خرد شدن- له شدن. دلم ميخواهد مغزم را با كوچكترين تكه باقي مانده از زبانم مزه مزه كنم. دلم ميخواهد پاشيدگي ـ خودم را بچشم! حالت تهوع دارم.عق ميزنم. حالت تهران دارم. باز هم . چشمانم بيرون ميزنند. كبود ميشوم. دل و روده ام مي آيند بالا. دلم که بالا آمد آن را به دندان ميگيرم. خون گرم بيرون ميزند. مزه ی جگر می دهد. يعني استخوان هايم خوب له ميشوند؟ خدا كند گوشم بزرگترين تكه ام باشد! هنوز سقوط ميكنم. ولي فرياد نميزنم. بي صدا سقوط ميكنم. چون خدا سقوط می کنم. كمي طول ميكشد لابد. خدا كند استخوانهايم آنقدر تيز باشند كه گوشت و پوستم را پاره پاره كند. خدا كند استخوان هايم آنقدر ترد باشند كه ريز ريز شوند. از همه مهم تر كاسه سرم است. اصلا شايد با سر سقوط كنم. برايم مهم است. مغزم بپاشد به همه جا زیبا تر ميشود. همه جا باید رنگ و بوی مغز و ذهن من را بگیرد. هنوز فضا و هوا را غلت ميزنم. زمان زيادی ديگر نمانده است. چيزي ميرود زير پوستم. چيزي مثل خاطره ورم ميكنم. كمي خوشحال ميشوم. نه از بابت خاطره ، بلکه از اين بابت كه ورم ميكنم. باد ميكنم و بهتر متلاشي ميشوم. خاطره هايي از جنس باد. حقيقت ندارند. تَلبیس ابلیس اند. متبرک اند. اما متلاشی شدن من را بيشتر سبب ميشوند. ريز ريز شدنم را تضمين ميكنند. تكه تكه شدنم را ضمانت ميكنند. خفگي قلب و متلاشي شدن مغز رابدون حضور پزشكي قانوني تاييد ميكنند. ابلیس هنوز به خدا تنفس دهان به دهان میدهد و خدا رو به هیچ، پشت دست میزند. و ابلیس پشت خدا میزند. هر دو سرتکان میدهند! من اما حالت تهوع دارم.عق ميزنم. حالت تهران دارم. روده هايم مي ايند بالا و قلبم را ارام ارام خفه ميكنند…و خفه شد! تمام! پاشيدن مغز به در و ديوار هستی مباركم باشد! حالا باید تا ابد دنبال تکه های متلاشی شده ی خودم باشم. گام به گام ، به وجود آمیخته به سقراط و دل نگران خدایی که کبود شده است.
***************************************************
افزونه: این نوشته برای حدود 5 سال پیش تر است.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *