این متن حامل یک فایل صوتی ست که میتوانید بشنوید
امروز و اینها پنجاه ساله شده ام. در روز خرداد از ماه فروردین در نیمه ی قرن 14 خورشیدی متولد شدم و حالا درششمین روز از ماه فروردین در اولین سال قرن 15 به 50 سالگی رسیدم. زمان درموهایم به رنگ سفید درآمده و درگوشه ی چشمانم چین خورده است. یعنی زمان گاهی “رنگ” به خودش میگیرد وگاهی قید حالت میشود و حتی هزار قید دیگر و رنگ دیگر! 50 ساله شده ام اما هنوز میان زمین والیبال برای جوان تر ها کُری می خوانم. واقعا نمیتوانم بگویم که به اندازه ی مقدور و لازم زیسته ام یا نه. اگر هم زیسته ام یک زیست “خوداگاهانه” نبوده یا بسیار کم بوده است. اما یک زیست توام با حیرانی و سرگشته گی داشته ام. هیچ چیزی راضی ام نمی کرد و نمیکند و تلاش کرده ام موش نباشم. هیچ وقت نتوانستم یک خط مشخص را بگیرم و جلو بروم. هیچ حوزه ای از دانش و هنر من را به تمامی جذب خود نکرده است. شاید منصفانه اینست که اعتراف کنم در هیچکدام مستعد نبودم. یعنی من همیشه ادم متوسطی بودم که هیچ دلبسته گی اساسی و اصولی نداشتم. وقتی رمان میخواندم نمی توانستم خودم را از لذت فلسفه محروم کنم. وقتی فلسفه میخواندم دلم در گرو جامعه شناسی نیز بود. وقتی سینما برایم جدی بود نمیتوانستم به والیبال فکر نکنم. وقتی که مستمرا می خواندم و مینوشتم دلم برای یک زندگی بدون خواندن و نوشتن و در یک کلام عادی و معمولی تنگ میشد. وقتی درباره سیاست میخواندم نمیتواستم خودم را از لذت قصه های عرفانی محروم کنم. و این عدم دلبسته گی فرصت هرگونه مطلق پنداری را از من گرفت ، آنقدر که دیگر هیچ تدبیری برایم مطلق نیست مگر اینکه آنقدر شجاع باشدکه “تردید” را به خودش راه بدهد. به حکم ادم بودن به اندازه ی کافی نقص و اشتباه و خطا داشته ام و البته به اندازه توان نیز معترف به خطاها و نقص های خودم بوده ام. در زمان هایی که باید تصمیمی میگرفتم و آن تصمیم ، دل بی باک و اگاهی و سبک سری میخواسته است، من اگرچه از دو مورد اول هیچکدام را نداشتم اما گمان میکنم سبک سری را به وفور درخود دیده ام.
هیچوقت با خودم تعارف نکردم. یک جوری سر کرده ام زندگی را. گذرانده ام. عبور کرده ام. عبورم داده اند درست تر است! جامعه ای که متولیانش “مسلمانان فرشته صفت! ” بودند و تکیه بر جای خدا زده بودند و زده اند نگذاشتند بایستم و تمام قد، خودم را نظاره کنم. زنجیر به گردن آدمها انداخته و به سمت بهشت خِرکش میکنند. برای همین تصویر دقیق و روشنی از بعضی از مراحل زندگی ام ندارم. مخصوصا زندگی اجتماعی ام. خیلی از ما همینگونه هستیم. نسل ما همین مصیبت و بدبختی را دارد. نسلی با تصویر کج و کوله از خودش! تصویری که دقیق نیست .ولی ما فکر میکنیم این “ما” هستیم . بله هستیم اما نه همه ی ما! برای همین قدرت وارسی خودمان را نداریم. یعنی از ما گرفته اند . نسلی هستیم که همه چیزمان سانسور شد. پنهان شد، دفن شد و فاتحه ای خوانده شد برهرآنچه می توانستیم باشیم! چند نسل را پشت سرهم دفن کردند. گورهای دسته جمعی. بوی تعفنی که حالا میان نسل های مختلف ما ایرانیان بلند است بوی همان جنازه هاست. بوی جنازه ی من و شماست. بوی همان بخش هایی از من و شماست ست که دیده نشد. سانسور شد و پنهان شد و دفن شد.حکایت من میتواند حکایت نسل من باشد و چرا نباشد؟
امروز و اینها پنجاه ساله شده ام و باید اعتراف کنم که در طول زندگی خیلی جاها ترسیده ام. ترسانده اند بهتر است. خب آدم می ترسد. هنوز هم می ترسم. من که قهرمان و پهلوان نبوده و نیستم. ادعایش را نداشته و ندارم. حتی از قهرمان و پهلوان دل خوشی ندارم. من در جامعه و خاکی زندگی کردم که به جای زیستن با “امید” و ” افق روشن” همواره با ترس ها وتردید هایم زیسته ام. ترس هایی که به من تزریق کرده اند و من با آنها رشد کرده ام. شاید برای همین است که فکر میکنم ادمیزاد با ترس هایش بزرگ میشود. با ترس هایش زندگی میکند وحتی گاه با ترس هایش رفاقت میکند! زمان که میگذرد یاد میگیری چگونه ترس هایت را به آغوش بکشی و این یگانه راه کم کردن ترس است. مثل مرگ که برای رهایی از ترسش، باید آن را به آغوش بگیری. باید آن را بپذیری و هرچقدر آن را دفع و نفی کنی ترسش بیشتر و عمیق تر و چیره تر می شود.
در همه ی این سالها فکر میکنم یک روزهایی عاشقی کرده ام و حدس میزنم یک روزهای اندک و معدودی عاقل بوده ام. خیلی متوجه نشدم که روزهای عاشقی روزهای تغییرات بیوشیمیایی مغزم بوده است یا گرفتار عرضه و تقاضای تن بوده ام یا یک نزدیکی روحی و عاطفی جریان داشته است. این هم یکی دیگر از همان چیزهایی ست که نسل ما نمیداند. این هم یکی از آن جاهایی ست که نسل ما را دفن کردند. نگذاشتند بدانیم و بفهمیم عشق تا کجا جذبه و اشتیاق روح است و از کجا عرضه و تقاضای تن. بعد خودمان را گم کردیم. عده ای رفتند به هپروت روح و عده ای پناه بردند به عرضه و تقاضای تن ! مومنین و نماز خوان ها، با باورهای هزارساله ، مانده و کهنه شده، هردو گروه از نسل ما را با یک مهندسی ساده و کهنه اجتماعی فریب دادند. بازی کهنه ی آتش و پنبه! دفنمان کردند. ما هم فریب خوردیم. نادان بودیم. جاهل بودیم.
در تمام طول این سالها هر چه پیشتر آمدم، ترسم از مومنین بیشتر شد. هنوز هم ترس دارم و فاصله میگیرم. ترسی عمیق از مردمانی که حتی نمی دانند باورهایشان چگونه از آنها انسانی می سازد که به ساده گی میتوانند خودخواهانه برای رفتن به “بهشت” آدمهای دیگر را زیرپا له کنند و حتی ازآن له کردن خوشبخت و خوشوقت و مبتهج و مفتخر باشند. من واقعا از این گروه می ترسم و این یکی از ترس های ابدی من خواهد بود.
درطول این نیم قرن “زیستِ سرگشته” و مملو از حیرانی و بی هیچ افقی ازآرامش، همیشه میان بیم و امید حرکت کرده ام. “خوابگردانه ” واژه ی بهتری ست برای اینکه من حتی نمیدانستم امید چیست! بیم را البته بیشتر اما امید را ابدا. شاید بهتر باشد بگویم ترس ها و تردید ها و بیم های من، یک جاهایی من را راهبری کرده اند. نمیدانم به چه اندازه من را به راه بهتری انداخته اند اما همینقدر میدانم که هروقت به ساحل ارامش نزدیک شده ام فوری تردید و ترس آمده سراغم که آیا واقعا این ساحل ارزش لنگر انداختن دارد؟ ارزش کناره گرفتن؟ بعید میدانم هیچوقت به ساحلی پا گذاشته باشم. اگر هم گذاشته باشم در حد سلام و والسلام بوده است. ساحل نشین نشده ام هیچگاه. همیشه در التهاب یک فضای طوفان زده نفس کشیدم. خیلی ها را دیدم که درسواحل مختلف آرمیده اند به آسوده گی. به آنها حسودی کردم. اما نه زمان زیادی. بعضی ها را دیدم که در تمام طول زندگی در ساحلِ آرامشِ ناشی از توهم آگاهی و یک جهل شریف و وزین خسبیده اند و مفتخرند به خسبیدن! بله به معنای دقیق کلمه خسبیدن! اندک افرادی نیز هیچگاه پایشان به ساحل نمی رسد. من هم درارزوی ساحل آرامش بودم وهستم اما ترس هم دارم. انتخاب برایم سخت است آنقدر سخت که گرفتاری درطوفانِ تردید را ترجیح میدهم. برای همین از همه ی سواحل مقدور و ممکن عبور کرده ام.ازسرناچاری یا باور ، واقعا نمیدانم اما مدام خودم را دلداری میدهم که زیست جهانِ سرشار از تردید و پرسش برایم دل انگیز تر و زیبا تر از آرامشِ بیهوده ی ساحل است! ساحلی اگر باشد بعد از مرگ به دست می آید. پس چرا همین حالا رو به قبله شوم؟ چرا باید مانند مرده گان زندگی کنم و مرده گان با پرسش ها و پاسخ های کهنه و مندرس برایم نسخه بپیچند؟ اینها ادعای من است. ادعاهایی که میتواند از سر ترس یا ناچاری و ناعلاجی باشد.هنوز آنقدر بالغ نیستم که به معنای دقیق کلمه همه چیز را اعتراف کنم گرچه میدانم یک روز خواهم کرد.
در تمام این سالها خودم را یک ادم متوسط دیدم و نه بیشتر. هیچ نکته و نقطه ی پر قوت و برجسته ای نداشتم برای اینکه بخواهم درطوفان تردید بمانم اما از کناره گرفتن درهر ساحلی نیز واهمه داشتم. در 16 ساله گی فکر میکردم باید منصور حلاج بشوم اما چون ابوبکر شبلی را برای رفاقت پیدا نکردم قیدش را زدم . آنزمان در جهانی زندگی میکردم که پرسش ها و پاسخ هایشن روشن بود. همه چیز حاضروآماده. نیاز به تشکیک و تردید نبود. با هرپرسش، پاسخی ضمیمه شده بود که تو رابه آرامش میرساند. نمیدانم دقیقا از کجا و چرا اما ارام ارام از چنین جهانی بیرون آمدم. فاصله گرفتم. دور شدم. من ابدا آن را انتخاب نکردم. ولی در آن راه قدم زدم. چرا؟ نمیدانم. شاید ترس ها و بیم هایم من را به آن راه کشاند. شروع این تغییر خوداگاهانه نبود. در آغاز، این روند و فرایند انتخابی نبود. اما فراورده ی آن، حضور و یا متولد شدن در زیست جهانی دیگر بود. زیست جهان سرشار از تردید و اکنده از پرسش ها و پاسخ های کوتاه مدت! زیست جهانی که تصویری دیگر از “من” را به خودم نشان میداد و من برای اولین بار با “خود” ی رو به رو شدم که نمی شناختم. علاوه برعدم شناخت، درآن جهان جدید هویت و پیشینه ای نیز نداشتم. تعریفی از خودم نداشتم. ترس عجیبی پیدا کرده بودم. بی هویت بودم. بی نام و نشان. هیچ پیشینه ای درکار نبود. اگر هم بود به کار نمی آمد.
زیست جهانی که من بدان پا گذاشته بودم هیچ پاسخ اماده ای برای پرسش هایم نداشت. نه اینکه نداشت اما پاسخ ها نیز عمر زیادی نداشتند. در جهانی که وارد شده بودم هم پرسش ها و پاسخ ها هردو به یک قسم میرا بودند و جوانمرگ! تنها تردید ها بودند که پیر میشدند. “شک” ها بودند که مو سفید میکردند. و این هولناک بود و هولناک است. هر چه جلوترآمدم تنها تر شدم. از دوستانم فاصله گرفتم. یعنی فاصله ایجاد شد. از ادمهایی که دوستشان داشتم و دوستم می داشتند. زنده بودیم در کنار هم اما در جهان های متفاوت. آنها من را میشناختند به اسم ورسم قدیمی. صدایم میزدند اما دیگر نمی شنیدم. قرن ها فاصله افتاده بود میان ما. من پرت شده بودم به جایی که آدمهای کمتری از قبیله ی خودم را می دیدیم. تنها بودم. یک تنهایی خجسته وهمزمان دلگیر. خجسته از این بابت که تنهایی ، آدم را از هزاران حرف پوچِ دیگران رها میکند و اندکی زمان را ذخیره میکند برای همنشینی با انسان هایِ باشهامت و جسارت که دل به طوفان داده اند. ودلگیر از اینکه آدمهای نشسته در طوفان تردید، گاه چنان دوراز هم هستند که فرصت گفتگو دست نمیدهد و برای همیشه انسان تنها می ماند با تردید ها و پاسخ های جوانمرگ شده!
امروز و اینها 50 ساله شده ام .درتمام این سالها زندگی ساده ای داشته ام. گنجشک روزی بودم . نه پول ارضایم میکرد ونه پست و مقام. با کسی رقابت نکردم. وارد به مسابقه سرعت و سبقت با کسی نشدم. احمقانه ترین کار برایم رقابت بود و اینکه بخواهم در مصاف باکسی سریع باشم و سبقت بگیرم. این رویکرد احمقانه ایست که عده ای از فریبکاران و کاسبانِ نشسته به ساحل، “موفقیت” را به آن گره میزنند. “زندگی یک رقابت است!” احمقانه ترین جمله ای که سینه چاک هم کم ندارد. مردمی که با چشمانشان فکر میکرده اند و مغزشان را یکسره در رهنِ کاملِ پرسش و پاسخ های مرده گان قرار داده اند برایم نمونه ای بودند که تلاش کردم پرهیز کنم از نزدیک شدن به آنها. پول برایم یک ابزار بود برای نیازهای حداقلی زندگی . آدمهایی که پول و فراورده های پولی! هویتشان را تعیین وشخصیت نداشته اشان را تعریف میکرد برایم ذلیل ترین و خوارترین آدمها بودند و هستند. قابل ترحم حتی. ادمهایی که اگر فراورده های پولی و مالی اشان نباشد، از پوچ نیز تهی تر هستند و از هیچ خالی تر! به کسی احترام بیهوده نگذاشتم. نه برای پست و مقامش نه برای مال و اموالش. آنهم در میان طایفه ای که پست و مقام و مال و اموال صدی در نود گره میخورد با ظلم و ستم و فریبکاری و دروغ . زندگی ام را بر دو پایه ی نداشتن و نخواستن بنا کرده بودم. این را از شریعتی آموخته بودم و اگر هزار حرف بیراه گفته باشد این یکی به کار من امده است. نداشته ام و نخواسته ام و همین موجب شده است که بدهکار کسی نباشم وحرف خودم را بزنم. تنها یکبار درایام جوانی اشتباه کردم و حرفِ “دیگری” را زدم. کلماتم به راهی رفتند که دلخواسته ی من نبود و من باورشان نداشتم. گرچه حرف و کلمات من اصلا دیده نشد. حرفی بود درکوچه ای بن بست و تاریک. کسی هم به ان اعتنا نکرد اما من همیشه پیش خودم و وجدان خودم معترف بودم که حرف اشتباهی بود. حس اشتباهی بود. درک غلطی بود. شوخی زندگی اینکه حتی توبیخ شدم و طرد! در حالیکه دیگران به نان و نام می رسیدند و رسیدند. یک اشتباه کردم دراغاز جوانی و هزار بار خودم را تنبیه کردم. از انروز تا به حال من در حال تنبیه خودم هستم. با خودم شکیبایی نکردم. از این ناشکیبایی و تنبیه هم راضی هستم و هم خرسند. برای اینکه من را تهییج و تشویق کرد به صریح بودن و عریانی بیشتر. عریانی و صراحت در بازتاب انچه من بخشی از “حقیقت” می پنداشتم. حقیقتی که بیشتر مردم، ساده لوحانه فکر میکنند در پس پرده نخواهد ماند اما به قول برتولت برشت ،نیاز به دستانی دارد که پرده ها را کنار بزند و البته این دستان مردمان ساده و نااگاه نخواهد بود.
امروز و اینها 50 ساله شده ام اما به اندازه ی یک آدم صد ساله خسته ام. اندوه و غمی که دارم ابدا شخصی نیست. زندگی خصوصی ام به اندازه ی کافی و حتی بیشتر حامل و حاوی شادی و خرسندی و ارامش بوده است. اما چالش های بی انتها با جامعه ای که برای زندگی اجتماعی ام، قراردادهای کهنه و عصر حجری نوشته بود ونوشته است من را خسته کرده است. ذله کرده است. مگریک آدم متوسط چقدر توان جنگیدن دارد؟ مگر چقدر توان یکه به دو کردن دارد؟ گاهی فکر میکنم من و نسل ما تاوانِ یک سرپیچی و خطای مهلک هستیم. تاوانِ یک نادانی و جهالتِ عظیم هستیم. تاوان یک ناشکری هستیم. تاوان یک ناسپاسی هستیم. تاوانِ یک گناه هستیم. گناهی که پدران و مادران ما در نهایت نادانی و جهالت انجام دادند و بعد نیزآن گناه را فراموش کردند اما آن گناه آنها را و نسل های بعدی را فراموش نکرده است و به دنبال ما روان است ! گناهی دسته جمعی که فقط و فقط یک توبه ی همگانی و دسته جمعی و تاریخی طلب میکند و تا این توبه صورت نگیرد هیچ ارامش و اسایشی نصیب ما نخواهد شد. در 50 ساله گی گاهی خودم و نسل خودم را سر به دارانی می بینم که آرام آرام گره ی طناب را بر گردنمان سفت کرده اند. راستش من هیچ امیدی ندارم ، ولی چون امیدی ندارم هنوز تلاش میکنم.
امروز و اینها 50 ساله شده ام. چیزی جذاب تر از دانستن و کشف کردن و روایت کردن نادانی های خودم برایم وجود ندارد. انچه من را تهییچ به نوشتن و حرف زدن میکند “نادانی انباشته” شده است. زمان شتاب بیشتری گرفته است و من باید چابک باشم به نوشتن. آدمها به اندازه ای که خطر میکنند و تن به تردید های واقعی میدهند برایم عزت و احترام دارند و خسبید گان به ساحل، مرد گانی هستند در توهم زند گی. حالا اطمینان تام و تمام پیدا کرده ام که غم ها و اندوه زندگی بارها وبارها عمیق تر و وسیع از شادی های آن هستند مگر اینکه ادم بخواهد تن به حماقت و بلاهت بدهد. حالا دریافته ام که خوشبختی امری جمعی ست و انسان منفرد به حکم ادم بودن نمیتواند درانفراد خوشبخت باشد درحالیکه تیره و طایفه اش به خاک مذلت و فلاکت نشسته است، مگر آنکه تن به یک زندگی جانوری بدهد و حیوانیت را در خودش به ظهور برساند.
همیشه از سرخوشی های سطحی بیزار بوده ام و حالا خوشحالم که این بیزاری در من عمیق شده است. خوشحالم که خیلی از ادمهای سرخوش و ادمهای بیهوده امیدوار، آدمهایی که پُز منورالفکری میدهند اما افسارشان دست پول و جاه و مقام و شهرت و نکبت است، و ساده لوحانی که امید به رفتن تاریکی و امدن نور دارند (چه امید مسخره ای) من را ابدا از خودشان نمیدانند!… خوشحالم که برای خیلی ها حوصله سر بر هستم. خوشحالم که برای خیلی ها تلخ هستم و کلماتم تند میشود. خوشحالم که دوستان بسیار اندک اما روشنی دارم. خوشحالم که شهروند ساحلِ مردگان پرادعا و بزدل نیستم. خوشحالم که از جهان پرسش های کهنه و پاسخ های متعفنش عبور کرده ام. خوشحالم که گناه بزرگی کرده ام و هبوط کرده ام. خوشحالم که تبلورِ یک ایده هستم در تجسد یک انسان. و ایمان دارم که ایده های حقیقی در انسان ها تجسد پیدا میکنند. باور دارم که ایده ها و هرانچه بوی انتزاع و ذهنیت دارد در یک نقطه ای از هستی به شکل آدمیزاد در می آید و این حق کسانی ست که در ظهور و بروز حقیقتِ در پرده سهم بیشتری دارند. اخرین وعمیق ترس من میتواند همین باشد! سهم من از آینده . آینده ای که من قطعا نخواهم بود اما ایده ای اگر داشته باشم میتواند در هیات یک انسان متولد شود! و انگاه دوباره من و دوباره زندگی و دوباره تردید. منی که نیستم و مرده ام و ایده ای که سیال است و متولد میشود.
امروز و اینها 50 ساله شده ام. نمی دانم از چه زمانی و چرا اما فکر میکردم 50 سالگی پایان زندگی من خواهد بود و بعدش همه چیز تمام میشود و مرگ می آید به سراغم. شاید نمره ی 50 من را مسخ کرده بود. فکر میکردم مرگ غم انگیزی خواهم داشت. و هرکس بشنود خواهد گفت در 50 سالگی مرد! چه عدد زیبایی! 50 سالگی. فکر میکردم برای یک زندگی بهینه و کارآمد 50 سال حتی زیاد است. من هیچوقت به پس از 50 سالگی فکر نکرده ام. آیا نمی ترسیدم از مرگ؟ ایا هراس نداشتم از تاریکی؟ ایا منی که همواره بر “مرگ آگاهی” تاکید داشتم و در لابه لای نوشته هایم مستمرا اشاره کرده ام، به استقبال مرگ رفته بودم و هیچ ترسی نداشتم؟ البته که داشتم. البته که دارم. اصلا همه ی انهایی که از مرگ حرف میزنند از سر ترس است. از بیم است. از واهمه است. در حقیقت من از مرگ حرف میزدم برای اینکه از آن واهمه داشتم. ترس داشتم. زیست جهانم تغییر کرده بود. برای زندگی ام هیچ قطعیتی متصور نبود چه برسد به مرگ و پس از آن. پس تلاش کردم به ترس هایم نزدیک شوم. درباره ی آنها بنویسم و حرف بزنم. حتی تلاش کردم ترس را به اغوش بگیرم. مرگ را نیز. باید اعتراف کنم لحظات اندک و کمی هستند و بودند که با همه ی وجود و انرژی آماده بودم برای رو به رو شدن با مرگ. حتی دلم نمیخواست و نمیخواهد که چانه بزنم. نمیدانم چه میشود اما همه ی ذهن و دلم فراتر از زندگی پرواز میکند در آن لحظه و خودم را در یک فضای نامتناهی ، رونده و پر پیچ و تاب و سیال و جاری می بینم. ایا این نمودی دیگر از زیست جهانِ سرشار از تردید نبود که تجربه میکردم؟ هنوز نیز این حس به سراغم می آید. اما آن ترسی که قبلا داشتم را حالا ندارم. یعنی نه معنای مرگ و نه ظاهرش من را پریشان نمیکند. ترس امروز من اینست که فرصت نکنم ذهنم را آنچنان که مقدور و ممکن است خالی کنم و فرصت نداشته باشم بنویسم و بگویم. برای همین همیشه با عجله مینویسم. زیاد مینویسم. طولانی مینویسم. از همه ی دغدغه هایم مینویسم. برایم اهمیت ندارد دیگران چه فکر میکنند برای اینکه نوشتن برای من نه برای بدست آوردن نان است نه نام. آنزمان که جوان تر بودم و فرصت های بیشمار داشتم برای نام و نان بدست آوردن، همه را کنار گذاشتم . اگر قرار با “نام” بود باید روایتگر دیگران میشدم در همان جهان کهن و قطعی. روایتگر ادمهای خسبیده در ساحل. آنها تعدادشان بیشتر است و زودتر برای ادم “نام” مهیا میکنند. “نان” هم سهم نوشته های تلخ و تند من نیست که آدمهای خسبیده به ساحل را نیش میزند. پس هرچه هست روایت نادانی و ترس ها و تردید های خودم است. دلم میخواهد اینها را روایت کنم. و این همان چیزی ست که گاهی ترس دارم. اینکه با ذهن پر از پرسش و پاسخ به نقطه ی پایان برسم. میدانم وقت و فرصت زیادی را هدر داده ام. اما توانم همینقدر بوده است. مختصات زندگی ام جوری نبوده است که همواره فرصت داشته باشم. و این عمیق ترین ترس پس از 50 ساله گی من خواهد بود. ترس از اینکه تردید هایم را ننویسم. ترس هایم را روایت نکنم و ناگهان یک روز و در یک لحظه بادی مخالف بیاید و قایق سرگردانیِ من را چپه کند و من را نقطه ی پایانی برساند……امروز و اینها 50 ساله شده ام…همین!