تو هم “سیب” خودت را گاز بزن! 2

سلام کردن به آدمی مثل تو حقیقتا کفران نعمت است آنهم در کلمه ای که سرشار از آرزوهای خوش است. حالا هم بهتر است ادا و اصول از خودت در نیاوری و یکراست حرف دلت را بزنی. من از آدمی مثل تو_دیگر نه احترام میخواهم و نه توجه. شکر خدا هرجا میرویم همینطور چپ و راست انگشت نشانمان میکنند، گاو پیشانی سفید هم نباشم به اندازه ی خودم توان چموشی دارم! البته این سلیقه من نیست. بلکه سلیقه خلایق است که ظاهرا یک لاقبا های چموش ، برایشان جالب تر از اصل و نسب دارهایی مانند تو و اخوی های گرام! است که مدام سرشان یا میان آخور ننه باباهایتان و یا میانِ توبره ی طبقه ی اجتماعی اتان است! آنهم برای زندگی انگلی که دارید . شکر خدا، عُرضه ای هم ندارید به جز بر باد دادن پنه ی لحافِ پدریتان. بالاخره وقتی حاجی پول کثیف و نان حرام میگذارد میان جیب و حلقتان باید هم هار باشید به وقت بالادستی و فس فس بکنید به هنگام پایید بودنتان… حالا خوب است من از آن مردهایی نیستم که “رگ گردن” م برایت ورقلمبیده شود و خفت ها ی شخصیتی و حقارت های ذهنی و کمبودهای گوناگون، تقیه کند در واژه ی مسخره ای به اسم _غیرت_ و دست و پایت را ببندم که مبادا چشم مردی بیفتد به اوج و حضیض بدن تو! نه اینکه نتوانم ولی واقعا مثل تو نیستم که صرفا برای پز دادن مارگریت دوراس بخوانم و با تکرار بی معنا و بیهوده ی واژه ی فمینیست ادای میشل لودف را در بیاورم. نه… من واقعا مثل تو نمیتوانم طبقه ای اجتماعی ام را چپق کنم برای ماتحت مردم. گرچه طبقه ی قابل اعتنایی هم ندارم و میدان خراسان، انتهای اتابک فقط و فقط مردانی پرورش میداد که همیشه رد تیزی و داغ نامردی بر پشت و پهلویشان بود! و من از نظر آنها یک نامرد بالفطره بودم!…همانطور که برای تو و خاندان تو هستم…یک نامرد بالفطره…من کلا رانده شده ام…من را از چه چیز می ترسانی؟ من یک نامرد بودم برای اینکه عینک میزدم و کتاب میخواندم و هیچ پاره آجری از دستم به سمت شیشه ی هیچ مغازه ای رها نشده نبود…برای اینکه هیچ کجای دست و پای من رد تیزی نداشت…و حالا در چشم تو و فک و فامیل تو هم یک نامرد هستم اما دیگر چه اهمیتی دارد وقتی بچه های انتهای اتابک یک خط درمیان پادوی حاجی شده اند؟ وقتی همه ی آدمهایی که سر میدادند برای رفیق ، حالا خودشان را گرو گذاشته اند لای دست امثال حاجی…پدرت!

میدانی عزیزم،
حاجی اخوان اگر نان حلال درآورده بود که تو حالا اینطور نبودی. بالاخره هرسال هرسال با پول خلق الله عمره و مفرده رفتن و دیگ نذری قطار کردن به چهلم و چهل و هشتم شاید برای مردمی که با چشمشان فکر میکنند کیا و بیا بیاورد ولی کسی که هارمونی جهان را به دست دارد گول این حرف ها را نمیخورد. یعنی برایش خنده دار است و اتفاقا چپق حاجی را چاق میکند از همین دنیا! یکی از نشانه هایش هم همین تو و آن برادرهای لمپنت که اگر پول پدرتان نبود حالا معلوم نبود به کدام در و دهات ساکن بودید. شما چوب خدایید برای حاجی اخوان! …اما نه خودتان حالیتان شده و نه حاجی تان. میدانی ؟ ..باید بدانی ، تو دختر حاجی اخوان باشی یا نباشی و گالری سیحون هم غش و ضعف برود برای خط خطی های مزخرفت ، من یکی سالهاست که با چشمانم فکر نمیکنم و حساب پس انداز آدمها، هیچ دخلی به حساب شخصیتشان برای من ندارد. گالری سیحون هم جایی ست برای استمناء روحی و شخصیتی آدمهایی مثل تو که هیچ اعتباری ندارند و به ضرب و زور پولِ مفت، برای خودشان “نام” می خرند.

راستی چرا دیشب برای غزاله قصه نخواندی؟! چرا دخترم را بی قصه خواباندی؟ مگر قرارمان نبود که شبی بی قصه نماند غزاله؟ … میدانم گوشِ تو این روزها پر شده از قصه های امیر خان صلواتی، که بعد از 11 سال، از فرستادن گل و شیرینی و خریدن خط خطی های شما هیچ دریغ و مضایقه نمیکند. اما حساب غزاله را باید از حساب من جدا کنی! من اگر دست و پایت را نمی بندم، فکر نکن که عرضه ندارم. الحمدلله مملکت “نرینه سالاری” است، دهن باز کنم قانون تو را می بندد ته مطبخ و نهایتش آزادت میکند میان “تخت” ! ولی من خیر سرم میخواهم رسالت تاریخی خودم را ایفا کنم! اصلا یکجورهایی احساس تکلیفم زده است بالا… میخواهم یک بار هم که شده به یک انسانی که نادرست جنس دوم خوانده میشود و هزاره ها زده اند توی سرش تا آنجا که دستم میرسد فضایی بدهم که خودش را پیدا کند، تنش را پیدا کند، ذهنش را پیدا کند، دلش را پیدا کند… ولی انتظار هم ندارم کسی من را خر فرض کند. البته خدا سر شاهدست این هم دیگر برایم اهمیت ندارد…خلاصه که من یکی بالا و پایین تو را دیده ام و پشت چشمانت را میخوانم… اینها را گفتم که بدانی… باقی چیزها را یا خودت میفهمی یا نه. من خیلی که انرژی داشته باشم اینست که بتوانم لبخندی بزنم به دخترم و داستانکی بخوانم شبها برایش و موهایش را نوازش کنم…حالا هم دلگیر نیستم از تو اما عصبانی چرا! تو هم آدمی…زنی …باید که عصیان کنی… باید “سیب” خودت را گاز بزنی… اصلا حواله ی تاریخی توست… ولی یادت باشد که اگر “سیب” را ابلیس گذاشت میان دامنت، لااقل آن را با ” آدم” شریک شو نه با “دکتر امیر صلواتی” که شده است لحاف کش حاجی! حواست باشد.

نیمه اول دهه هشتاد ،یکی از شب های اردیبهشت/تهران/تنها/ .سیگار/همین

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *