یک وقت هایی باید بروی جلوی پنجره ای که کسی نیست و مهربانانه ازپشت خودت را بغل کنی… یک وقت هایی جگرت را باید داوطلبانه بفرستی لای دندان هایت… گاهی وقت ها سربه هوا بودنت باید از حیرانی ودلتنگی و نگرانی باشد نه سرخوشی وخجسته گی…گاهی باید خود_راستینت را درکوچه علی چپ پیدا کنی… گاهی وقت ها باید تشنه گی هایت را نه با جستجوی آب بلکه با جستجوی عطش بیشتر رفع کنی…
گاهی وقت ها باید به پلک هایت وعده ی خوابی سنگین بدهی اما فرصت بهم رسیدن را از آنان دریغ کنی….گاهی وقت ها در میانه شب باید با خودت خلوت کنی سکوت را جرعه جرعه سر بکشی و خیالت را آرام آرام، رام کنی….دستت را ببری میان موهایت و در چشم برهم زدنی همه سالهای عمرت را طی کنی تا برسی به رنگ خاکستریِ موهایت….گاهی وقت ها باید انتظار را زجر کش کنی…صبر را به جرم بی خیالیِ مفرط اعدام کنی….هیجان را نوازش کنی….دستت را بیندازی دور گردنِ اشتیاق و دلش را قرص کنی که فرداهم سر می رسد….
گاهی وقت ها “رویا” باید بهترین گاهِ قرارِ توباشد با آدمیان…باید بدانی که فاصله پوچ است به قدرت ذهن وآنکه فقط دست به دیوار واقعیت قدم میزند، نابینایی ست که زندگی را لنگ لنگان کشف میکند…گاهی شراب را تو باید مست کنی، نسیم را به قصد گیسوانش تو باید حرکت بدهی….گاهی بایدهزاران شمشاد را قطار کنی در استقبالِ از جنون بید!…. گاهی وقت ها فقط باید بنویسی، باید کلمات را قطار کنی….بازی بدهی…برقصانی…بگریانی…بخندانی …حتی فریبِ معنا را نخوری…انقدر بنویسی و بنویسی و بنویسی تا تمام کلمات را به تور معنایِ خودت صید کنی! و به ناگاه از تنفر، عشق درو کنی و از آدم “خدا” را بیرون بکشی، و از “ابلیس” حوا را… و آنگاه دست خدا و ابلیس را به هم بدهی و راهی سفرشان کنی و پشت سرشان آب بپاشی و بهشت را نیز سخاوتمندانه به آنها پس بدهی و آنگاه برای ابد جبرییل و اسرافیل و میکاییل را بازنشسته کنی از خدمت ملکوت وآنها را از عبادتِ بی دلیل رها کنی و دست به گردنِ خسته ی عزراییل بیندازی و صورت خسته و تکیده و وحشت زده اش را لمس کنی ودر گوشش آرام اندرز بدهی که دیگر هیچ ماموری معذرو نیست!
گاهی وقت ها فقط و فقط باید بنویسی…باید بخوابی در جولانگه کلمات….آنجا که پُر غرورو و نخوت رزمِ معنا می کنند …همانجا بایدخودت را به مردن بزنی حتی…تا خسته شوند…تا ذله شوند…تا بیفتند به روی زانو…من همین کار را میکنم…در بارش و پایشِ کلماتی که محاصره ام کرده اند…پرچم تسلیم بالا میکنم و انگاه آنها را خسته میگیرم…از پا افتاده می گیرم….بی نفس میگیرم…افتاده روی زانو میگیرم…ومعنا را به ظریف ترین شیوه میان رگ هایشان جاری میکنم و در نهایت همه اشان صید من هستند و بی خبرند قرن ها…
گویی من میان “اقراء” متولد شده ام….نافم را سال عام الفیل بریدند …ابرهه را من به چاشتی در سایه ی درختان خرما در سرزمین حجاز دعوت کردم وهمان سال دیگر از آسمان کعبه هیچ سنگی نبارید…و هیچ دختری زنده به گور نشد و آنگاه من میان کعبه با تمام بت ها بیعت کردم وبرای تمامی بت های حجاز درود فرستادم و از همه ی آنها دلجویی کردم…لات و منات و عزی من را با مهر به بالا دستِ خانه فراخواندند……..هبل پر هیبت و با دست شکسته ، خاطرات سفر شام و فلسطین را روایت میکرد…. الله تنها به گوشه ای نشسته بود عبوس ….بعل دل نگران چشمه سارهای حجاز و مردمان بادیه بود…باران نباریده بود…عصر بود…عصرانه بود …و به ناگاه آسمانِ بی ابر حجاز سیاه شد و باریدن گرفت…تنِ خاکِ خسته جان گرفت…
لات دست تکان میدهد به سمت اسمان، منات لبخند میزند و عزی بعل را به آرامش میخواند که زئوس آمده است! …خدایی از کوه اُلمپ…درکعبه باز میشود…میهمانی خدایان بود گویا…به میزبانی بت ها…اتنا و ارس و هرمس و افرودیت و …همه سرخوش از شراب های تاکستان های مدینه …جهان یکسره در صلح بود….هیچ بتی تکبر نمیکند و هیچ خدایی به تنهایی تصمیم نمیگیرد…هیچ یگانه ی قادرمطلقی درکار نیست…جهان و هستی به شورا به انجام و سرانجام می رسند …سیاست سرشار از رای تمامی بت ها و خدایان است نه فقط یک تن….هیچ بتی حرف آخر ندارد!…هیچ خدایی زبان به تهدید و تحدید باز نمیکند….رفاقت میان بت ها بر قرار است، …بتی که سودای سروری در سر داشته باشد موجود نیست…الله هنوز به گوشه ای نشسته است عبوس و درهم…سردرگریبان و اندیشنده…مترصد فرصتی گویا…رخصتی شاید…لات و منات و عزی، الله را به جامی فرا میخوانند… و افرودیت و هرمس و زئوس ، اورا به گشاده رویی…
میهمانی رو به سرانجام است…خدایان المپ به کوه المپ باز میگردند…بت ها آسوده و سرمست ، دست در دست هم به خواب میروند…سحر نزدیک است…صدایی از غار حرا من را می ترساند….الله بیدار است…یکی می گوید “بخوان” ولی من میخواهم بنویسم! میگوید “بخوان” اما من میخواهم که بدانم! میگوید “بخوان” اما این بار من می گریزم!… در گرگ و میش سحرگاه به لات و منات و عزی بدرود میگویم و خاطرات هبل را از سفر شام و فلسطین دوره میکنم….
باید بروم و عشقی که مثل ریگ بیابان داغ و به کمترین نسیمی رقصان میشد را ترک کنم….یک وقت هایی باید بروی….و من از آن سحرگاه روانه شدم!…تاریخ واژگون شد….بت ها سرنگون و خدایان المپ به خلسه ی فراموشی رفتند….الله همه را کنار زده بود…قادرمطلق همه را زبان بسته و دست و پا شکسته میخواست! خون و شمشیر ضمانت صلح شد….و مومنین طواف عشق را با طواف سنگ تاخت زدند…
و من حالا بعد از هزاره ای بیشتر، دلم میخواهد دوباره با تمام بت ها بیعت کنم…ملاقات کنم…اما پنجره ای که او هم تنهاست من را به خود میخواند….پیش تر میروم…و جلوی پنجره ای که کسی نیست خودم را بغل میکنم…خودم را بغل می کنم!