اینگونه آغاز شد:
آدمیزاد موجودی ست که آرزو دارد و هیچ موجود زنده ی دیگری نمی تواند آرزو داشته باشد. و من سراسر زندگی تا به همین حالا دنبال آرزوی مادربزرگم بودم. پیرزنی نحیف و ضعیف جثه که 70 سال از عمرش را به تنهایی گذرانده بود. در اتاقکی خشتی با پنجره ای دو لت و دری چوبی . اجاقی نیمه خاموش در بیرون از اتاق. و پله ای که همه ی غروب ها مادربزرگ را به سمت سرخ ترین افق ها می نشاند. دخترکی شهری اما نشسته به روستایی در پایه کوه . 7 سال عاشقانه زیستن و 70 سال به بهانه ی خاطرات همان سالها در تنهایی به سر بردن. به گاه زنده گانی که از او میپرسیدم ارزویش را ، لبخندی کمرنگ میزد و دستش را به فرق گیسوان حناییش میکشید و چشمان کوچکش را به سرقلیان همیشه مهیایش می دوخت و هیچ نمیگفت. جوری که گویا با واژه ی “ارزو” بیگانه بود و نمیدانست که ادمیزاد میتواند آرزو داشته باشد! و این اشتباه سهمگین من بود. اشتباهی که هزار سال من را سرگردان کرد. من در نهایت نادانی فکر میکردم مادر بزرگ نمیداند” آرزو” چیست! برای همین آرزو ندارد! واین اشتباه من را به اشتباهی دیگرکشاند. من فکر میکردم بهترین پرسش اینست که بدانم مادر بزرگ “دلش چه میخواهد” و لابد ارزویش نیز همان بود که دلش میخواهد و این اشتباه سهمگین تر از اشتباه اول بود. اشتباهی سهمگین و هزار ساله!
اینگونه زندگی شد:
مادر بزرگم سیب پاییزه را نگه میداشت برای زمستان/ عاشق سیب بود/ من برایش سیب میشدم به سالی که سرما درختان را شلاق میزد/
و نان گندم به جمعه ی اخر هرماه/ مادر بزرگم دلش نان گندم میخواست / سفید و گرد مانند صورتش و نرم مانند پوستش و خوش عطر همانند موهایش و پر برکت همانند دست هایش/ و من نان گندم میشدم برایش/ می خوابیدم میان طلوع طلایی گندم زار/ و بیدار میشدم به وقت باد و خرمن /و ترانه میخواندم به زیر سنگ آسیابان / موهایم سپید میشد/ نرم میشد/ خمیر میشدم بر تن تفتیده ی تنور/ و نان گندم میشدم برای مادربزرگ به جمعه ی اخر هرماه/ مادر بزرگم دلش نان گندم می خواست/
مادر بزرگم دلش زیور می خواست/ رنگ می خواست/ و من حنا میشدم بر روی ناخن هایش و موهای بلندش/ گل افتاب گردان میشدم به گره ی چارقدش/ و گوشواره ای از گیلاس به گوش هایش/ و گردنبندی از برگ درختان زیتون بر گردنش میشدم/
مادربزرگم دلش اینه میخواست و من برکه میشدم برایش/در تفتیده ظهرهای تابستان جرعه ابی خنک میخواست و کوزه میشدم برایش/
مادربزرگم دلش خوابِ خوب میخواست و من رویا میشدم برایش/ دستش را میگرفتم و از باغچه های سرشار از شاهی و ریحان عبورش میدادم/ و در همه ی باغستان ها درنگ میکردیم/ زیردرخت گوجه سبز نمک میشدم بر دستانش/از مجاور درخت آلبالو که عبور میکردیم صورت مادر بزرگم سرخ میشد همانند دخترکان دشت های دیروز/ به زیر درخت هزار ساله ی گردو میخوابیدیم و همه سپیدارهای جوان را برانداز میکردیم/ شمشادها صف کشیده بودند/ و بید مجنون به عریان ترین شیوه رقص میکرد/…. مادر بزرگم خواب خوب میخواست و من رویا میشدم برایش/ رویا حتی!
واینگونه باز آغاز شد:
اما هیچکدام از اینها ارزوی مادر بزرگ نبود. سالها گذشت. صدها سال. هزاران سال. ودر غروب سخت یک زمستان، من نفس های مادر بزرگ را شماره کردم. لب های باریک و نیمه بازش را نگاه کردم و دست به چشمانش کشیدم و با چشم خودم دیدم که یک خواب طولانی به ظرافت از گوشه ی چشم مادربزرگ به زیر پلک های او خزید.. چارقدش را باز کردم و موهای حنا شده اش را دست کشیدم. این اخرین ملاقات من با او بود. اما اندیشه ی “ارزوی مادربزرگ” در همه صدها سال ، یا نه، هزاران سال که زیسته بودم در من به هیات یک پرسشِ سهمگین رسوب کرده بود. “ارزوی مادر بزرگ چه بود؟” تا روزی که من مُردم ولی جهان به پایان نرسید. هستی متلاشی نشد. آب از آب تکان نخورد. برگی از درخت نیفتاد. و نه حتی نسیمی وزیدن گرفت! اما من بی مرزتر و رهاتر شدم. هزاران سال “وجود” را سفرکردم. به هرگوشه سرکشیدم. تاریخ را به پَس و زیر پیه سوز ورق زدم. به اغازین ترین نقطه رسیدم. در لحظه ی خلقت من “شاهد” شدم. “آدم ” را قدم به قدم من تیمار کردم. خوابیدم میان موهای حوا نیز. بر ترفند “حوا” لبخند زدم وسیب شدم در دستانش و حیرت و بیچاره گی ابلیس را دیدم. و آنگاه با آنها هبوط کردم. پراکنده شدم در میان فرزندان آدم. در میان آنها گُم شدم. بی صورت شدم. خودم را پیدا نکردم اما آنقدر جستجو کردم تا مادربزرگ را یافتم. و سرانجام یافتم !
مادربزرگ نشسته بود به گوشه ای از هستی. با سر قلیانی به دست و چارقدی سپید و موهایی حنا شده. هزاران سال یا نه، میلیون ها سال گذشته بود. زمان “موجود ” نبود! مکان” جغرافیا” نداشت. نگاهش میکنم. میان خانه ی خشتی. رو به افق، نشسته بر پله ای که همیشه مینشست. هیچ از کلمه استفاده نمیکند اما میدانم دعوتم میکند به نشستن. هنوز نگاهم نکرده است. حرفی از جنس کلمه نداریم. ولی گفتگو میان من و مادربزرگ جریان دارد. همه ی هزاران سال را در کسری از ثانیه برایش میگویم و همه هزارن سال را در کسری از ثانیه میشنود. و باز میرسم به همان پرسش! که “ارزوی تو چه بود مادربزرگ”؟ واین پرسش چنان سترگ و بسیط و گسترده بود که گویی “من” نبودم دیگر و این پرسش جوهر وجود “من” شده بود. و به ناگاه مادر بزرگ این را میخواند. بی واژه. بی کلمه. بی پرسش. و برای اولین و اخرین بار سرش را برمیگرداند و میان چشمان من نگاه میکند. نگاهی که حجم و گستره ی آن را من دوام نمی اورم. و من را پرتاب میکند. همانند پر کاه! نسیمی بر من طوفان میشود. بارانی بر من سیل میشود. برکه ای بر من دریا میشود و من را در خود غرق میکند. هزاران هزار سال رابه ناگهان طی میکنم. در کسری از کمترین و ناچیز ترین عنصر زمان. وهمان لحظه نطفه میشوم در میان رحم مادرم. نه ماه سکوت میکنم وهمه ی نه ماه را به ارزوی مادر بزرگ فکر میکنم. آنگاه دریک لحظه متولد میشوم. در همان لحظه گریه میکنم. جدایی من با اندیشه ی “ارزوی مادربزرگ” را تاب نمی اورم. پس بیشتر گریه میکنم. فریاد میزنم. مادرم من را به اغوش میگیرد. پدرصورتم را می بوسد. هنوز گریه میکنم. شیون میکنم. هوار میکشم. سرخ میشوم از گریه. چشمانم دو دو میزنند. زمین و اسمان خانه را جستجو میکنم. هنوز گریه میکنم. و به ناگهان آرام میشوم. گویی جواب پرسش خودم را یافته ام.! اغوشی من را در میان میگیرد. چشمان مادر بزرگ را می بینم. نگاهم میکند. و پاسخ پرسش هزاران ساله ی خودم را به ظریف ترین و بی واژه ترین عبارت میگیرم.
“من” آرزوی مادر بزرگم شده بودم! “من” وجود نداشتم. “من” نبودم. هرچه در من بود و نبود تجلی آرزوی آدمی دیگر بود. و فقط یک ارزو در من حلول کرده بود. من تجسدی شده بودم برای آرزوی یک آدم. و من هزاران سال نه، میلیون ها سال فکر میکردم “من” هستم و هر چه هستم ثمره و نتیجه ی تلاش و تکاپوی من است. این اشتباهی سهمگین بود که هزاره ها من را سرگردان کرده بود. و من نمیداستم که همه ی زندگی، میتواند صحنه ی ارزوی کسی باشد و آدمیزاد آن ارزو را بازی میکند. پیش می برد. متجلی میکند. به ظهور می رساند. و “من” نبودم به جز ارزوی پیرزنی نشسته در اتاقکی خشتی. یکه و تنها به 70 سال. در هزاران طلوع و غروب. آرزویی که عمرش به اندازه ی یک شهاب بود اما ردش هزاران سال ،کشانده بود من را به اینجایی که هستم! و “من” هیچ نبودم به جز آرزوی مادر بزرگ. هیچ!