به یاد ندارم که در تمام طول زندگی ، سالروز به دنیا آمدنم را خودخواسته! به جشن نشسته باشم ویا اشاره کرده باشم و یا رغبتی داشته باشم برای هیاهو و به کسی گفته باشم …نه به آدمهای دور و نه به آدمهای نزدیک….همیشه دوری میکردم و هنوز نیز برهمین روال است و دلم میخواهد بی صدا همه چیز عبورکند…بگذرد….تمام شود…بدون تواضعِ فریبکارانه که اکثر آدمها گرفتارش هستند، هیچ مبارکی و میمنتی در این روز برای خودم نمیبینم …هیچ تولدی و نوشدنی حس نمیکنم در خودم…یا اگر حس کنم آنقدر نبوده و نیست که به جشن بنشینم و خوشحالی کنم …بیشتر حسِ خسران می آید به سراغم….حس از دست دادن و درس نگرفتن و نیاموختن و تازه نشدن و ماندن و ماندن …ادمیزاد مقلد بالفطره است! استاد اول و اخرش هم طبیعت! هرچه طبیعت به منطق خود انجام میدهد آدمیزاد طوطی وار تقلید میکند…طبیعت سال به سال تازه میشود و آدمیزاد نیز به همین بهانه فکر میکند چون سالی بگذرد او هم لاجرم تازه و نو میشود! یک بلاهت و حماقت مهلک! آنقدر مهلک که گذشت سالها را پس از چندی حمل بر عقل و بلوغ و خرد میکند و مغرورانه و خردستیزانه در برابر هر “تازه گی” سینه ی نادانیِ خود را سپر می کند! و جاهلانه به جشن مینشیند…. بهانه اش چیست؟ گذشت سال ها! و تکرار آنچه به ما به ارث رسیده است بدون تفکر و تعقل…و پایداری در باورهایی که روزی داشته ایم و فکر میکنیم همان ها میتواند تا ابد ما را نجات بدهد… و ما حقیرانه شهامت کنارزدنشان را نداریم و بزدلی میکنیم…یک بزدلی که پنهان شده است در”باورمندی”…در “استواری”…در “پافشاری”….و نمیدانیم که این باورمندی و استواری و پافشاریِ بدون نقد و عقل! دودمان همه ما را بر باد میدهد و داده است و خواهد داد…
و من از اینها بیمناکم!…ترس دارم…واهمه دارم که مبادا مبتلا شده باشم…مبادا بوی کهنه گی بدهم…مبادا ناخوداگاه سینه ی نادانی دربرابر تازه گی سپر میکنم…واقعا نمیدانم و روزی و ساعتی نیست که به خودم نهیب نزنم … در سالروز تولد طبیعی ام این حس مضاعف میشود و به طور تام و تمام در محاصره ی همین افکار قرار میگیرم….سکوتم طولانی تر میشود…ترسم بیشتر…غریب تر میشوم حتی باخودم…میترسم که مرده باشم و بی خبر از مرگِ خودم !….”مانده” باشم و خودم را “روانه” فرض کنم…”نشسته” باشم و خودم را “ایستاده” بدانم….”کهنه ” شده باشم و ادعای “تازه گی ” کنم….واهمه دارم ازهمه ی اینها ..از خودم… وقتی به زندگی آدمهای بزرگ نگاه می کنم…خجالت میکشم…هیچ برجسته گی و نمودی در زندگی ام نمی بینم…هیچوقت از حد یک آدم متوسط بالاتر نرفته ام…هیچ گفتار و رفتار فوق العاده ایی نداشته ام…همه چیز در یک سطح معمول و مرسوم ادامه داشته است و دارد و من از همین بیمناکم که مبادا همین حداقل و کمینه ی حرکت نیز، توهم و تخیل من باشد!….
آدم کم نبوده که مرده است و بی خبراز مرگ خودش…بوی جنازه می داده و به زورِعطر و رنگ، خودش را میان زنده ها جا میزده است… نفس کشیدن و خوردن و خوابیدن و رفتن و آمدن و هراز گاهی اظهار لحیه ای من باب “من هم هستم” را همه کم و بیش انجام میدهند و حتی جانوران نیز….آدمیزاد زنده به اینها نیست…اینها معنای زنده بودن نیست چه برسد به معنای تولد و تازه شدن و جشن گرفتن…اینها معنای جانوری از زندگی س و من توان فریب خودم را ندارم…وقتی فکر میکنم به چه میزان نخوانده و ندیده و ندانسته ام…زنده بودن در من تحلیل میرود…تناسب میانِ “زنده گی” و “مرده گی” بهم میخورد و وحشت میکنم….ادمیزاد در هرلحظه میتواند این تناسب را بالا و پایین کند…”زنده گی” به آن معنا که من میفهمم فقط و فقط یک معنا دارد آنهم “حضور موثر در زندگی دیگران!” نه برای خود! نه برای فک و فامیل و تخم و ترکه ی خودت و اشنایان و دوستانت که این حد را هر حیوان و جانوری به اندازه منطق طبیعیِ خودش انجام میدهد…بلکه برای دیگران! دیگرانی که از آنِ تو نیستند……دورند….بیگانه اند…هیچ نسبت خونی با تو ندارند… هرچه دایره ی “دیگران” وسیع تر باشد و حضور شما موثرترو مفیدتر، آنوقت میتوانید” زنده گی ” و “زنده بودن” را بیشتر حس کنید وگرنه باقی قضایا نشان مرده گی دارد ….و من به عنوان یک آدم متوسط میدانم که کجای این بازی مهیب و این معنا از زندگی هستم…..در حقیقت جایی نیستم….هیچ جا….اصلا چرا اینها را با شما میگویم در این سال کرونایی؟ ….خودم هم نمیدانم…چرا نوشته ام پس از سالها….هیچ دلیل و علتی برای آن ندارم…این نوشته و یادداشت که شاید تکرار نشود ،ابدا نتیجه ی یک تواضع ساخته گی و فریبکارانه نیست برای آدمی که میداند زندگی شاید سراسر یک فریب بزرگ تر باشد و ما همه موجودات دیگری هستیم که خوابِ آدم شدن دیده ایم و روزی از این خواب برخواهیم خواست…خوابِ آدم شدن!…و این ترس و واهمه ی کمی نیست.
باری
تنها نکته در سالروز تولد طبیعی من که هیچ ربط و ارتباطی هم با من ندارد اما میتوانم بدان سبب کمی شاد باشم و درخیال اندکی مسرور، اینست که این تولد طبیعی در روزِخرداد از ماهِ فروردین صورت گرفته است. همان روزی که زردتشت پیامبر متولد شد و به گفته نیچه سالها بعد از کوه فرودآمد و مهیب ترین و سهمگین و تازه ترین خبر تاریخ ساز را به همه ی قدیسان و آدمیان داد که “خدا مرده است”. همین نشانه ی تولد دوباره ی زردتشت بود! و همه ی کسانی که آن خبر را با گوش جان شنیدند و باور کردند…بعید است که آدمی چون من تولدی مکرر
و مجدد داشته باشد…بعید!
??????
پ.ن: دوستان خوب ودانا اگر من رامیهمان یک عبارت وکلام تازه کنند هرچه که باشد…تلخ وشیرین…ازمبارک باد ، بهترو مبارک تراست