گیسوانت پرچم است برای ایل

 

آهای … با توام، دخترک نگاه کن… دخترکی که گیسوانت شب بود و صورتت ماهِ تمام ،در خنکای نیمه شبانِ تفتیده روزهای تابستان! به زیر آسمانی گره خورده از آرزوها و شهاب ها، در کناره ی رودهای همیشه پرخروش سرزمین پارسیان، در انبوه شمشاد و چناران، در بیکران ترین مراتعِ سرمست ترین یال سپیدانِ ایل، ….نگاه کن…با توام….گیسوانت پرچم اند برای ایل! هشدار از حرامیان! آنها گیسوان تو را بریده می خواهند! همچنان که بازوان مردان ایل را! صورتت را شکسته می خواهند همچنان که زانوان مردمان ایل را! …اما بدان….با توام دخترک…بدان! پشت گرمی مردان ایل ،پریشانی و رهایی گیسوان توست به وقت باد، به وقت نسیم ،به وقت شب بوها، به وقت اقاقی ، به وقت شقایق های سرخ و به وقت آزادی!….گیسوانت پرچم اند برای ایل!

اهای دخترک…با توام….
در واپسین لحظاتِ ماندن و تاختن ، با توام…نگاه کن…چشم به چشم من، بغض های چشمانم را به خاطر بسپار، بگذار انگشتانت خیسِ اشک های نباریده باشد…اشک های مردان ایل را کسی ندیده است! اما کسی که نداند سر سبزی این مرتع به بهانه ی کدام بارش است کجاست؟ آهای دخترک با توام…پرچم دار بی جانشین ایل تویی! از ارس تا سیستان ، از یشمینه پوش کوههای کناره خزر تا تفتیده سواحل هرمزگان، از سرخس تا شادگان…پرچم دار بی جانشین ایل تویی!..با توام….نگاه کن… پیشانی نوشت من خانه به دوشی ست ، یهودی سرگردان منم، رانده از خانه و مانده به راه…به کجا؟ نمیدانم! …خانه دیگر خانه ی من نیست…بعد از این هرجا خاکی باشد و بادی که بیاورد عطر گیسوان تو را اطراق میکنم…هرجا شبی شهابی گره بخورد به آرزویی، خوابِ تو را می بینم… خواب گیسوانت که شب بود، به سان گیسوانِ همه ی دختران دشت، به سان گیسوانِ همه دختران ایل ، دخترانی که نرینه اسب های سرکش ایل نیز، به بوی خوش گیسوان آنان مست میشوند، رام میشوندو خواب میروند.

اهای با توام …
گیسوانت ” شب” بود دخترک اما نسیمی آمده از آنسوی دشت کجاست که شانه بر پریشان گیسوان رهایت بزند آرام آرام؟… گیسوانت “شب” بود و میان چشمانت “برقی” که با هر نگاه ، شهابی میشد برای آرزوهای پسران دشت، پسران ایل! آرزوهایی مانده ،رویاهایی ناخوانده! باز کن چشمانمت را تا پسران ایل، تا پسران دشت، گره بزنند آرزوهای خود را و خواب از چشم حرامیان ربوده شود در طوفان امید و آرزو و بی خواب نشوند در عبور ممتد شهاب ها این طایفه ی خو کرده به سیاهی و پلیدی. …گیسوانت ” شب” بود دخترک و چشمانت بی هیچ بیش و کم ،بهانه ی غزل هایی است که مردان ایل بی تابانه در چهاردهمین شب ماه، زمزمه و پیچ های تند کوه را چون غزالی سبک پا عبور میکنند، که آنسوی کوه دوباره نسیمی بیاید و گیسوان تو را شانه کند دخترک…شانه کند دخترک…شانه!

آهای دخترک
گیسوانت ” شب” بود، با رگه هایی از گل زنبق، گویی خونِ جوانان ایل ، یله شده بود به آرامی در تارو پود گیسوانت!….گیسوانت شب بود و دستانت تب دار، ماهِ تمام در چشمانت خانه کرده بود، کلماتت اگر چه تند اما میان ذهن من آرام ترین بودند…نگاه میکنم…در میانه ی رفتن و تاختن…در چهاردهمین شب ماه، آسمان ستاه باران چشمان توست، انگشتانم را به سمت آسمان میبرم، گیسوان تو تار میشوند میان پودِ انگشتانم!…سرم را که بر میگردانم رودخانه تن تو را میشوید اما به ناز! پستان هایت همه فرزندان دشت را مادری میکند اما به راز، امواج آرام تنت همه مردان ایل را مجنون میکند و حرامیان را هراسان! و من در این کرانه،در آنسوی رودخانه کمی پایین تر، سر میان رود کرده ام تا عطر تن تو را از آب پس بگیرم!

آهای دخترک…
.آهای پرچم دار بی جانشین ایل…سفر در پیش است، خطر کمین کرده است پشت خاکریزهای فردا، حرامیان و حامیان کمر به ذبح آرزوها بسته اند…سرسبزی این مرتع خار چشمانشان شده است…سحر که بیاید شاید آخرین شب باشد برای من… تفنگ سرپر من کجاست؟ صندوق خانه ای که راز زال در بال و پر خود بگیرد کجاست؟…سحر که بیاید آخرین شب است برای من اما برای تو و دیگر مردان ایل “روز” می ماند به بلندای تاریخ…چاره ندارم… چهارپاره هایم رنگ و طعم خون گرفته اند…راهزنان قصد ایل کرده اند، قصد غزل های من را، قصد گیسوان تو را، قصد انگشتان تو را …قصد قلم های من را، قصد پستان های تو را…قصد قصه های من را…پس تند میگویم و تلخ که مبادا …که مبادا…که مبادا شب ترین و بلند ترین گیسوان ایل را به کوچکترین امید ها و رویاهای ِ مردمانِ ایل گره نزنی،…ایل شب میخواهد برای آرامش، دشت شب میخواهد برای غزل سرودن، ایلاتی شهاب میخواهد برای رویاهایش و تو باید بمانی و من باید بروم!
آهای دخترک….با توام.
الهی باد درگیسوانت…بخوابد عطر شب بوها میانشان…صورتت ظهور کند میان اینهمه تاریکی…گیسوانت پرچم است…گیسوانت نشان از خانه دارد….گیسوانت نماد رهایی ست برای مردمان ایل…اما من….من باید بروم دخترک…یهودی سرگردانم….سحر که بیاید شاید آخرین شب باشد برای من…خطر کمین کرده است پشت خاکریزهای فردا،اما خبر رسان باش به مردمان ایل که : “پس فردا از آن ماست”!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *