مرگ حاج موسی (1)

ظهر شد ه بود. چله تابستان. نعش حاج موسی را گذاشته بودند زیردرخت توت پایین حیاط تا آمبولانس بیاید و جنازه را ببرد غسالخانه. تو اما تازه از خانه ی آن زنکِ هرجایی زده بودی بیرون و دنبال گرمابه بودی. جنازه حاجی یعنی پدرت ،محتاج غسل بود و تن تو نیز!

جنازه رسیده بود به غسالخانه .جنازه حاجی را که غسل میدادند تو زیر دوش، میان “گرمابه روشن” تن و بدن زنک را مرور میکردی و هیچ فکر نمیکردی که پدرت تا چند ساعت دیگر میرود زیر خروار خروار خاک!

بعد هم که خودت را رساندی سرخاک، هیچ احدی یاد ندارد که ذره ای تاثر در صورتت دیده باشد یا در رفتارت.

بعد هم آمدی کنار من و گفتی که ادم باید درس بگیرد،گفتی زندگی کوتاه است و نباید رفت دنبال کار جفنگ، گفتی جهان، جهان “اجازه” هاست و اگر اجازه نبود و نداشتیم اصلا آمدنمان بی معنا میشد. گفتی که آدم قبل از مرگ باید هر کاری بکند به جز ماست مالی کردن خواسته هایش زیر پرچم اخلاق. گفتی حالا که انسان جان سالم به در برده از عصر یخبندان جهالت و از شر دایناسورهای اخلاق گرا خلاص شده نباید دوباره خودش را پرت کند میان بغل آنها حتی اگر به قیمت جانش تمام شد.

صدای صلوات هنوز میان گوش هایم بود. سید ابوالفضل روضه میخواند سر خاک حاجی. خواهرانت گیس می کشیدند و شیون میکردند و برادرنت دست بر پیشانی می کوبیدند. من و تو کمی دور تر تکیه داده بودیم به درخت کنار غسالخانه وتفلسف های بی پایان تو ذهن من را به هم ریخته بود. به هم ریخته گی ذهن من را فهمیدی و زدی زیر خنده و با تمسخر گفتی:

_ ” از مرگ میترسی بدبخت؟”

بعد هم ادامه دادی:

_ “همه اتان مثل سگ میترسید از مرگ بدبخت ها، از خودتان میترسید، برای همین است که مدام موس موس میکنید دنبال کون اخلاق”.

میترسیدم؟ نمی ترسیدم؟ خودم هم نمیدانستم. حاج موسی دیروز ظهر نفس میکشید و حالا زیر خاک است. نماز و روزه اش ترک نمیشد. ادم اهل صلاه بود و نگران پل صراط . ظاهرا نیز اهل اخلاق. اما حالا تو، یعنی پسرش در یک تهاجم بی پایان چیزی باقی نگذاشته بودی برای پدرت که همه اهل محل او را امامزاده فرض می کردند. تو گه زده بودی به بوی گلابی که همیشه حاجی به خودش می زد و من ترسیده بودم. متحیر بودم. حرف های تو افشین همه ی دیوارهای ذهنی من را آوار میکرد روی سرم و همه ی مرزها را بهم می ریخت. خوب و بد به هم آغشته میشدند و من احساس عدم امنیت میکردم. نمیخواستم به این سوال جوابی بدهم. حتی نمیخواستم سوالت را با خودم مرور کنم. سعی میکنم در قیافه ام چیزی دیده نشود ولی توی کثافت فهمیده بودی و ادامه دادی:

_” بچه درس خوان، آقای خوشتیپ، مرگ ترس ندارد اگر میان زندگی فیلم بازی نکرده باشی! اگر برای کسی قمپز اخلاقی در نکرده باشی، اگر نخواسته باشی سر _هستی را کلاه بگذاری ، اگر خود واقعی ات باشی مرگ ترس ندارد برای اینکه آنطرف مرگ هم چیزی نیست به جز یک زندگی بدون پرده، یک زندگی آشکار و شیشه ای، اصلا میروی آنطرف جهان که خود الاغت را تمام و کمال ببینی، پس چه کسی راحت تر است؟ کسی که اینجا هم شفاف باشد و خودش را و کثافت کاری هایش را هوس هایش را طلب هایش را ، با پارچه زربفت اخلاق نپوشاند”

من خفه خوان گرفته بودم . دوست نداشتم مثل تو باشم اما حرفی هم نداشتم. حالا مردم دسته دسته فاتحه میخواندند و میرفتند. اشاره کردی به فبر حاجی_پدرت_ و گفتی:

_” همین آقا اگر شهامت داشت تا حالا چهار تا هوو آورده بود بالای سر مادرمان. در سن هفتاد سالگی وقتی زنی می آمد میان فرش فروشی همه جایش را ورانداز میکرد، هر کس نداند من که میدانم، ولی حیف که شهامت نداشت . اگر داشت همان ۵ سال اول باید مادرم را طلاق میداد و میرفت دنبال زری خانمی که سالها مستاجرمان بود و دین و دنیا ی آقا را به باد داده بود ولی مرض مهلک اخلاق گرایی و منزه طلبی کاری کرد که این آقا ظاهرا موجه باشد اما در هفتاد ساله گی بخواهد زن های مردم را درسته قورت بدهد. بله که برای ایشان باید میلیون میلیون فاتحه خواند و نذر و نیاز کرد تا بلکه آن دنیای از وسط جرش ندهند”.

حالم از تو و حرف زدنت به هم میخورد افشین. از تویی که همه چیز را تف میکنی تو صورت مردم. عصبانی شده بودم و گفتم:

_ ” تو آشغالی افشین، عمر که دست ما نیست، حالا خودت را هم میبینیم وقتی که بدبخت و درمانده شدی و با این اخلاق گندت کسی حاضر نشد یک قاشق آب برساند به حلقت”.

نگاهی تمسخر آمیز به من کردی و گفتی که من از عشرت هم کودن ترم و خاک بر سرتر. بعد هم بلند شدی و شلوارت را تکاندی و نگاهی به من انداختی و در حالیکه دور میشدی گفتی:

_ ” عشرت که هر شب کون و کپلش را حواله ما میکرد و پنج کلاس هم سواد نداشت، فهمیده بود که با سه تیغ تریاک و یک لیوان چایی ، عمر دست خدا نیست اما توی ابله که درس هم خوانده ای هنوز این را نفهمیدی” .

من هم بلند شدم و دنبالت آمدم. نشستیم میان ماشین تو . هیچ چیز میان صورتت نبود. نه غم و نه شادی. هیچ! فقط زیر لب گفتی که یک روز چشم آدمها باز میشود و میفهمند که خیلی چیزها در طول تاریخ چپه شده اند که باید در اولین فرصت ” راستشان” کرد! کلمه راست را که گفتی انگشت شصتت را حواله من کردی. تو کثافت بالفطره بودی افشین. یک کثافت واقعی. ولی آدم نمی توانست تو را نداشته باشد!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *