به خوانا ترین قسمت زندگیم !

میبینی؟ تو را خوانا میخوانم! شفافی خوب..مثل اب..اینه..هوا خط خوردگی هایت کمتر از ان است که فرصت ندهد توو را و دلت را و ذهنت را بخوانم و خوش به حالت…گاهی میبینمت و برای خودم افسوس میخورم که چرا خط خوردگی های من زیاد است” میدانم شاید بگویی که: ” نه عزیزم نیست” ولی عزیزم همه ی اینها زندگی ست!..همه اینها یعنی ادمیزاد   ، گاهی هم تو را خط می اندازند..جامعه..زندگی…ادمها..شرایط…و خلاصه تو را خط می اندازند..خط خطی ات میکنند انقدر که برای خودت هم غریبه شوی…ناخوانا شوی…میبنی؟…قضیه یک سرش به ادم وصل است و ان سر دیگر به هزار جا…….اما من با همه خط خطی هایم..گاهی ناخوانا بودنم..تا باشم و تا بتوانم تو را نفس خواهم کشیدو تو برای همیشه خواناترین صفحه کتاب زندگی من خواهی بود.

و تو از روز تولد “خوانا” بودی که یک روز تو را ، اگر نمیخواندمت ،عیب ناکی چشمان من بود گاه گاه ،وگرنه تو از همان روز که آمدی و متولد شدی “خوانا بودی” پس برای همین یک روز تو را “خوانا” خواندم

و روزی دیگر ” زندگی ” خطابت کردم، یک روز تورا “رویا” دیدم و روزی دیگر بیدار و هوشیار تو را همچون “نفس” در کنارخود دیدم ، یک روز که شبش یادم نیست برایت تا صبح نوشتم و روز بعد تا شبش خواندم وتا صبح روز بعد دوره کردم و تا شبی دیگر میان نوشته هایم تو را کاویدم و صبح سومین روز تو را یافتم و تا شب واپسین، تو را رقصیدم که در میانه بودی و بازوان من تو را دوره کرد بود بی هیچ بیش و کم! هم خوابگی واژگان بود با جنونی که جامه شده بود برایم در آن روزها که ترش نشسته بودم و خوش نمیدیدم ایام را،

اولین تولد را یک روزشاید نیمه ابری، به کمترین بهانه ای و به کوچکترین هدیه ای تو را میهمان چشمانم کردم و چشمان تو را سیر شنا کردم در این شهر دود گرفته و خاکستری .یادت هست؟سالی چند گذشته است و …و حالادوباره میخواهم مبارک باد بگویم روز تولدت را  و برایت سرسلامتی بخواهم و دل پاکیت را شاد باش بگویم و مهربانیت را خجسته باش…

میدانی” زندگی” !

از اینکه “زندگی” خطابت میکنم مقصود دارم،حتی اگر الان هم نداشته باشم میدانم که روزی این  واژه ی ناخوداگاه نشسته بر لبان من، خودآگاه میشود وپرده کنار میرود و می یابم از چه این واژه ،همواره خوابیده است به روی لبان من و تنها به نام تو برمیخیزد. پس “زندگی” خطابت میکنم و میگویمت که بدانی، که از یاد نبری (حتی اگر من از یاد بردم تو از یاد نبری) که من میدانم شاد باش گفتن سال به سال را به کسی که برای من ” خوانا ترین” است  ،اما تو چه خواهی کرد با منی که در کنار تو “هر روز متولد میشوم؟ و شاید خط خطی تر و ناخوانا تر؟!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

یک نظر برای مطلب “به خوانا ترین قسمت زندگیم !”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *