از میان صندوق خانه و به پاس یک دوستی

سال هزار و سیصدو هشتاد…


۱.دو سال يا بيشتر بود که فقط حال و احوال ميکريم و بعد از مدتها همين چند خط را برايم گذاشته بود سلام.من عاشق شدم.يکی رو دوست دارم.اصلا فکر نميکردم که دوباره بتونم عاشق بشم.خيلی دوستش دارم وحالا رو ابرا راه ميرم.اميدوارم تو هم يه روز عشقتو پيدا کنی.برات زندگی خوبی ارزو ميکنم.” .خب البته ربطی هم. وجود نداشت که بيشتر از اين بگويد يا بنويسد.به جز خاطرات خوب چيز ديگری نبود بينمان و همان اوائل هم تنها يک سلام و عليک بود انهم از ميان سيم و نور و موج و ذرات الکترونيکی و دکمه های کيبرد!…خلاصه که مصيبت عظمايی بود يک سلام و يک جواب سلام.ولی شکر که اين رفاقت و مهربانی ختم به مصيبت نشد!

۲.سال 80 بود يا 81 خوب به ياد ندارم.زمستان تنها به نام امده بود و از برف وباران خبری نبود.هوا کمی سرد بود ولی ازاری نميداد ادم را.مادر و پدر مهمان من بودندو خانه ام رنگ و بانگی ديگر داشت.عصرها که برميگشتم همه چيز مرتب و بساط چايی براه بود.خيالم از بابت امور خانه جمع  و فرصتم بيشتر شده بود تا بخوانم و بنويسم و گه گاه گپی بزنم با دوستان دور و نديده ام در دنيايی که به نام مجازی بود ولی گاه رنگ و روی واقعيت به خود ميگرفت.گپ زدن در در ان دنيا برای من فرصتی بود تا خودم را رها کنم در جايی که مرز نداشت!رنگ نداشت!ادمها بودندو نبودند.همه چيز مانند سايه بود.ديده ميشد اما لمس نميشد.و من خودم را رها ميکردم.خسته گی هايم را بيرون ميريختم….خودم را گم ميکردم..دنبال خودم ميگشتم و دوباره خود را ميافتم و هر بار خودم را بيشتر کشف ميکردم.

۳.به گمانم عصری بود.خوب به خاطر ندارم…ميان يک اتاق فانتزی که هر کس ميتوانست برای خودش شکلی داشته باشد ارام نشسته بودم و به حرف ها و کارهای ديگران نگاه ميکردم و گوش ميدادم…جرييات را دقيق به خاطر ندارم اما ادمکی تنها در گوشه اتاق کز کرده بود.سلام کردم.جواب داد.گفتم حوصله يک ادم خسته و عجول و عصبانی را داريد؟…دوباره جواب داد…(گفتم که جزييات در خاطرم نيست ولی خلاصه حرف و گپمان گرفت.)او در سرزمين ژرمن ها بود و من در برزخ! هم سن وسال بوديم تقريبا.اومانند من رک بود و با صراحت وبيش از  يک دهه زندگی در فرنگ او را فرنگی نکرده بود و به شدت ايرانی بود!(يا شايد من اينطور فکر ميکردم)…خلاصه انسان خوبی بود.کارو بارش به نفت گره خورده بود و سفر ميکرد و همان بار اول هم به گمانم عازم بود!در اخرين لحظات ـاولين صحبت گفت که ميرود و دلش ميخواهد که بيشتر بداند که من کيستم و چه ميکنم!(خب برای اشنايی لازم بود).بعد هم ادرس پست الکترونيکی اش را داد و رفت و من برايش نوشتم که چه کسی نيستم!! وچه کارهايی نميکنم!! و وقتی که برگشته بودو خوانده بود دريافته بود که با چه نوع ادميزادی سروکار دارد!

۴.ديگر هفته ای چند بار با هم گپ ميزديم.اشنا شده بوديم و او حتی گاهی به تلفنی حالم را میپرسيد.ارتباط مدام و صراحت تمام و بی غل و غش بودن کاری کرده بود که راحت باشيم و خبر دل و ذهنمان را بدهيم به يکديگر.دلواپس هم نيز ميشديم.نگران هم! و شايد او بيشتر از برای من چرا که من مدام روضه خوان بودم و گريه کن ميخواستم!گرچه من نيز پای منبر او کم ننشستم و به اندازه ی توان ذهنی که داشتم در کم کردن ناراحتی و اندوهش سعی ميکردم.

۵.همه چيز به هم میپيچد تا ساده ترين حرف ها در پيچيده ترين وجه خودش را نشان دهد.نميدانم اسم اين ارتباط را چه بايد ميگذاشتم!من چگونه بودم با او و او چگونه ميخواست را ميدانستم و نمی دانستم!گاه ميدانستم و فرار ميکردم و گاه نميدانستم و پی اش ميگشتم!ولی واقع نگری مفرط و صراحتی که من داشتم سبب شد تا او به قول خودش چشمانش باز شود!! تا او پا به جايی که کسی منتظرش نيست نگذارد. تا او غليظ تر نکند احساسی را که در جانش جوانه زده بود!…ادم خوبی بود!پر انرژی!صادق!کمی شيطان!درد هم کشيده بود به قدر خود! و با من مهربان…چگونه ميتوانستم برای سود و نفع خودم برايش فيلم بازی کنم يا بازيش دهم؟!!!!

۶.چشمانش که باز شد! يا چشمانش را که باز کردم بعد از مدتی ارام تر شد!يا واقع نگر تر! نميدانم  ولی دوستی امان شکل ديگری به خود گرفت! حال واحوال پرسيمان انسانی تر شد! و من از اينکه نه بازی کرده بودم و نه بازی داده بودم (او هم به همين قسم)يک احساس زير پوستی خوبی داشتم.

۷.ميخواستم بيشتر بنويسم و بيشتر بگويم اما ذهن مشوش و به هم ريخته ی اين روزهای من !همه چيز را به هم پيچانده است.همانقدر بگويم که برای اين دوست نازنين و دور که حتی يک بار هم از نزديک چشم به چشمش نينداختم ارزوهای خوب ميکنم و حالا که عشق امده و او را صيد کرده از زبان مولوی هشدارش ميدهم که: عشق از اول سرکش و خونی بود!!والبته جای واهمه نيست  چرا که خواجه شيراز بر خلاف مولانا سروده است که عشق اسان نمود اول!

۸.ميدانم که دوستی ما هنوز دلواپس ميکند او را از برای من و شايد دلش يخواهد که بداند اوضاع و احوال مرا!چرا که اگر نميکرد اصلا خبری از خود نميداد انهم پس از مدتها و نميگفت که عاشق شده است و برای من هم عشق و زندگی خوب ارزو نميکرد!ولی حالا برای اينکه خاطر جمع باشد برای من ميگويمش که:

(سلام.من عاشق شدم.يکی رو دوست دارم.اصلا فکر نميکردم که دوباره بتونم عاشق بشم.خيلی دوستش دارم وحالا رو ابرا راه ميرم.اميدوارم تو هم يه روز عشقتو پيدا کنی.برات زندگی خوبی ارزو ميکنم.)

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *