صبح امروز دوشنبه، همین که بیدار میشوم اول به تو فکر میکنم و بعد هم میروم کنار پنجره ای که رو به دیوارهای زشت و سیمانی باز میشود. بیست سالی میشود که هیچ الاغی دستی به این دیوارها نکشیده است. وضعیت تهوع آوری ست. چند نفس از روی ناعلاجی میکشم و مانند همیشه مقدار متنابهی فحش و بدو بیراه نثار زمین و زمان میکنم و پنجره را میبندم. امروز نمیدانم چه بپوشم. پیراهن هایم هیچکدام اتو ندارند و من حوصله! ولی به تو فکر میکنم. حالا البته آنجا هم که میخواهم بروم همه غربتی تر از من هستند. دک و پُز دارند اما فقط همین. دهنشان را بازکنند بوی گندِ مانده گی میزند میان دماغت. ذهنیت مانده. مثل غذای فاسد شده. مثل جسد. مثل جنازه. همین جلسه قبل یک نرینه آدمِ وامانده ای ، جوان ،سینما خوانده ای ،اهل مثلا ادب و فرهنگ، درباره عشق با یک لمپنیسم آشکاری میگفت که عشق یعنی مال من، حق من، قلمرو من ومالکیت و…این مزخرفات. یکجور حرف میزد که انگار میتواند سند منگوله دار بزند به نامش! دلیلش هم آن دیالوگ احمقانه ای بود که مهرجویی گذاشته بود میان دهان خدابیامرزشکیبایی در هامون. واز همان موقع تا حالا هیچ خری نگفت که بابا این فیلم است! هیچکس نگفت که این جمله ی داغان و بی پایه، هم خودآزاری دارد و هم دیگر آزاری. و من در حسرت ماندم که یکی پیدا شود و عشق را به آزادی گره بزند. به رهایی. نه به حبس و دربند کردن و مالکیت و هزار قید و بند عصرحجری. و این ته عقب مانده گی ست. اما نهایت روشنفکری در این طویله میشود همین عزیزم. می بینی من چقدر یکه و غریبم؟ چقدر چسبیده ام به انفراد خودم و اگر کسی نزدیک شود هول میکنم؟ اینجا اگر اینطور نباشی باید بزنی گاراژ. نرینه ها هم مقصرِمستمر نیستند . مادینه ها نیز صاحب اختیار و آقا بالاسر میخواهند. چه مادینه ای که میان درودهات عجب شیر است( که هزار جور حق داردحتی اگر اینطور باشد) وچه همانی که میان تورنتو و لندن و لس انجلس است پز خارج نشینی میدهد و ادعایش کون اهل آسمون و خشتک اهل زمین را جر داده. تهش را که خوب بکاوی و بجوری و نگاه کنی بیشترشان یک نرینه میخواهند که خرج عطینای آنها را بدهد حالا ولو اینکه توی سرشان هم بزند. اسمش را هم گذاشته اند “تکیه گاه”. بعد هم حاضرند این تکیه گاه آنها را بکند تو انواع و اقسام قوطی که حوصله ی گفتنش را هم ندارم.
می بینی عزیزم… ما واقعا استادیم در به گوه کشیدن همه کلمات و مفاهیم. “تکیه گاه”! یعنی هیچ ملتی اینطور کلمات و مفاهیم ارزش مند را به گوه نمی کشد که ما میکشیم. ما از “تکیه گاه” یک الاغ می سازیم که فقط بارمان را بکشد و از “عشق” یک قناری میان قوطیِ طلایی! واقعا بی حوصله ام. توان رفتن ندارم. دلم میخواهد همینطور دراز بکشم و ثانیه ها ،دریده و وقیحانه از رویم عبور کنند. اما چاره ای هم برای نرفتن ندارم. چندرغاز از همین جلسات گاهی در می آید و نمیتوانم نه بگویم. زندگی همه رقم من را مالانده و چلانده است. ولی به تو که فکر میکنم آرام میشوم. به همینکه اینجا نیستی. به همینکه قرار نیست اینجا سرت را بیندازی پایین وبخاطر شرایط من خیلی چیزها را که حقت نیست تحمل کنی. به همینکه باد می پیچد میان موهایت و مردمان خیره میشوند و تو در انتهای دل و ذهنت از من محافظت میکنی.

آرام ارام باید بروم. میان راه پله صدای داد وبیداد زنِ سورآبادی می آید که توله هایش را با پس گردنی و کشان کشان میبرد به مدرسه. شوهرش با وانت کار میکند و مستاجرند . 3 تا بچه هم دارند و به قول سورآبادی یک توراهی نیز. و من تعجب فراوان دارم که در این روزگار وانفسا چطور فرت و فرت بچه درست میکنند.. یاد استاد جمعیت شناسی میافتم که میگفت در میان این طویله ،بچه فقط نصفی! آنهم برای حرف مردم. هر وقت به تو میگفتم میزدی زیر خنده. من هم برا ی خنده ی تو میخندیدم. وگرنه کجای این جهان و زندگی خنده دار است؟ حالم بهم میخورد از اراذل واوباشی که نانشان میان فریب مردم است و فرت و فرت مثبت اندیشی و سرخوشی و دلخوشی های دوزاری را میکنند میان پاچه ی مردم. بی ناموس ها جوری حرف میزنند که اگر کسی بگوید غمگین هستم درست مانند کسی که مالاریا دارد با او رفتار میکنند. از نظر این اراذل و اوباشِ تحصیلکرده ،من خودِ مالاریا هستم. سرخوشی های ابلهانه را میکنند میان پاچه مردم تا از این مردم خرعصاری بسازند برای روسای کت و کلفتشان. بالاخره الاغی را که شب و روز میچرخانی باید یک دلخوشی هم به او بدهی و هرچه این دلخوشی ها الکی تر و ساده تر و ابلهانه تر، خرجش کمتر و سودش بیشتر. هفته ی قبل دکتر پوران درگوشم گفت که اینهفته میان حرف هایم تریپ سیاه و یاس اور نباشد بهتر است! خیلی تعجب کردم. انهم از دکتر پوران. یکی برای اینکه چرا میان اینهمه ادم مثبت و سرخوش و به قول خودشان امیدوار ،بودن آدم نحیفی مثل من نگرانشان میکند و دیگر اینکه چطور لحن دکتر پوران هم اینقدر سطحی و لاتی و لجن مالی شده است؟ . “تریپ “!!! .بیرون آمدن این لغت از دهان این آدم خیلی اذیتم کرد. انگار لمپن ها همه جا و همه ی ادمهای این جامعه را از بالا تا پایین تسخیرکرده اند. انگار لمپنیسم شده است نشان تفاخر . انگار با کلاس بودن در بی کلاسی ست! انگار ادب در بی ادبی ست. انگار احترام در بی احترامی ست. لمپن ها همه جا رخنه کرده اند. حتی در ذهن استاد دانشگاه. مرض اینست. مسری هم هست. مالاریا اینست. بدبختی اینست.فلاکت اینست. دلیل مرگ ادب و فرهنگ همین چیزهاست. همه هم کم و بیش گرفته اند این بیماری را اما کسی حواسش نیست.

در یخچال را باز میکنم . شیر هم ندارم امروز. یک لیوان آب می خورم. از شب تا صبح سرفه کرده بودم. شیر اب راباز میکنم تا ظرف های شب قبل خیس بخورد. ” اه..لامصب آب گرم هم نیست” یک هفته تمام است که شوفاژ خانه ریپ میزند و یک ساعت آب گرم هست و یک ساعت نیست. اهالی ساختمان کشیک میدهند که هر وقت درست شد بریزند میان حمام. خب وقتی هم میریزند دیگر آبی نمیماند برای من بدبخت. حالا فرض که بماند اما دیگر به طبقه ششم نمیرسد. خدا کند انجا که تو هستی آب گرمش به راه باشد. کتری را پر اب میکنم و میگذارم روی گاز که جوش بیاید تا با اب گرمش بتوانم سرو صورتم را کمی مرتب کنم و ریشم را هم بزنم. یارانه ها را حتما امروز و فردا میریزند. تا وقتی کارمند دولت بودیم یک جور دستمان دراز بود و حالا هم که زده اند و بیرونمان کرده اند یک جور. البته خوبی آنجور این بود که مثل زن عقدی بودیم و کمی احترام هم داشتیم اما حالا مثل زن صیغه ای هستیم و پول را ماه به ماه پرتاب میکنند جلومان وباید خفه شویم. 3ماه است شارژ خانه را نداده ام ولی تو ناراحت نباش. امروز که این کارگاه برگزار شود به دکتر پوران میگویم برای دستمزدش . آب گرم میشود و صورتم را اصلاح میکنم. و حسابی با صابون میشورم. دلم کمی ضعف دارد .میخواهم یک املتی درست کنم اما ولش کن تا ظهر چیزی نمانده فقط 4 ساعت. دو تا تخم مرغ و 2 تا گوجه به اضافه نان و روغن هم صرفه جویی شود خوب است. باید کمی پس انداز کنم. پول داروها را هنوز به داروخانه سر خیابان بدهکارم. دکتراما از دوستان دانشگاه است. میان خوابگاه در یک اتاق میخوابیدیم. او پزشکی میخواند و من هم حرف مفت! اصلا املت را میگذارم برای شب. خدا کند آن جاکش ها خسیس بازی در نیاورند و نهار خوبی بدهند. گرچه کار فرهنگ و ادب در این مملکت گه اضافی خوردن است مخصوصا اگر منتقد باشی و به پدر جدت هم باج ندهی. خلاصه قید املت را میزنم. میروم جلوی آینه و عینکم را صاف میکنم. هنوز جوان به نظر میرسم! باورت میشود؟ ولی باعث خوشحالی من نیست. دستی به موهایم میکشم. امده نزدیک شانه هایم. با همان فرهای طبیعی و درشتی که تو دوست داری. اطمینان دارم که امروز هم باید به چندین نفر بگویم که تا حالا درهیچ تئاتر و نمایشی باز ی نکرده ام. میدانم ناامیدشان میکنم با این حرف ولی واقعا وقتی در یک بازی به شدت جدی به نام زندگی هستیم دیگر چه نیازی به بازی مجدد و مکرر داریم؟ بازی در بازی دیگر تمسخر آمیز است. باید بروم عزیزم. زیپ کاپشن را میکشم بالا تا پیراهنی که انگار از توی دهن گاو بیرون آمده دیده نشود. نارحت نباش آبرو داری میکنم. کلید ها را بر میدارم و پایم را میکنم میان کفش هایی که غبار رویشان را با پارچه ای نم دار گرفته ام. از ادوکلنی که برایم فرستاده ای کمی میزنم. مدام ترس دارم تمام بشود. میدانم گفتی که برایم میفرستی اما من مدام میترسم بدون ادوکلن بمانم. انهم ادوکلن هایی که تو دوست داری و من را با انها بهتر و نزدیک تر حس میکنی. ولی کمی ادوکلن میزنم. نگران نباش. حالا خوشحال شدی؟ میدانم که شدی. من رفتم عزیزم. فراموش نکن که به تو فکر میکنم حتی وقتی مثل خر میان گل گیر کرده ام و تو نیستی و به پایان دنیا هم چند روزی بیشتر نمانده است. فقط به تو فکر میکنم

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *