ریو و هفت دروازه ی جهنم

 

سیاه مست / تن مارینا را سیاه میکند. مست و عربده کش! مارینا گریه میکند اما از فریاد خبری نیست.تن میدهد به ضربات کمربندی که مانولو عربده کشان بر تنش میکشد. باید زنگ بزنم. به کجا حالا؟ به جهنم. با هفت دروازه! سیاه و پر از نکبت. آدم غم باد میگیرد ولی چاره ای ندارم. باید زنگ بزنم.شاید دست بردارد.شاید درنگی کند مانولو ومارینا بخزد گوشه اتاق 9متری در حومه ی ریو .همیشه همینطور است.با سانگریا و موخیتو شروع میکند. اگر همه چیز خوب پیش برود به سالسا و یک عشق بازی داغ ختم میشود و اگر دروازه های جهنم باز شوند به سالسایی دیگر با موسیقی متنی که عربده است و ناسزا.کسی هم جلودارش نیست.یک جنون بی نقص از مانولو ! یک عشق واژگون از مارینا. بچه ها کز میکنند گوشه ی اتاق. بی حرف. بی نفس. عادت کرده اند.پوچ شده اند همه اشان. هیچ شده اند. تهی از همه چیز.باید زنگ بزنم.باید حرف بزنم. دست روی دست بگذارم شاید سیگارهای کوهیبا که از کارخانه دانه دانه دزدیده شده روشن شوند و روی تن مارینا آرام بگیرند. دروازه اول که باز میشود موخیتو را یک ضرب بالا میرود و به دروازه سوم نرسیده سه لیوان لب پر از سانگریا را بی وقفه سرمیکشد.خون میدود میان چشمان مانولو.مارینا دلهره میگیرد.ولی هنوز امیدی هست. اما نیست. دروازه های جهنم یکی بعد از دیگری باز میشوند. مثل کابوس.آتش زبانه میکشد. آشویتس است اینجا شاید! بی اتاق گاز اما با طعم مرگ.در حومه ی ریو. باید زنگ بزنم. شاید دست بردارد.دستپاچه ام و نگران.شماره را پیدا نمیکنم.هر ثانیه که میگذرد مارینا را مچاله تر میبینم.نگران بچه ها نیز هستم.لابد پنجاه دلار شرط بسته است و باید دلداری اش بدهم.همین است.شماره را پیدا میکنم. زنگ میزنم. چرا کسی برنمیدارد؟ نکند دیر شده باشد. قطع میکنم ودوباره شماره را میگیرم.بالاخره برمیدارند. باید مانولو باشد. اما نیست.مارینا با گریه حرف میزند.زود میشناسد من را.گریه اش قطع نمیشود. از ناله خبری نیست اما گریه چرا. از درد خبری نیست اما از اندوه چرا. ” کجایید؟ مانولو کجاست؟دوباره همان ماجرا؟ بگو منم..میخواهم با مانولو حرف بزنم” مارینا با بغض و گریه حرف میزند و خدانگهدار! و تمام! باورم نمیشود.در حومه ی ریو. هفت دروازه ی جهنم باز میشود ویک کابوس مانولو را میبلعد! نه از کمربند خبری بود نه از ناسزا.همه محله با بهت مانولو را نگاه میکنند.عرض کمربندی را مست و شاید باچشمان بسته عبور میکند.ولی فقط سه لاین به سلامت میرود.لاین چهارم به زمین می افتد.تا لاین ششم به سینه می رود و لاین هفتم ..کابوس مانولو را میبلعد! آشویتس است اینجا شاید. بی اتاق گاز اما با طعم مرگ! همه میروند میان خانه هایشان! بی حرف.با بغض!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *