یکهو امدی زیر پلک های من، ناغافل ،بی دلیل، ناخواسته، یک خاطره مبهم از دو دهه پیش من را رساند به تو و بعد من دوباره به اصل عدم قطعیت ایمان اوردم :” خاطره کمرنگ میشود اما مرگ ندارد” . نشسته بودم،بی هوا، بی خیال، سرد بودم،همین که برف گرفت دستانم را جفت کردم میان پاهایم .یک سیگار حتما فضا را گرم تر میکرد اما آن روزها مثل سگ از مرگ میترسیدم. راستش از سگ مرگی بیشتر ترس داشتم.آنهم میان چله ی زمستان. نه ،کار من نیست. کار تو هم نبود. لاف میزدی! ان ضجه موره ها نیز تنها برای آن بود که حرف مشترکمان عمق بیشتری پیدا کند. خب آدمهای درد و مرض دار بیشتر همدیگر را درک میکنند تا آدمهای خجسته و سرخوش! گرچه اینهم خودش یک مرض اساسی ست! من نشسته بودم.حواسم بود.یعنی هوشیار بودم.درجه حرارت هوا قرار بود به پنج درجه زیر صفر برسد اما هنوز نرسیده بود.درست است که صدایی نمیشنیدم اما خواب نبودم. به هرحال عده ای از مردم میان تخت و مطبخ داد و هوار میکردند.اما من صدایی نمیشنیدم. نشان به آن نشان که برف هم گرفته بود و تو، یکهو آمدی زیر پلک های من ، ناغافل هم رفتی !.بدون هیچ حرفی. یکدفعه از جا بلند شدم.با دستانی روی زانو. تو نبودی. شاید هم نخواستیکه باشی.من که هیچ وقت زنجیرت نکرده بودم. هر وقت دلت می خواست می آمدی و هر وقت عشقت میکشید می رفتی. من سر تا پا یک فاعل بی اراده بودم.تصمیم چیزی بود که کارگردان هستی خودش میگرفت و کلاه اتخاذش را سرما میگذاشت. همه را میدانستم.همه بازی خورده بودیم.ولی چاره نبود.سر زمستان قبرستان روح ندارد.هر کس هم که بیاید میخواهد فرتی فاتحه ای حواله کند و فلنگ را ببنندد. نه. من میخواهم وقتی نیستم بازی به هم بخورد.نه اینکه فقط من از بازی خارج شوم.پس باید بازی کرد. یکی هم بیشتر وجود ندارد. بازی را میگویم. همان اولین بازی.
_ ” این بهشت خدا هم خیلی بی درو پیکره ها”
_ ” اره والله ،هر چی میری به تهش نمیرسی”
_ ” ته نداره که”
_ ” نداره؟ یعنی پس ما کجا داریم میریم؟”
_” نمیدونم ، ولی میگن ته نداره، ..تو خسته شدی مگه؟”
_ ” نه ولی الان که فهمیدم ته نداره خسته شدم”
_ ” اره؟”
_ ” اره”
_ ” بیا سرتو بزار رو شونه م”
_ ” باشه ولی بعدش چی؟”
_” بعدش؟….بعدش بر میگردیم”
_” راس میگی؟ یعنی تصمیمتو گرفتی؟”
_” اره بابا، ما که فرصت نداریم هر روز یه تصمیم بگیریم اما میتونیم یه تصمیم بگیریم واسه همه ی زندگیمون”
_” بعدا نگی تقصیر تو بود”
_” نه، چرا بگم، وقتی یه چیزی ته نداره اصلا بهتره بزنیم بیرون”
_” منم همینو میگم، اصلا بی در و پیگر بودن اذیتم میکنه،حالا تو بگو قصر پادشاه پتل پورت، آدم خونه ی خودشو میخواد، حالا کوچیکم هست که باشه ولی مال خودش باشه، مگه نه؟”
_ ” اره، حالا برگردیم”
_” نه هنوز یه کم خسته م”
_” خب سرتو بزار رو شونه م”
_” بهتر میشم اینجوری”
_” چه جوری؟”
_” وقتی سرم رو شونه ته دیگه، حس میکنم به یه جای مطمئن بندم”
_”خوبه، تو هم میری زیر پلکم”
_” یعنی خواب منو میبنی؟”
_ “خواب؟ ..نه…ولی میری زیر پلکم..مثل همین الان دیگه”
_ ” یعنی الان بیداریم؟”
_ ” نه خب، ولی خوابم نیستیم، اصلا چه فرقی داره وقتی ما داریم میریم از اینجا”
_ ” فرقی که نداره ولی وقتی من برم زیر پلکت، اونوقت سر من، شونه ی تو، اینا چی میشه، خسته گی هام چی میشه پس؟ نکنه همش بازیه”
_” اره بازیه، ولی به همش میزنیم، مرگ یه بار شیون یه بار”
_” دوست دارم”
_” منم”
_” حالا چی بود اسم اون درخته؟ سیب؟ با بوته ی گندم”
_ ” اینم بازیه، بهش فکر نکن، مهم اینه که در همونجاست!”
************
من آماده میشوم. که تو بروی زیر پلک های من،قبلش نگاهت میکنم. میان چشمان شیطانت ،اولین گناه حوا و آخرین عصیان آدم دو دو میزند.کلمات را سریع بر زبان می آوری و صریح به رخ میکشیی .همان که من میکنم و میخواهم.ساده می بینمت و با صداقت.مینشینیم روبه روی هم. چشم در چشم.
_”کاش اینجا بودی!”
_”کاش انجا بودم!”
انگشتانم میرود لای انگشت های تو.
_”میدانی اصلا دیگر چیزی برایم حقیقت ندارد”
تو میگویی و من نگاهت میکنم.
_” اصلا حقیقت چیست؟”
باز هم تو میگویی و من میان انگشتان دستت گره میخورم.حرف میزنی، گاهی تند، گاهی تلخ، هم غم داری و هم غرور، هم دلت چیزی کم دارد و هم چشمانت نم .با من هستی و نیستی .دلت نهیبت میزند که برو. ذهنت افسار تو را میکشد که بمان. خب این بازی قدیمی دل و ذهن است که هر آدمی با آن به دنیا می اید و با آن می میرد. من دستهایم باز میشود به سوی تو و تو میگویی دست های باز تو را افاقه نمیکند ومحتاج تخت و بند و زنجیری.
_” یه شونه میخوام که سرمو بزارم روش و حس کنم به یه جای مطمئن بندم”
زمان زیادی ست که خوابی.میخواهم بیدارت کنم اما دلم نمی آید. حرفی هم نمیزنم. جوری رفتار میکنم که یعنی حق با توست. از بی درو پیکری اخلاق و این خزعبلات هم برایت نمی گویم. اصلا نمیگویم که بازی به چه اندازه پیچیده بود و ما خبر نداشتیم. برای همین تو با غرور با من حرف میزنی. از بالا به من نگاه میکنی. من که ادعایی ندارم. داشته باشم هم برای تو ندارم. تو که نباشی نمیشود بازی را به هم زد.یک دست صدا ندارد. ولی متعجبم چرا برای من ابرو بالا می اندازی. ناز و کرشمه هایت را چرا برای من حراج میکنی؟ اینهمه آدم.
با خودم میگویم: اشکالی ندارد.اینهم راهی ست برای محافظت از خودش!حالا که دلش زخم دارد،که تنش درد دارد،که روحش چیزی کم دارد من نباید بارش باشم اگر یارش نیستم. سعی میکنم ارام باشم.کلماتم رابه قائده حسی که از تو میگیرم توزیع میکنم.میگویی وحشی تر از آنی هستی که فکر میکنم، سرکش تر.
_” اره؟”
_ اره، ولی چه فرقی داره وقتی همش بازیه”
این را با اندوه گفتی.
_” پس میدونی”
_” مثل خودت”
و من همان وقت میبرمت کنار دیوار و دستم گره میخورد میان موهایت. میانه ات
می آید به بند بازوانم.
_”بیداریم؟” تو می پرسی.
_ ” به اندازه ای که بازی را بهم میزنیم آره”
_ ” پس بهمش بزن”
کلمات سریع روی زبانت می آیند. میگویم صدایت خواستنی ست و تو میترسی، از من نه،از خودت.سخت به اغوش میکشم تو را.میدانم جنس نفس هایت را. مثل همان روز که خسته شده بودی. مثل همان روز که برگشتیم.
_ ” منم خسته م”
_”آره؟ “
_ ” ؟آره خب، هر طرف میری کیشت میدن، نه راه پس داری و نه پیش”
_” پس فکراتو کردی؟”
_ ” آره، بازی بی بازی”
دلم قرص میشود دوباره. و میروی زیر پلک هایم. با اینکه برف هنوز بند نیامده و سرما به همان درجه ای که گفته بودند رسیده است اما تو را حس میکنم. جاری. زیر پوستم. تو هم که احمق نیستی. پیچ و تاب تنت به آدم هشدار میدهد .نفس آدم را به شماره می اندازد. تو میدانی چه میکنی با من اما باور نداری که من چگونه ام با تو.تلاشی هم نمیکنم که باور کنی. اصلا چرا باید باور کنی؟ همه چیز خیلی زود تمام میشود و تفسیر خواب در بیداری کار بیهوده ایست. ترجیح من اینست که باور منعطفی باشم در دل و ذهن تو.یعنی هر جور خواستی من را بچرخانی، برقصانی.بگردانی.هر خلاف آمد عادتی را مکرر کنی، دستت را تا مفرغ فرو کنی میان همان جایی که مردم دعاگویش هستند، و به وقت سکوت صدایت را بیندازی به سرت و به وقت فریاد زبانت را بگذاری کف دستت.به قبرستان رقص و به عروسی ناله. به عشق پوزخند و به نفرت لبخند.همه چیز را به همه چیز. بازی را به بازی . راهش همین است.
_” حدس میزدم”
_ ” پس چرا دوری میکردی از من؟”
_” باید یه کم بازی رو جدی بگیری اولش یا نه؟”
_” خب آره”
_” پس همین دیگه”
از پشت بغلت میکنم.سرت را برگردان میخوابانی روی سینه ی من. پا به پا میبرمت به سمت پنجره. مثل سگ برف می بارد و تو مثل تنور میسوزی. می سوزانی. وقت نداریم. داریم اما نه زیاد. تند تند حرف میزنی.زبانت گرم شده است. کلماتت تند تر. گاه داغ تر.
_ “به این میگن خیانت؟”
_” اینم یه جور مرزه دیگه”
_” دوسش ندارم”
_” خیلی ها دارن”
_” به درک، من ندارم، دلم یه جای بی درو پیکر میخواد”
_ ” یه جایی که ته نداشته باشه؟”
_ ” آره”
_” پس بازی چی؟”
_ ” مگه نگفتی باید بهمش زد؟”
_ ” آره خب ، گفتم”
_” پس بهمش بزن دیگه”
من کلمات تند و صریح و داغت را حس میکنم.اما نمیدانستم تو نگاه من را چگونه تفسیر میکردی؟ اما تازه فهمیده بودی که من رقیبت نبودم و نخواهم شد ،رفیقت اما اگر تو بخواهی. آن اوائل مدام حس میکردم میخواهی چیزی را به رخ من بکشی ولی من با تو رقابتی نمیکردم برای اینکه تو از چشمان من عبور کرده بودی..با تو بی حاشیه بودم. میدانستم باید بازی را به هم زد اما تو خسته نبودی. کیش ها ی مکرر عاجزت نکرده بود. مرزهای حرام زاده زخمی ات نکرده بودند. بسته گی ها متعفن اخلاقی به گندت نکشیده بودند و من میدانستم که باید رنج انتظار را هموار کنم برای خودم. پس صبور بودم همه ی زمستان های مرد و نامرد را.تمامی سالهای تنهایی را .تو خسته نبودی و من میدانستم که این بازی جفتمان را خراب میکند.یکی را به اسم مومن و یکی را به اسم کافر.در حالیکه ما اصلا اسم نداشتیم! سجلد نیاز نداشتیم. اصلا نبودیم.میان خواب کسی دیگری را به اسم صدا نمیکند. همه یکدیگر را میشناسند. غریبه ای در کار نیست. مثل همین حالا. خودت را فشار میدهی میان آغوش من.زخم هایت را میبینم.میخواهم دست بگذارم روی زخم هایت.گاهی تحمل میکنی.گاهی پس میزنی.اشوبی میان دلت خانه کرده است.میخواهم بگویم که خودت را لیس بزنی و بگذاری دیگران هم تو را لیس بزنند.زخم ها گاهی فقط بذاق دهان میخواهند.مانند لب ها. زیباترین زخم هستی!
_” پس تصمیمتو گرفتی؟”
_” اره بابا، ما که فرصت نداریم هر روز یه تصمیم بگیریم اما میتونیم یه تصمیم بگیریم واسه همه ی زندگیمون”
_” بعدا نگی تقصیر تو بود”
_” نه، چرا بگم، وقتی مدام کیشت میکنن و هر طرف میری ورود ممنوع زدن همون بهتر که بازی رو به هم بریزیم”
_” منم همینو میگم، آدم نمیتونه یه دقه پاشو با خیال راحت دراز کنه، مدام میخوری تو درو دیوار. دلم لک زده برای یه جایی که ته نداشته باشه”
حرفت که تمام شد دوباره سرت را میخوابانی روی شانه من. زخمهایت آرام میگیرند. این اصلا رمانتیسم نیست. به این میگویند “شانه درمانی” که خیلی ها باورش ندارند. ولی من عقلم را تبعید نکرده ام.حسم را تهدید نکرده ام. بازی را به هم زدن با سقوط فرق دارد.من از ارتفاع واهمه دارم. خودت هم میدانی. پس مجبوریم روی دو پا راه برویم.گاهی حتی مجبوریم بازی کنیم. اما لازم نیست باورش کنیم.میدانی که من نکرده ام. برای همین هر فرصتی پیدا کنم یک تف سربالا پرت میکنم. میدانم که ابدا کار خوبی نیست اما مگر من تضمین داده ام کار خوب کنم؟مگر تو داده ای؟ اصلا کدام خری تضمین داده؟ به چه کسی داده؟ کو؟ مدرکش کجاست؟ ولمان کن جان مادرت!
با حرص حرف میزنم ولی تو میدانی که غمگینم. تازه تازه فهمیده ای که زخم های کهنه ای دارم.سرت را بر میگردانی و لب هایت را میگذاری روی لب های من. عمیق ترین زخم. نفس می کشم. تو هم. تند تر از من. تاب میخوری میان بازوان من و یک ناغافل میگویی:
_ ” زیاد میخوامت”
و این اسم رمز بود.
_ ” زیاد میخوامت”
درست مانند رمزهای عملیات. با اینکه منتظر بودم اما آماده نبودم. آنهم سر زمستان.ولی وقتش رسیده بود.لبخند میزنم و نگاهت میکنم. سه اقیانوس فاصله یکهو دود میشود و به هوا می رود. چشمانت به اندازه یک روز سراسر آفتابی صاف و آرام است. خودت را می چسبانی به من. تنگ تر! نزدیک تر! سینه هایت روی سینه ام آرام میگیرند.
_ “حالا شروع کنیم؟”
_” نه هنوز یه کم خسته م”
_” خب سرتو بزار رو شونه م”
_” بهتر میشم اینجوری”
_” چه جوری؟”
_” وقتی سرم رو شونه ته دیگه، حس میکنم به یه جای مطمئن بندم”
این بار میخندم. میگویی:
_” اهان، بند شدن یعنی بازی!”
_”درسته”
_” پس باید از بازی بزنیم بیرون”
_ “نه”
_”پس چی؟”
_ ” باید بازی رو بهم بزنیم، این دو تا با هم فرق داره”
_” از کجا شروع کنیم حالا؟”
_” از همین جا، زیر پلک های من”
_” یعنی الان بیداریم؟”
_ ” نه خب، ولی خوابم نیستیم، اصلا چه فرقی داره وقتی ما میخوایم
بازی رو به هم می زنیم”
_” فرقی که نداره ولی وقتی من برم زیر پلکت، اونوقت سر من، شونه ی تو، اینا چی میشه، خسته گی هام چی میشه پس؟” نکنه همش بازیه؟”
_” آره بازیه، ولی به همش میزنیم”
_” دوست دارم”
_ “منم”
_” حالا چی بود اسم اون درخته؟ سیب؟ با بوته ی گندم؟”
_ ” اینم بازیه، بهش فکر نکن، مهم اینه که در همونجاست!”
و تو یک ناغافل میروی زیر پلک های من اما اینبار نمیروی.سرت میخوابد به شانه هایم. هنوز برف میبارد اما نه مثل سگ. یک دانه سیگار را به آتش نزدیک میکنم و خودم را به تو!
_
با سلام اول بگویم با این مطلب یکهو جلو چشمانم که مدتهاست تو را ندیده اند سبز شدی و با خواندن ادامه نوشته ات یاد خیلی چیز ها افتادم که می توانند آدم را با خود از این سرزمین و روز های گاهی خسته کننده ببرند به جا هایی که دوست داری باشی . شاید وقتی دیگر یا در تولدی دیگر . نمی دانم فقط یقین دارم انسانها بخصوص آنها که جوری دیگر میتوانند ببینند را روزی خواهم دید با خاطراتی متفاوت از آنچه اتفاق افتاده است . هرگز قبول ندارم سرما میتواند آدمها را به آغوش یکدیگر بکشاند بلکه در مورد انسان ای گرمای عشق و دوست داشتن است که دو نفر همدیگر را به آغوش می کشند. یاد باد . سید کاظم.
گاهی آدم ناگزیره از شکستن و گذشتن از مرزها برای تازه شدن برای تجربه کردن یه احساس تازه گاهی لازمه آدم چشم هاشو ببنده بروی غل و زنجیر اخلاق گاهی بهتره بی مرز بود بی در و پیکر باید دل رو به دریا زد دریا که ته نداشته باشه چقدر دلم شانه درمانی می خواد
لذت بردم، زیاد…
سلام!
غبار نشسته روی از روزگار هرگز!!