و ما هر دو گدا زاده بودیم!
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
از نوشتن انچه اكنون به ان مبتلايم…ناگزير از انچه اكنون به ان دچار شده ام… ناگزيرم كه سرم را برگردانم و خودم را برسانم به پشت ميزهاي دبيرستان…به پانزده سالگي يا شانزده سالگي ام….ناگزيرم…باور كن توان فرار ندارم و تو مپندار كه خوشايند است حكايتي كه با تو خواهم گفت…ولي چاره ندارم…همانگونه كه گاه صيد حادثه مي شود ادمي ..خاطره نيز مي ايد و به سير وا مي دارد انسان را….اما تو مي تواني كه نيايي…و نخواني…..باور كن اينها را نمي نويسم كه بخواني و comment بگذاري برايم…اگر ميخواهي برو..اما اگر ميپنداري كه ادميان با تمام گوناگوني كه دارند گاه در زندگي به فصول مشترك ميرسند …بمان و بخوان و بيبين كه چه امده بر سر انچه رفاقت مي خواندمش…و دوستي حسابش ميكردم و برادري ميسرودمش….بمان و بخوان ..اما مجبور نيستي…مي تواني بروي و همين حالا برو تا خاطرت را بيش از اين ازرده نكرده ابرای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
واقعا عنوان به جا و زیبایی است
و ما هر دو گدا زاده بودیم
واقعا دل منو البته اگه یک آدم به حساب بیام چنگ زد
خدا رو شكر كه همه چيز ختم به خير شد و اگر غير اين بود، خودم دست به كار مي شدم!…………………. گدا زاده بودن و اهل كتاب! ياد “ابراهام مزلو” ومطلبي كه در” پنج پله مانده تا كتاب… آن هم حداقل” نوشتين افتادم.