دلبر

دلبر ،یکی از قصه هایی ست که من را گفته است.سالها بود به سراغش نرفته بودم و حالا نمیدانم چرا ان را اینجا رها میکنم.قصه همیشه وسوسه انگیز است برای من.از آنجا که نمینویسم که نوشته شده باشد. و حالا شما دوستان ندیده اما نزدیک من اولین خواننده  گان “دلبر” هستید.نمیدانم که آیا روزی قصه های دیگرم را جمع و جور میکنم و به چاپخانه چی می سپارم یا نه اما فرقی هم نمیکند.برای منی که گاه عمر نوشته هایم تنها یک شب بود و روز دیگر با دست خود نفسشان را میگرفتم چه تفاوت میکند حالا؟وقتی نیستند تمام دست نوشته های شانزده سالگی ام..وقتی در خاطر ندارم حتی خطی از قصه ی “مادرم ابریشم!” و یا  ” خیام و خیاط”  و یا  ” خیابان خانه ما بود”  دیگر چه تفاوت میکند چاپیدن قصه های دیگر؟ هیچ! و باز هم هیچ. حسی می گویدم که رها کردن ” دلبر” در دنیای مجازی کیفری ست که من برای خود مهیا دیده ام. “دلبر” یادی از آنانی دارد که نیستند حالا اما یادشان نیز برای من شکنجه ی کمی نیست. باری دلبر را اینجا رها میکنم و صمیمانه میخواهم که خوانندگان اندک اما صمیمی دست نوشته های من ،ردی از خود بگذارند و با اشاره ای و حتی کلمه ای حس خودشان را پس از به پایان رساندن قصه ی ” دلبر” برای من به یادگار بگذارند. اینکه “دلبر” در پایان، کجای ذهن و دل شما جا میگیرد و چگونه، زیباترین یادگاری ست از شما برای من.

دلبر

سال های اول دهه هفتاد بود به گمانم .اولین بار میان کلاس درس مکاتب جامعه شناسی من را دیده بود. یعنی خودش اینطور میگفت .ریش بلند کرده بودم. بچه ها میگفند شده ام شکل مارکس.شاید هم برای همین بود که استاد پایش را کرد میان یک کفش که تو باید بخش مربوط به حضرت مارکس را کنفرانس بدهی. سیگاری هم شده بودم. دست کردم میان جیب بارانی سرمه ای رنگی که چند روز پیش از یک جوانک معتاد نزدیک مخبرالدوله “بز خری” کرده بودم. طفلی خمار بود. ولی جنس بارانی حرف نداشت.آلمانی بود.گفته بود شش هزارتومان و من هزار و دویست تومان بیشتر نداده بودم. دزدی بود. زل زده بود به چشمان من. تمرکزم را به هم میریخت. هر بار چشمانم را دور میدادم به همه جای کلاس. دستش را زده بود زیر چانه اش. بند دستش را میدیدم. مهتابی رنگ و خوش تراش. لامصب پلک نمیزد.چند جا حسابی موضوع از دستم در رفت. ولی سرهمش کردم. تمام که شد ،نوبت سوال و جواب رسید. گه ترین بخش کنفرانس های درسی. بعضی ها که به طور عظمایی گیج بودند و بعضی هم بدشان نمی آمد با چند تا سوال خودی نشان بدهند. خصوصا آن روز که تعداد خانم ها کم نبود. همه را ساده دست به سر کردم.این یکی را حفظ بودم دیگر. شب و روز خواندن و یادداشت کردن خلاصه کاری کرده بود که به سادگی هم کلاسی های خودم را دور بزنم .تمام شده بود دیگر.” سوالی نیست؟” سرم را چرخاندم به همه جای کلاس. خبری نبود .دست بردم بارانی را از روی صندلی بردارم که دستش رفت بالا. تا آرانجش از زیر چادر امد بیرون . مثل صاعقه بود .همانطور زیبا و ناگهانی .هیجان و ترس را با هم روانه دل آدم میکرد. ” لامصب حالا نمیشد سوالت را نگه داری برای خودت….حتما باید انگشت نشانمان کن جلوی خلق ا…خب همه میفهمند دختری که جواب سلام خودش را هم نمیدهد ..دختری که درودیوار دانشکده پلک نمیزنند ،بودن و حضورش را و تا هست چشمانی دنبالش میکنند ،یعنی چه که حالا سوال هم دارد؟ یعنی چه که حالا زل زده به مجسمه ی کارل مارکس؟ ) دستش هنوز بالا بود.سرم امد پایین” بفرمایید” ..صدایی نیامد ..”گفتم بفرمایید”…صدایی نبود.تعجب کردم. سرم را کمی بالاتر آوردم.نگاهم گره خورد به نگاهش. رنگ نداشت! یا اگر داشت من متوجه نمیشدم. نه اینکه مرتبه ی اول بود برایم، نه، بچه پیغمبر هم نبودم ولی این یکی تفاوت میکرد. “بله حتما” . سوالش خدا را شکر به کنفرانش ربط نداشت ولی نمیدانستم و یادم نمی آمد “بله حتما” را چرا گفته بودم! قضیه بر عکس هم نبود زیاد.ولی میشد “بله” را نگفت و یک عمر راحت زندگی کرد.انروز که از کلاس امده بودم بیرون منتظرم بود. اعتناء نکردم. یعنی حرفی نداشتم. بعدها گفته بود که کلی خندیده بود از حرکت انروز من. ولی روزهای دیگر قضیه همانجور پیش نرفت.گاهی با هم خندیده بودم و گاهی من به او و گاه او به من. ظاهرش اینگونه بود و هیچ نمیدانستم که هستی بی ریا همه چیز من را به خنده گرفته است. از همان “بله حتما” شروع شد.دست نویس ها ی من را گرفته بود .بعد از مارکس همیشه میگرفت. دست نویس هایی که شاید هیچ کس به جر خودم سر در نمی اورد که چه خط و ربطی دارند به هم. اما او میگفت هم خطش را میداند و هم ربطش را! و میدانست. ارام ارام عادت میکردیم به هم. من به دلبری ها و ناز و اداهای او و او به قول خودش به حرف های بی دروپیکر من. من عاشقانه میخواندم و مینوشتم و او عاقلانه نگاهم میکرد.دختر حاجی بود. من هم کارگر زاده. نادر میگفت که افتاده ام میان کندوی عسل .سعید ریز میخندید که ” اره ولی به شرط اینکه طاقت نیش رو هم داشته باشه” حواسم بود به تیکه و طعنه هایشان..من اینجور میگفتم انروزها و شاید بهتر بود میگفتم پیغام ها!. خوب حواسم بود. زیر بنا و روبنا .فاصله های طبقاتی ،پایگاه اجتماعی، همه را میدانستم. مثل قصه های عبا س، پسر دایی تقی… ه شب ها میان پشه بند برایمان قصه میگفت و همه هم اینطور شروع میشد” یک دختر پادشاهی بود و یه پسر آهنگری…” و حالا قصه آمده بود در رئالییته زندگی. گفته بودم” یه لاقبا هستم ها” گفته بود: ” نه همین لباس زیباست نشان ادمییت” گفته بودم: ” من زیاد هم روشنفکر نیستم ها..خوشم نمیاد زن بیرون کار کنه” گفته بود: ” باشه…مدرک فوق لیسانس و میگریم میزاریم دم کوزه بعدشم مشغول میشیم به رتق و فتق امور نوزادان…خوبه؟” گفته بودم: ” ندارم حالیته؟” گفته بود: ” من و تو نداریم!” هر چی گفته بودم یه چیزی جوابمو داده بود.یکیش هم درست و حسابی نبود.ولی انگاری اونی که باید میگفت جفنگه من نبودم. اونی که باید میزد زیر همه چی من نیودم. اونی که باید پاشو کمی بیشتر جمع میکرد من نبودم…یعنی دوست نداشتم اون ادم من باشم… بلند شدم که برم گفت با حاجی یعنی آقاجونش صحبت کرده، شب میلاد باید می رفتیم خونه شون. گفته بودم که روز بعدش گرفتارم،پس اون شب نمیتونیم بیایم. در اومده بود که حاجی اصرار داره که اون شب باشه! “اصرار” را جوری گفت که فهمیدم بیشتر دستور داده تا اصرار. فکر کردم شاید موقعش رسیده باشد برای اینکه موشی بدوانم میان ماجرا و آ ب را گل آلود کنم و همه چی را برسانم به همان خانه اول که بود. او انطرف جوی و من اینطرف…عذر خواهی کرده بودم و پیغام داده بودم که اصرار حاج آقا باید به اهل منزل باشد یا خانه شاگردها و یا سفره نشین ها و من حالا هیچکدام از این شرایط را خوشبختانه ندارم…پهنای صورتش شده بود اشک. لامصب زیبا بود، حتی وقتی که گریه میکرد…هربار که به بهانه ای چشمانش نم دار میشد زیباییش چشمان من را خیره تر میکرد…ولی اعتناء نکرده بودم آن بار و البته اخرین بار هم بود. بعدا خودش رفته بود همه چز را راست و ریس کرده بود. چطور؟ نمیدانم . هیچ وقت هم نفهمیدم. همه باخبر شده بودند در دانشکده .پسرها من را زیاد با عرضه نمیددیند و دخترها او را دست و پا بسته نمیدانستنند زیر چارد مشکی. همه چیز شروع شد. رسما. ما رفتیم و انها آمدند. ما بریدیم و انها دوختند. بیشتر هم انجور که من میخواستم شد.یعنی فهمیده بودند اگر جور دیگر باشد من نیستم. میان مجلس دوست و رفیق زیاد بودند.هر کس می امد به شادباش من چشمکی میفرستادو در گوشی میکفت که چه لعبتی را تور زده ام و یا اینکه دم من به شدت گرم است که میان آنهمه دون ژوان در دانشکده قاپ کسی را دزدید ه ام که حتی بعد از من هم کلی کشته مرده خواهد داشت. همه را میشنیدم و میخندیدم.حرف بود. کلمه بود.از کلمات هیچ وقت نترسیده بودم…یکی دو بار هم کمی باد کردم حتی ولی زود به خودم امدم. مجلس را زود تمام کردیم.حوصله نداشتم .میخواستند ما را ببرند میان باغ. مطرب آورده بودند. یک دختر که بیشتر نداشتند…آنهم ته تغاری. حاج خانم میگفت لا اقل 10 بار دخیل شده بود به ضریح امام غریب که آخرین دختر بماند برایشان. حاج خانم زیاد حرف میزد.گاهی نمیشنیدم اصلا. همه چیز تمام شد.رفتیم خانه.اولین شب زندگی.آرام بودم و او زیبا بود.زیباتر از آنی که به تصور آدمی مثل من بیاید. راه که میرفت جای قدم هایش را با چشمانم میبوسیدم و خودش این را فهمیده بود…امدو ارام گرفت کنارم روی کاناپه ای که دو نفر را به سادگی تحمل میکرد.نفس کشیدم. عمیق…دستش حلقه شد به دور گردنم…چشمانم دوخته شد به لبانش…همین فاصله ی کم را دوباره نفس کشیدم بی دلیل..جای نفس کشیدن نبود…ناگهان بلند شدم .نه از سر ترس..نمیدانم چرا..ولی بلند شدم رفتم سمت پنجره…بازش کردم…هوا دم داشت…سیگاری آتش زدم و صدایی شنیدم که آتشم زد: ” دلبر! شب اول زندگی هم سیگار؟”…خاموش کردم. ازآن لحظه به بعد ،همیشه “دلبر” صدایم کرد.پنجره را بستم. و برگشتم.

*************************************************

زندگی برایم درست کرده بود که بیا و ببین، آشناو غریبه همه حسرت میخوردند. ولی نمیدانستند که همه آ ن زندگی به قیمت پیش فروش عمر تضمین نشده من بود و هفته ای 40 ساعت درس دادن و از این دانشکده به آن دانشکده دویدن. خودش ، روز به روز زیباتر میشد.واین را هر مردی که با زنش یک بار سرو ته خیابان ولیعصر را به هم وصل کند میفهمد. هر جا می رفتیم نگاه ها به سمت او بود. گاهی که می آمد دانشگاه دنبالم به هوای اینکه خاطرات خودش را هم تازه کند قدم میزد در محوطه دانشکده. یکی دو بار که آمده بودم کنار پنجره، دیده بودم که نشسته رو به کلاس ها و دانشجوهای پسری که نمیدانستند قصه ما را مدام یک جوری از جلویش رد میشدند تا بلکه ببیند این لعبت کیست و چه میکند آنجاها. حالا من زیاد فناتیک نبودم و میان دلم میخند یدم ولی هیچ وقت نفهمیدم که حس خودش کدام بود. خوشحال از اینکه نگاه ها را با خودش دارد همیشه و یا بی تفاوت ؟ نمیدانستم. تا انروز که امده بود دانشکده دنبالم .ماشین خودمان زیر پایش نبود. دخترمان مانده بود پیش مادر بزرگش. همیشه می ماند. او می ماند و مادر کلاس های بدن سازی و ….و…. را پشت هم ردیف میکرد. چند بار ی اعتراض کرده بودم و هر بار درآمده بود که: ” دلبر ! ژان پل سارتر را فراموش نکن..من که از سیمین دوبوار ازاد تر نیستم…هستم؟ ” پرسیدم: ” از آسمان رسیده مرسدس بنز سیاه رنگ؟” خندید که : ” مردم دعای باران میخوانند،نمی آید ،حالا مرسدس بنز از آسمان می آید؟” بعد هم گونه ام را بوسیده بود و ادامه داده بود که حاجی آمده بود خانه و یک هدیه 7 ساله برایش آورده بود. ” میگویم:”_چهار سالی گذشته و حاجی یادی از ما نکرده بود به اضافه سه سال دیگر که یادی باز هم از ما نخواهد کرد پس باید هدیه بعدی را سه سا ل دیگر منتظرش باشی ” میخندد و آرام دستش را سر میدهد روی پای من. مثل همیشه گرم نیست. حتی کمی سرد است.انگشتانش جان ندارند. ولی اضطراب دارند و من این را خوب میفهمم. کیف پر از جزوه و کتاب را میگذارم روی صندلی عقب. ماشین بوی نویی میدهد. رنگ سیاه متالیک. روکش های صندلی حتی سیاه تر. همه چیز اتوماتیک . پیش خودم فکر میکنم که نکند حاج آقا بی خیال آخرت شده و آمده در راسته ی نهیلیست ها. این را نمیگویم اما از حرف خودم خنده ام میگیرد و میپرسم که: ” حالا برای چه؟ مناسبتش کدام بود؟” بعد هم کمی رفته بود تو هم و از گوشه ی چشم نگاهی به من کرده بود و گفته بود که مگر پدر برای هدیه دان به فرزندش مناسبت میخواهد؟ و باز پرسیده بود ، مگر خود من ، ازهفته ای هفت روز، پنج یا شش روزش دخترک چهار ساله ام را غافلگیر هدیه های ریزو درشت نمیکنم؟…از شب عروسی به بعد حاجی قدغن کرده بود اسم من را هم میان اهل خانه اش. اما من نکرده بودم. دلگیر هم نبودم. حاجی از داماد چیز دیگر فهمیده بود که من اهلش نبودم. تقصیر کار هم نبود.با جناقش حاج نبی چهار دختر داشت و هر کدام از دامادها اسم حاج نبی که می آمد حاضر بودند سینه خیز بروند دست بوس.معامله میکردند خب. از نان و پنیر و عسل صبحشان تا کوبیده و چنجه ظهرشان و تا سفرو رختو لباس و انه و ماشین و هرچه که داشتند از بغل حاج نبی بود. حاجی هم این مدلی دوست داشت ولی نمی دانست که آدم هایی مثل من از انجا که میان جوی آب بزرگ شده اند دکتر که سهل است بالاتر از ان هم بشوند آنقدر سرتق هستند که راه خودشان را بروند. انگشتانش هنوز سردند. ” خوبی؟” زیاد حاضر جواب نیست مثل همیشه. ولی از تک و تا نمی اندازد خود را. آرام نگاهم میکند .”عاشق نگاهت هستم لامصب ” ولی نمیگویم، یعنی هیچ وقت به زبان نیاورده ام. با یک نگاه سریع براندازش میکنم، مثل روز اول است!حتی چهار سال جوانتر شده. بعد از به دنیا آمدن دخترکی که شده بود همه ی زندگی من ،گمان میکردم عوارض زایمان گریبان گیرش شود و کمی از آب و تاب بیفتد. ولی قضیه بر عکس شد. تازه شده بود یک خانم به تمام معنا. میهمانی نبود که او باشد و من یک ریز میان دلم نخندم از چشمان مردانی که مدام با نگاه دنبالش می کردند،همیشه شیک پوش بود، حتی وقتی من واو تنها بودیم میان خانه. زنی بود زن ! آنچه که باید باشد. میانه بلند. گیسوانی به رنگ شب،صورتی مهتابی، انگشتانی کشیده و پر مایه، بند دست و ساق پایش را تو بگو تراشیده بودند به دقت و این هیچ شوخی نبود…هیچ! و من خوب میدانستم ، روزی که من نباشم حتی خریدار بیشمار دارد این زن که حالا مدام میچرخد دور من و یک دم ” دلبر” از زبانش نمی افتد. اشاره میکند به کیفش که باز کنم و یک نوار کاست بفرستم به حلق ضبط صوتی که صدایش در نیامده تا حالا.کیف را باز میکنم و نوار کاست را نگرفته میفرستم به حلقوم ضبط صوت. همینجور که می رویم دست میبرم سمت داشبورد. کلید ندارد و باز هم نمیشود ” حاجی حتما یادش رفته که کلیدش را بدهد” ..میخندم، او هم. هنوز اظطراب دارد . می فهمم . ولی نمیدانم چرا و ادامه میدهم ” ماشین اتوماتیک کلید نمیخواهد دکمه میخواهد که دارد” بعد هم شروع میکنم به زدن هر چه کلید و دکمه که بالای ضبط صوت و ان اطراف هست…یکی درست در میآید، داشبورد آرام باز میشود…بوی عطری که میدانم عاشقانه دوستش دارد میزند بیرون!…تازه باز شده..لب به لب است هنوز…میدانم که لنگه اش را همین حالا روی میز ارایشش دارد در کنار پنجاه شصت تای دیگری که همه را ازمایش کرده.این یکی را همیشه من برایش میخرم، قرارمان همین است . شاید تا حالا چهل تا خریده باشم و همین حالا یکی زاپاس دارم میان کمد شخصی خودم . ” یادم نیست که قبلا سوار این ماشین شده باشم و این عطر را اینجا گذاشته باشم” پای راستش زیر دست چپم نبض دارد ولی سرد هم هست…دست میبرد که صدای موسیقی را بلند تر کند و من بلند تر تکرار میکنم ” یادم نیست که قبلا سوار این ماشین شده باشم و این عطر را اینجا گذاشته باشم ” آرام بر میگردد، لبخندش پررنگ نیست ، لبانش البته میخندند ولی چشمانش نه…حتما کمی بی حوصله است . دنده ای عوض میکند و میپیچد به میان کوچه ای که خانه ی ما آنجا نبود و میگوید: ” حتما کار حاجی ست…پدر است دیگر میداند ته تغاری چه میخواهد و چه نمی خواهد” میگویم : ” چه خوب که بعد از چهار سال فراموش نکرده” .با انگشتانم روی پای راستش ضرب میگیرم . یکهو میزند روی ترمز! راهی نبود. هیچ وقت این کوچه را ندیده بودم گرچه نزدیک بودیم به خانه. ” یعنی حواست نبود؟” دوباره میخندد که: ” مگه حواس میزاری دلبر؟ یک دم سوال و جواب میکنی، دهان تو را فقط من میدانم که چگونه باید قفل زد” و من دلم میخواست که همانجا دهانم قفل میشد. کوچه بن بست بود. برگشتیم.چنار پیر ابتدای کوچه حماقت من را شاید که می خندید.

***************************************

دخترکمان مدرسه می رفت.زیبا مانند مادرش و خوش زبان تر، باز هم مانند او. از من چیزی نداشت به جز صراحت و گاه یک دنده گی. ساده هم بود کمی. زندگی برایم دشوار تر شده بود. خرج و برج سفر های مدام او کلاس های رنگ به رنگ، لباس های مدل به مدل، میهمانی های تمام نشدنی و ریخت و پاش هایی که گاه ضرورت نداشت فرصتی نمیگذاشت که نفسی بیشتر و عمیق تر بکشم. و حتی آدمی چون من را که عاشقانه درس خوانده بود و بالا آمده بود را چنان کرده بود که اگر لزومی پیش نمی آمد نه سراغی از دورکیم میگرفتم و نه ورقی از آقای ماکس وبر میخواندم. هر چه دوستان سفارش تحقیق می دادند حواله میکردم به دیگران. حوصله اش نبود. سیگار هم نفس و همدم بی تکلف من بود. همیشه حاضرو آماده. به جززمانی که میان کلاس بودم و غرق در افکار جامعه شناسانی که شیفته ام کرده بودند و هنوز هم بودم. ما بقی اوقات آتش به آتش میکردم نخ های سیگار را. و من سیاه تر میشدم و او باز هم سپید تر. هنوز تغییری نکرده بود، زیباتر از همیشه. من کماکان دیوانه وار او را میخواستم. همیشه میخواستم، و تمام و کمال نیز! …لبخند از لبانش کنار نمی رفت فقط گاهی مضطرب میشد…نمی دانستم چرا…دخترک را میگذاشت پیش مادر بزرگش و میزد بیرون..میگفت حالش بهتر میشود…باور میکردم…حال دیگر کمتر می اید دانشکده دنبال من . بیشتر دنبال دوره های دوستانه خودش است ومنم حرفی ندارم اما گاهی مضطرب میشدو من نمیدانستم چرا. از کلاس میزنم بیرون . ترم یک است. پاییز رنگ زده حیاط دانشکده را. عمدا روی برگ های نارنجی را لگد میکنم…خش خش که میکند برایم لذت بخش است. باید زودتر بروم. دخترم منتظر است و مادر بزرگ لابد حالا خسته شده از ورچه ورچه های این دخترک هفت ساله. پشت چراغ قرمز سیگار روشن میکنم . چراغ سبز میشود و بوق ماشین ها سر میبرند. عجله میکنم و از چراغ رد شده می پیچم میان کوچه ای که هیچ وقت ندیده بودم. جلوتر میروم. لابد راه در رو دارد. نداشت. بن بست بود. برمیگردم و ازآینه نگاه میکنم! باورم نمیشود. بنز سیاه رنگ متالیک . با تودوزی های سیاه ، همان مدل و همان شکل که حاجی هدیه داده بود . فکر میکنم دنبالم کرده و اورده من را اینجا تا غافلگیرم کند! نکند روز تولدم بوده و خبر نداشتم؟ نکند سالگرد آشنایی ، ازدواج یا چیزی بوده؟..نه .اصلا مناسبتی نبود و هیچ نبود.کمی هول میشوم. کوچه هم زیاد عریض نیست. سپر ماشین گیر میکند به سپر بنز سیاه رنگ. صدایش درمی آید. میروم جلوتر سپر ازاد میشود اما صدای ماشین نمی خوابد. پیرمردی می اید بیرون از خانه ای که بنز سیاه رنگ جلویش متوقف است. پیاده میشوم و با هم نگاه میکنیم. چیزی نشده است. میگویم: ” برای شماست حاج آقا ؟” میخندد که : ” نه بابا جان برای آقاست!” _ پوزخند میزنم : ” آقا؟” _” بله آقای افشاران ” . باورم نمیشود. فامیلی حاجی بود. اول گمان میکنم که حاجی پنهانی تجدید فراش کرده. بیشتر میپرسم و پیرمرد میگوید: ” بهزاد افشاران” چشمانم را می بندم. نفس میکشم. پسر برادر حاجی.هفت سال پیش که ازدواج کردیم میگفتند با پول پدرش بیزینس میکند.عروسی ما هم امده بود و زودتر رفته بود.و حالا اینجا؟ با همان ماشین که “حاجی هدیه داده به دخترش؟” سه سالست که آمده اینجا. عذب نیست ولی زن و بچه ای هم در کار نیست.اینها را پیرمرد میگوید .یک نگاه به ساختمان می اندازم. یک نگاه به کوچه. معادله مجهول تر میشود.دنده عقب میگیرم..سه سال قبل.همان روز ها که حاجی یادش آمده بود از دخترش؟ همان روزهایی که حاجی بی مناسبت مهربان میشود؟ همان روز که پای راستش زیر دست چپم نبض داشت؟ همان روزی که ناگاه پیچید میان کوچه بن بست؟ همان روز که می خواست دهانم را قفل بزند؟ ….از گوچه میزنم بیرون. چنار پیر ابتدای کوچه حماقت من را شاید که دوباره خندید. دوباره!

**********************************

دخترم را میگیرم میان بازوانم. هیچ نگفته ام. مادرش میرود و می آید. دلبری میکند کماکان اما دلبری هایش برایم رنگ ندارد .ماهی میشود که کز کرده ام گوشه ی خانه.خواندن را بهانه کرده ام و هیچ نمیخوانم. تمام ترم اول خود را خانه نشین کردم. سیگار امانم نمیدهد. نکشم گریبان گیرم میشود. حوصله ی کلنجار با خودم را ندارم. و حتی با زندگی را. لبانش که مینشیند روی لبانم تهوع میگیرم. به روی خودم نمی آورم. کار من درست کردن تشنج نیست.مقداری تشنج البته مثل مقداری بی هنجاری عادی ست،همانجور که حضرت دورکیم میگوید. ولی کار من اتمام تشنج است و فرقی هم نمیکند که این تشنج عیان باشد یا نهان. بلند میشوم ناگهان. دخترکم را بغل میزنم. خوابیده است. میبرمش میان اتاق خودش. غروب نشده است هنوز. یکی دوساعتی مانده. ولو میشوم میان اتاقکی که تا سقف ان کتاب هایی نشسته اند که همه عمرم را نشخوار کرده اند. سیگاری آتش میزنم. می آید میان اتاق: ” دلبر ، من میروم بیرون، زود برمیگردم،زود” لام تا کام حرف نمیزنم ، لبانم را میبوسد. بوی عطرش همه اتاق را پر میکند. میرود بیرون . من عق میزنم. بالا می آورم.سیگار از دستم نمی افتد. بلند میشوم و از پنجره نگاه میکنم.در پارکینگ باز میشود .سربالایی پارکینگ را مثل همیشه پر گاز می اید . و پر شتاب میرود. پیش خودم فکر میکنم زندگی کوچه بن بست زیاد دارد ولی ادم همیشه فرصت دنده عقب گرفتن ندارد. کلید را می اندازد میان در. دو ساعتی گذشته است.اولین پک را به اخرین سیگار از سومین بسته زدم! یک راست می اید میان اتاق من. دود همه جا را گرفته ،سر تکان میدهد که : ” اخه اینم شد وضع دلبر؟ مدام سیگار؟ ” رفته ام زیر یک پتوی سریازی که نگهش داشته ام از همان سالها. اشاره میکنم بیاید کنارم بنشیند. لباس عوض میکند. روسری سبز و آبی اش را پرت میکند روی صورتم. انگشتانم روی لبه ی چاقو سر میخورند. دامن سفید میپوشد با خط های ارغوانی. یک تاپ آبی رنگ بالا پوشش میشود.کنارم که مینشیند حس میکنم که دامنش میرود بالای زانو . خودم را کمی جدا میکنم اما دستانش حلقه میشوند دور گردنم.دوباره لبه چاقو را لمس میکنم. خوب است. نگاهش میکنم. هنوز میخندد. به من اما . تند تر سر میدهم انگشاتنم را روی لبه چاقو. خوب است .میگویم : ” زندگی کوچه بن بست زیاد دارد ولی ادم همیشه فرصت دنده عقب گرفتن ندارد.” _ ” فرصت رو خودت باید به دست بیاری دلبر ،خودت” نگاهش میکنم. برای آخرین بار.گردنش به زیبایی گردن اهوست! میبوسم و تمام. بلند میشوم. بلند نمیشود. آفتاب میرود ، قرمزی غروب سیاه میشود.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

2 نظر برای مطلب “دلبر”

  1. Khasste boudi nazare khanandehaye in neveshtaro bedouni! Ehssasste mottazadi allan daram, amma bishtaresh khashmo nefrate, az in mojoude palidi ke essme khodesho zan va madar gozashte!
    Az Delbar ham delguiram ke messle kabk saresho tou barf karde va khodesho be nadidan va nashenidane allaem mizane! Amma nokteye assli ine: Aya khode Arouzeha, ghashngtar az ressidane be ounha nisstan? Shayad ke agar adamha be oun che ke mikhasstand nemiressidand( makhssoussan eshgheshoun) Tassvire ghashangtariro az in Arezou ya Eshgh dar zehn be khater missepordan! Nemidounam, shayadam daram arajif minevissam!
    Merci ke neveshteha va oun che ke dar zehno ghalb dari ro dar tabaghe ekhlass gozashti va ba ma taghssimeshoun mikoni.
    Ba behtarin arezouha baraye to hamishe AZIZ!

  2. 20آذر ماه 87!!! باورتون ميشه؟؟؟ چقدر زمان زود ميگذره!!! آره همين موقع ها بود كه “دلبر كماكان در پرده” رو نوشتين، يكي دو روز بعدش هم داستان رو كامل كردين. اونم تو كجا؟ ” از اين زاويه” يا به قولي ديگر “بوك لاو”
    يادش بخير چه روزگاري داشتيم با “بوك لاو” نه اينكه با ” از روزگار هرگز” نداشته باشيم. نه، ولي خب ديگه! هنوزم هر از گاهي به نوشته هاي شما تو “از اين زاويه” سر ميزنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *