واقعیت اینست که “نو”روزی در کار نیست و ما سرخودمان راخیلی مجلسی کلاه میگذاریم.هرکس به اندازه وسعش کلاه سرخودش میگذارد. اصلا “روز” ی در کار نیست که ما بخواهیم آن را مثلا “نو” کنیم وقتی در شب مطلق سیر میکنیم!میدانم شاید اهالی سنت و باستان و پرشین و اینها و همه کسانی مانند ما که رخت و لباس نو دارند و میخواهند سیزده روز مثل نخورده ها و ندیده ها و نرفته ها بخورندو بروند و ببینند و چوخ بختیاری و بی قیدی را به اوج برسانند و برای دقیقه ای کیفور شوند، شاید به تریج قباشان بربخورد. مهم نیست. برای اینکه حقیقت ربطی به خاک و خون ندارد و اگر داشت وضع ما حالا این نبود. این نوروزها و این هفت سین ها و عید عید کردن ها و این مبارک باد گفتن های بی خاصیت و صد تا بالاتر از اینها نیز بیاید زندگی ما تغییر نمی کند و شب ما سحرنمیشود و شاید هر روز هم بدتر و فلاکت بارتر شود که دارد میشود! این نوروزها خوشمان بیاید یا نیاید، هیچ برکت و مبارکی و خجسته گی و شعف وشادی و روشنی برای ما ندارند برای اینکه برکت و مبارکی و خجسته گی نتیجه و ثمره ی “آگاهی” ست و ملتی که روزش را با آگاهی “نو” نکند هرکار دیگر بکند فقط و فقط خودش را سرکار گذاشته است و خوشبختانه ما زرنگ ترین ملت جهان! به این عنصر معلوم الحال ( آگاهی) نیاز نداریم!
تک مصرع از هوشنگ ابتهاج: نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید