سلام پسر خوب و مهربانم
میگویم خوب و مهربان برای اینکه تاکنون شما ابدا زحمتی به ما ندادید.هیچ و هیچ. تنها همان کارهایی را کردید که از انسانی به حد و اندازه و قواره شما انتظار میرود و شاید هم کمتر. از همان لحظه که صدای تند وسریع ضربان قلب شما را شنیدیم تا همین امروزکه نفس های شما به نفس های ما گره خورده است هیچ کاری که اندکی زندگی را به من و مادر سخت کند از شما ندیدیم. شما سراسر آرامش بودید و مهربانی وحتی یکبار نشد که مادر گله ای کند از شما. یکبار نشد که مادر به واسطه درمیان داشتن شما رنجشی و ناملایمتی داشته باشد و آنکه از آشنا و دوست می شنید، متعجب میشد و حیران که چگونه انسانی به اندازه شما اینقدر میتواند آرام باشد و مهربانی کند. لابد میدانستید که اینجا دست تنهاییم ما و من ومادر نه چابکیم و نه باتجربه.لابد می دانستید که دوست و آشنایی نداریم. لابد میدانستید که غم غربت، سبک نیست، لابد دانسته بودید که اگر ناراحتی و اندوهی سراغ ما بیاید کسی که فی الحال شنونده ی ما باشد وجود ندارد و اگرهم بود رسمِ من و مادر نیست که اندوهمان را به کوچه ببریم و لاجرم باید از دردها و غم هایمان نیز با تو گفتگو میکردیم اما اینچنین نشد که تو نخواسته بودی.شما همواره مهربان بودید و آرام.راستش ما گاهی ناآرام میشدیم اما شما نه.و تازه این شما بودید که در انتهای شب ها ، به وقتی که یکی از زیباترین لالایی های هستی را با هم میشنیدیم ،شما با آرامشی که فقط مادر میداند و میداند به رقص در می آمدید و خوابِ ما را به رویایی ملایم گره می زدید.
پسر مهربانم
در روزها و شب هایی که جان شما به جانِ مادر گره خورده بود و من عطر نفس های شما را از عطرنفس های مادر حس می کردم ما با شما گفتگوهای بسیار داشتیم. شما را خاطرجمع میکنم که هیچ فرصتی را برای گفتگو از دست ندادیم. نه من و نه مادر. و زمینه ساز این گفتگو فقط و فقط آرامش شما بود.من و مادر هرکدام از زاویه ای جهان و هرانچه در آنست برای شما تصویر میکردیم تا به وقت آمدن به این جهان احساس غریبه گی نکنید و بوالعجب که نکردید. شما دقیقا درشبی که عشاقِ سراسرجهان برای هم گل میخرند و هدیه میفرستند به دنیا امدید( آیا این دلیل خاصی دارد؟) یعنی بعد از این من و مادر ابدا نیازی به این نداریم که در چنین شبی برای هم گل و هدیه بخریم و بفرستیم ،برای اینکه ” آمدنت ” در چنین شبی هدیه ای بود برای هردو ما و تا همیشه خواهد بود.
میدانی پسرم، روزهاست که قصد دارم برایت بنویسم اما نمیدانم چگونه و ازکجا شروع کنم.باورت میشود که نوشتن برای من اینقدر سخت باشد؟باورت میشود که کلمات سخت رامِ من میشوند وقتی مخاطبش شما هستید؟…نمیدانم ولی حتما در آینده بهتر میشود. از شبی که شما آمدید تا همین حالا دو مساله است که عجیب ذهنم را مشغول کرده. یکی اینکه با آمدن شما آن شور و شعفی که در پدران دیگر می بینم در من وجود نداشتو ندارد. یعنی انقلابی در من پدیدار نشد.هیچ تحول آنی را احساس نکردم. میدانم که شما هم توقع ندارید من حرف بیهوده بزنم و احساسات ناگهانی نشان بدهم. یعنی دیگران آش را شور میکنند یا من بی نمک هستم؟ نه اینکه از بودن شما خوشحال نباشم. ابدا! آنقدر هم با هم آشنا بودیم که از همان لحظه اول و از همان اولین نگاه گفتگو میان ما سرگرفت.ولی شورحسینی من را نگرفته بود و نگرفته است.. وجودم کنفیکون نشده است. نفس به نفس شما هستم ولی درجهان خودم زندگی می کنم و حتم دارم شما نیز درجهان خودتان سیر می کنید.من به شما همانطور نگاه میکنم که انسان های دیگر. خب البته حلقه های عاطفی حضور دارند ولی عناصر انقلابی وپرشور ابدا در من ظهور نکردند و نمیدانم باید چگونه باشم. باید در چیزی که نیست اغراق کنم؟ باید آسمان را به زمین بدوزم؟..نمیدانم واقعا. و مساله دیگر که مدام در ذهنم شناور است اینست که این جهان و دنیا با شما چگونه خواهند بود و چه دشواری ها در پیش رو خواهی داشت و درآخر اینکه آیا روزی ما را به خاطر دنیایی که انچنان هم زیبا نیست سرزنش نخواهی کرد؟ میدانی پسرم، من و مادر علت آمدن شما هستیم اما نمی دانم آیا دلیلش نیز ما هستیم یا نه. نمی دانم و اطمینان ندارم که آیا نقشه ای پیچیده تر و عظیم تر از آنچه ما در ذهن داریم در جهان جاری ست یا نه و آیا آمدن شما در مختصاتی از آن نقشه بزرگ تر قرار داشته است؟ من این روزها که با شما مکالمه ای یک جانبه دارم تنها به این دو مساله می اندیشم اما دور نمی بینم که شما بزرگ تر میشوید و این گفتگو جانی دیگر میگیرد. میدانی پسرم، با اینکه دشواری های جهان و زندگی از راحتی و خوشی هایش بیشتر است اما چیزهای زیبایی هست که آدمهای مهربان و خوب آنها را تولید میکنند و نفس کشیدن در این جهان را برای دیگران خوشایندتر میکنند. تمام آرزو و امید من اینست که شما یکی از انسان های خوب و مهربان باشید. همانگونه که تا امروز بودید.