تهران دوباره لرزید، دل ما، قلب ما

 

بلافاصله با خواهرم تماس میگیرم. هم بی قرارم که صدایش را بشنونم و هم خجالت میکشم. مدام خودم را سرزنش میکنم که چرا من باید در عافیت باشم و خانواده ام به هزار دلیل مضطرب و پریشان . چشمان خواهرم غمگین است. خودش را کنترل میکند.پسرهایش نشسته اند. نمیداند برود میان خیابان با بماند به خانه. بچه ها سختشان است. یعنی تکرار اضطراب همه را بی حس می کند. تکرار اضطراب همه را به جای خطرناکی میرساند که انجا ادم انگیزه هایش را برای محافظت از خود از دست میدهد. احساس گناه میکنم. گناهکاری که نمیداند گناهش چیست.چرا ما باید جای امن و امانی باشیم و پاره های تنمان در تشویش و اضطراب و آلودگی . سرزمین نفرین شده ای داریم.خودمان هم نفرین شده ایم! هرجا هستیم مصیبت دنبالمان است. انکه مانده است یکجور مصیبت دارد، انکه رانده شده است یک جور و آنکه رفته است هم جور دیگر!….سرزمین نفرین شده ای داریم. خدا هم ابدا با ما نیست. حتی یک سرسوزن.جهنم میان ماست و هرجا هستیم همانجا جهنم است. گول نخورید که جهنم اسم مکان است، نه! جهنم قید حالت است!و شما بگویید کجای جهان ایرانیانی بی مصیبت و بدبختی و اندوه و غم و فلاکت میبینید؟ حساب دزدهای سرگردنه و اعوان و انصارشان و انانی که چشمشان فقط نوک دماغشان را میبیند البته جداست!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *