سالهایی که عشق به خون کشیده میشد

” تو هم مثل حاج احمد. پدرت. همه اتان زن را برای تخت و مطبخ میخواهید. عوض بشو نیستید. صد سال هم که میان ینگه ی دنیا زندگی کنید ته ذهنتان همین کثافت ها ی رسوب کرده جولان میدهند. هم میخواهید از آخور بخورید و هم از توبره. خدا را مسخره کردید شماها. معلوم نیست چه تان است. بلا تکلیفید. می خواهید همه چیزتان جدید باشد، مدرن باشد، ،ماشین، خانه، کت و شلوار حتی زن. اصلا تو برای همین آمدی سراغ من و برای من جنگیدی. منم ساده بودم و باور کردم.اگر احمق نبودم و اگز فهم حالا را داشتم باید درک میکردم که از نطفه ی حاج احمد و مش خدیجه آدم به معنای آدم بیرون نمی آید.برای من جنگیدی برای اینکه میخواستی میان فک و فامیل پز زنی را بدهی که با دختران فامیل اتان متفاوت تر بود.برای این رو به روی حاج احمد ایستادی که میخواستی نشان بدهی دختر چموش محله را رام میکنی. برای این رو به روی حاج احمد ایستادی که میخواستی به خودت ثابت کنی که اگر بعد از ده سال آن ور آب بودن عرضه داشتن یک گرل فرند هم نداشتی اما اینجا کارت را بلدی. شاید خودت هم نمیخواستی اینطور بشود، شاید تو هم واقعا مقصر نباشی و قصدت این بود که آدم دیگری باشی ، من نمی دانم، ولی ژن ننه باهاتان خیلی قوی تر از اهن و تلپ شماست. مخصوصا ژن حاج احمد و مش خدیجه! تا جوانید کمی چموشی میکنید و آدم فریب می خورد که مثل ننه باباتان نیستید و حتما تخم دو زده میکنید اما وقتی پا به میان سالی میگذارید و انرژی اتان کم میشود و یاد مرگ می افتید فی الفور دخیل میبندید به اولین سقاخانه و توبه میکنید. گرچه تا آخرین لحظه دوست دارید که مردم فکر کنند شما واقعا آدم هستید اما خودتان از درون میدانید که آدم نیستید، برای همین مثل سگ از مرگ میترسید و برای رهایی از ان و اگر نشد برای ارامش بعد از آن حاضرید تن به هر مسخره بازی بدهید. تو و امثال تو نان حاج احمد را خورده اید، نان دو رویی و ریا و تظاهر. او درجا دو رو و ریا کار و نان به نرخ روز خور بود تو بعد پنجاه سال تازه شروع کردی. اگر اسم این دو رویی نیست پس چیست؟ فقط با یک تا خیر زمانی انجام میشود. یک روز چشم به چشم من دوختی و با لحنی مملو از عشق مهربانی گفتی که میخواهی پر زدن من را ببینی،اوج گرفتن من را. گفتی میخواهی دشتی باشی که من در آن جست و خیز کنم و اگر هم روزی دشت را به نیت کوه یا جنگل ترک کردم برای تو خاطرات جست و خیز من کافی ست. من باور میکردم. یعنی باور کردم.تو میگفتی که این مردم ،منظورت مردها بود، مردها زن میخواهند فقط و تو دوست میخواهی ،همراه میخواهی،گفتی که میان لندن این چیزها را خوب دیده ای و یاد گرفته ای، من هم باور میکردم. یعنی باور کردم . میگفتی که حق و سهم ما یکی است از دانستن و آزادی و زندگی و من باور میکردم. یعنی کردم.

 

چهلم که میشد میان خانه حاجی، میان خانه شما، دیگ حلیم برپا میشد و اهل محل
تا صبح، هم غیبت می کردند،هم صلوات می فرستاند، هم هرهر و کرکر می کردند و هم عاشق میشدند. علی صافکار همانجا عاشق منیژه خواهر سهراب میشود. از ما بزرگتر بود منیژه.درس نمیخواند. یعنی دلش نمیخواست. دلش شوهر میخواست. علی صافکار رفیق سهراب بود و وقتی سهراب فهمید که رفیقش عاشق خواهرش شده درست مثل کسی که بهش خیانت شده رفتار کرد. یک روز سرکوچه نگذاشت علی صافکار با وانتش بیاید میان کوچه. خوابید جلوی ماشین علی صافکار. ساعت سه بعد از ظهر. منیژه صدایش را انداخت به سرش و اهل محل ریختند بیرون.منیژه خودش را میزد اما سهراب بلند بشو نبود. مردم هم رفتند که سهراب را بلند کنند از جلو ماشین علی اما سهراب قمه ی عباس قصاب را گرفته بود و تهدید کرد اگر کسی نزدیک شود قمه را تا ته میکند میان سینه اش. منیژه ضجه وموره میزد. بعد هم سهراب شرط گذاشت که علی صافکار باید قید ازدواج با خواهرش را بزند. یک دفعه علی رفت سراغ وانتش. چهار لیتری بنزین را از عقب وانت برداشت و ریخت روی ماشین و حتی روی خودش . بعد هم نشست میان ماشین و تهدید کرد اگر همین حالا جواب مثبت نگیرد خودش را میان وانت حبس میکند و آتش میزند. حالا دیگر زن های محل هم داد و بیداد میکردند. کسی جرات نداشت جلو برود. از کوچه های پایین تر و بالاتر هم امده بودند برای تماشا..کلانتری را خبر کردند اما کاری از دست کلانتری بر نمی آمد. سهراب قمه روی سینه اش بود و علی میان ماشین فندک به دست. منیژه گم شده بود. سکوت غریبی میان جمعیت بود. یک دفعه صدای منیژه بلند شد. از بالا. کجا یعنی؟ همه سر بالا میکنند منیژه رفته بود بالای خرپشته خانه شما. نه چادر سرش بود و نه روسری. آمده بود لب خرپشته. من و نسترن دیدیم که از لای در نیمه باز خانه شما خزیده بود داخل. مش خدیجه مادرت از پشت پنجره طبقه دوم نگاه میکرد. ما فکر کردیم لابد میرود پیش مش خدیجه که بیاید پایین یا خبر بدهد به حاجی که بیاید وساطت کند.اما رفته بود لب خر پشته.یک دفعه همه سرها رو به بالا رفت. نگاه سهراب هم چرخید به سمت بالا و علی صافکار هم سرش را در میان ماشین آورد پایین تر که بتواند بالا را ببیند و بفهمد چه خبر است. یک دفعه سهراب از جا پرید و فریاد زد: ” یا امام غریب” و دوید سمت خانه ی حاجی و از پله ها زد بالا. و علی صافکار هم در ماشین را باز کرد و خودش را پرت کرد پایین و داد زد: ” یا ابوالفضل” و سراسیمه دوید به سمت خانه ی حاجی. مردم باورشان نمیشد. انگار فیلم سینمایی می بینند. سهراب به نیمه راه نرسیده و علی در میانه ی حیاط بود که یک ناغافل صدای فریاد زنی آمد. و بعد هم صدایی مهیب که همه محل را در بهت فرو برد. منیژه با موهای باز از بلند ترین پشت بام خانه ای که در آن محل بود یعنی خانه ی شما خودش را پرت میکند پایین.درست وسط حیاط خانه ی حاج احمد. درست در کنار علی صافکار. علی لال شده بود. من و نسترن از ترس گریه میکردیم. زن ها حالاهمه شیون میکردند. شده بود صحرای کربلا. علی صافکار لال شد برای همیشه..سهراب دیوانه شد و نسترن دیگر هیچ وقت با من بالای پشت بام نیامد. حاج احمد میگفت لابد حکمتی بوده و کار خدا بی حکمت نیست! جنگ بود. حاج احمد تو را فرستاده بود لندن. تو نبودی . عشق به خون کشیده میشد!??

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *