سلام دکتر جان
خیلی وقت است برای شما چیزی ننوشته ام. نه سلام و علیکی و نه احوالپرسی و نه هیچی. نه حتی تشکری بابت کتاب های ارسالی که این روزها تنها دلخوشی من هستند و بیم دارم اگر تمام بشود خواندن آنها چه غلطی بکنم. برای همین سرعت خواندنم را کم کرده ام. راستش را بخواهید فکر میکنم یک جور بی قیدی و باری به هرجهتیِ مفرط در من ریشه دوانده که هرروزهم قوی تر میشود و من در برابرش ضعیف تر.
از شما چه پنهان به همین دلیل، آستین بالا زده و عزم قتل عام کرده ام. قتل عام زمان . لحظات. روزها. ثانیه ها.هرچه که هست. میدانید که که من به این خزعبلات ” زندگی باید کرد ” و اینها به اندازه یک پول سیاه ایمان ندارم. حالا هرخری میخواهد داشته باشد البته صاحب اختیار است ولی میدانم که زندگی یک کیفیت بی جانشین است که شاید شما در یک لحظه تجربه اش کنید و باقیِ زندگیتان دوره کردن و مرور و تکرار همان لحظه باشد و بماند. آدمها در یک لحظات معدود و نادر و کمیاب ” زنده گانی” میکنند و در بیشمار لحظات و روزها و دقیقه ها “زنده مانی”! اگر قرار بود که آدمیزاد به اندازه کیفیتش فرصت و رخصت زندگی داشته باشد قطعا عمر همه تخم و ترکه ی آدم ، کوتاه تر از زندگی حشرات میشد.
خب البته انسان در بیشتر لحظاتِ مثلا زندگی سرخوشانه ی خود، همان “خر عصاری” است.می چرخیم که زندگی کنیم و زندگی میکنیم که بچرخیم! و من متعجبم که چطور چموشی را فراموش کرده ایم؟! چطور یکبار لگدی نمیزنیم زیرهمه چیز و از این دایره بسته ی “هلاک”، خود را نجات نمیدهیم. یعنی ما را خانگی کرده اند؟! دست آموز؟ اهلی؟ همانطور که ما حیوانات را اهلی کردیم؟ ترسناک است اما نشانه ها از همین دست آموز شدن آدم حکایت می کنند و این مصیبت کمی نیست و من فکر میکنم هنوز روزهای خوشمان است! “آینده” ای که آدمیزاد برایش در حال جانفشانی ست به مراتب آدمیزاد را خانه گی تر و اهلی تر و سربه زیرتر و بی هویت تر خواهد کرد. من ضامن، روزی برسد که این انسان متمدن دلش غش برود برای لحظه ای زندگیِ انسانِ غارنشین و چنان انگشت حسرت به دندان بگزد که دختران پشت حجله گاه در شب زفاف. به گمان شما من حرف مزخرفی میزنم؟ شما لطفا با من روراست باشید مثل همیشه که هستید و برایم بنویسید در اولین فرصت.
دکترجان
از وقتی آمده ام اینجا ،ینگه ی دنیا به بی عرضه گی و بی دست و پایی خودم بیشتر پی برده ام. البته نه اینکه پیشتر نمی دانستم اما حالا واقعا برخودم عیانِ قطعی شده است. حی و حاضر بی دست و پایی خودم را میبینم. ابدا کاری از دستم بر نمی آید. یک کار سردستی و موقت میکنم برای گذران زندگی. باقی را مشغول به قتل عام خودم هستم. یک جور “خود” را مهو کردن . هدر دادن. برباد دادن. انگار میخواهم از کسی یا چیزی انتقام بگیرم سماجت میکنم در این قتل عام. چرا پنهان کنم؟ از چه کسی؟ از خودم؟ از شما؟ از دوستانم؟ شما که “خود” من هستید ! غریبه و آشنا هم بداند یا نداند چه توفیری میکند؟ خصوصا از زمانی که امده ام اینجا. هزاران کیلومتر دورتر از آن جغرافیای لعنتی که جاذبه و دافعه اش آدم را پاره میکند. با کسی حرفی نمیزنم. رفت و آمدی ندارم. دروغ نگویم کمتر از انگشتان یک دست آدمِ نزدیک دارم . شما بگو کمتر. یعنی حوصله ی آدمها را ندارم. حوصله ی هموطنان غیور و قصه های احمقانه ی بزرگ سالان که بیشترش حول خانه ای که خریده اند و ماشینی که دارند و …این اباطیل را ندارم. مرتیکه دبنگ میخواهدیک خانه بخرد، خجالتی از ریش و سبیلش نمیکشد و مثل دختری که برایش خواستگار آمده ناز میکند و فخر میفروشد و هرطورشده به گوش همگان میرساند و بعد هم یکسال آزگار است که همه این مونترال را زیر پا گذاشته تا خانه ای بخرد که در آینده بیاید روش! که سود کند! یکی نیست به این موجود بگوید آخر الاغ جان روی خودت چقدر آمده و می آید؟… و از این قصه های تهوع آور زیاد است. یکی از هموطنان که زودتر از ما سرخرش را به اینجا کج کرده بود از باب نصیحت به من میگفت: ” که اینجا کشور امید و آرزوست، بروجلو و خودت را کشف کن.ببین به چه علاقه داری و همان راه را برو..من خودم ایران که بودم برای 21سال کارشناس بذر و غلات بودم اما حالا اینجا real estate هستم! ” مرتیکه الاغ real estate را چنان غلیظ و با نخوت میگفت که انگار رییس جمهور پتل پورت شده است. بعد از فوق لیسانس کشاورزی و 21 سال کار امده اینجا و شده است بنگاهی و میکند میان پاچه هموطنان و مفتخر است به شارلاتان بازی. و فکرمیکند همه مثل خودش هستند که 50سالش بشود و نداند چه غلطی باید بکند. اسمش را هم کرده اند “کشف خود” ! بیضه ی پا فراتر گذاشتن از همان دایره عصاری را ندارند بعد چنان از کشف خود در مهد ازادی حرف میزنند که انگار هرلحظه در حال فتح الفتوحند.
درباره ی خودم میگفتم که چقدر بی دست و پا هستم اینجا. نه تخصصی دارم و نه حرفه ای میدانم. ولی خب آدمی که از بیست سالگی نوشته است و زنده گی کرده است واقعا چه باید بکند. یعنی من الان باید بروم و از میان خودم یک real estate دربیاورم؟ یا یک راننده ی پایه یک از درون خودم کشف کنم؟ یا مثلا یک برقکار و لوله کش ویک تحلیلگر اطلاعات از خودم بسازم؟ بعد با دست و پا و زرنگ میشوم؟ میخواهم نشوم صد سال سیاه. ولی واقعا شما چه نظری دارید؟ من باید اینطوری خودم را کشف کنم؟ یعنی من آزادی دارم از “خودی” که میخواند و مینویسد یک بنگاهی مشتی و شارلاتان دربیاورم؟ بعد این پیشرفت است یا پسرفت؟ شما لطفا سرراست برایم بنویسید.
دکتر عزیز
این روزها به طور فزاینده ای زمانِ کش آمده را هرطور شده نفله میکنم و باکی ندارم از به هدر رفتن لحظاتی که دیگر باز نمیگردند. همه آن چیزهایی که در ذهنم جولان میدهند و نوشتن آنها ارامم میکند، حالا نفله میکنم وبی امید و انگیزه در ذهنم محبوس میکنم وبعد هم صبر میکنم تا بپوسند و دفن شوند. مدام از خودم سوال میکنم که چرا باید بنویسم؟ که چه بشود؟ حالا یکی هم زبان به دهان بگیرد بد نیست. ننویسم هم، کسی نمیگوید لال از دنیا رفت. میخواهم بنویسم که ایرانیان خارج نشین چقدر عقب مانده تر از ایرانیان داخل هستند و این خارج نشین ها چطور آزادی و امنیتی که دارند را به فاک فنا میدهند وچگونه میان خودشان گیر کرده اند، اما حوصله ای نیست برای نوشتن. میخواهم از “زبان اخلاقی و فعل غیراخلاقی” که گریبان جماعت ایرانی را گرفته است و رها نمیکند حرف بزنم , اما فکر میکنم چه دلیل دارد ذهن مردمان مشوش شود؟ اگر اینطور در نکبت اخلاقی خوشبخت هستند پس لابد هستند! میخواهم بنویسم که چطور “زرنگی و زرنگ بودن” آتش به خانه و کاشانه و فرهنگ وهویت ایرانی زده است و هنوز که هنوز است رکن رکین آموزش در میان جماعت ایرانی زرنگ بودن است، اما انگیزه ای ندارم. میخواهم بگویم که خواجه حافظ شیرازی اگر هم خودش قصد نداشت اما نتیجه ناخواسته و نامبارک دیوان و غزل هایش یکی همین رخنه کردن “زرنگی” در اخلاق عملی میان ایرانیان شده است اما پیش خودم میگویم این مردم رو به قبله اینها سینه میزنند و ادمها را بالاتر از عقلشان نشانده اند و چه سودی دارد گفتن و نوشتن؟ .میخواهم بنویسم از اینکه ایرانیان بی ایمان ترین مردم جهانند و در عصر “بقایای ایمان” زندگی میکنند اما اندازه یک پول سیاه هم رغبت نمیکنم. میخواهم بنویسم که چرا ما ایرانیان نسل اندر نسل پدران ظالم و جاهل و مادران فاسد و نادان داشتیم که اگر نداشتیم اوضاعمان این نبود که هست، اما وقتی جماعتی ابلهانه پدران و مادران ظالم و فاسدشان را قهرمان و فرشته میپندارند آدم تصور میکند اوج فاجعه و تهوع را و ترسی که رخنه کرده در جان این آدمهای نحیف را . میخواهم بگویم و بنویسم که چرا جامعه با مهندس و دکتر و معمار توسعه پیدا نمیکند و چگونه هربلایی سر این مملکت آمده در چند دهه اخیراز آستین مهندسان و دکتر ها بیرون امده و همه تحلیل ها اجتماعی و سیاسی و فرهنگی مهندسین را باید بر باد داد و به چاه ویل سپرد اما حوصله نمیکنم. میخواهم بنویسم که آنچه ایران را بعد از این نجات خواهد داد نه امید بلکه یک ناامیدی مطلق است اما انگیزه ای ندارم. میخواهم بگویم که چرا ” تشویش اذهان عمومی” نه تنها جرم نیست بلکه یک فعلا پیامبرانه است و همه پیامبران کارشان تشویش اذهان بوده است. میخواهم بنویسم که چگونه ما با شعر به خواب میرویم وجیبمان را زده اند و میزنند و انچه به عنوان” شعر بیداری” از آن یاد میکنند،چیزی نیست جز همان شعری که ما را خواب میکند اما با دُز پایین تر. میخواهم بگویم ای کاش حافظ کمی جسور بود و به جای زندگی همراه با ترس، کمی زبانش صراحت داشت و پوچ را در هزارتوی هیچ! پنهان نمیکرد .میخواهم بنویسم که ای کاش به جای اینهمه صوفی و عارف که در تاریخ داشتیم یک دانه “ولتر” با جرات و شهامت داشتیم. میخواهم بگویم که نیوتونِ علوم انسانی هنوز ظهور نکرده است وجهان با ظهورش شکل و رنگ دیگری پیدا میکند. میخواهم بنویسم که در یکی دو قرن آینده برای “مردن” باید در نوبت بود و به شما حتی اجازه مردن هم نمیدهند. میخواهم بگویم که ….خیلی چیزهای دیگر هست که میخواهم بگویم و بنویسم اما ترجیحم شده است سکوت و مانده گی و پوسیده گی.
دکتر جان
این است اوضاع اکنون من. از فردا بی خبرم. میدانم که حرف های حوصله سر بر زیاد زده ام. کسی گوش برای این روضه ها ندارد. روضه هم روضه های قدیم. فی الحال نشسته ام رو به تپه ی مونترویال .فرو رفته میان خودم. با بغضی پنهان. سعی میکنم با خودم بجنگم و لااقل آنچه را دوست دارم که همین نوشتن است گاه به گاه انجام بدهم. اما خودم را نمیتوانم قانع کنم. یک چیزی در من قوی تر از “من” شده است و حس میکنم حالا ازوقت هایی ست که زورم به خودم نمیرسد و این ابدا داستان خوشایندی نیست.
عصرجمعه 17ابان/8نوامبر 2019
مونترال