تفلسف های شبانه…

 

این متن شاید برای 12 یا 13 سال قبل باشد

سلام عزیزم

چند وقتی ساکت بودم/ یک جور خفقان خودخواسته/ وگرنه میدانم تو جفنگیات من را وحی منزل فرض میکنی و این عذابم میدهد/ خیلی دوست دارم که از من رها شوی وبه خودت برسی/ گریزی هم اگر هست باید از تو به خودت باشد!/  من هم باید به خودم بگریزم/ هرکس به خودش/ واگر جور دیگر باشد واقعا اوضاع خرتوخری میشود/ حالا هم نیمه شب است وشهر ظاهرا ارام و خواب./ میروم بیرون کمی قدم بزنم. هوا خنک تر شده است. سردتر حتی. مثل قدیم ها سیگاری به آتش نزدیک میکنم و میگذارم گوشه لبم. هر دو دستهایم را میکنم میان جیبم.

 

سیگار را از گوشه سمت راست لبم سر میدهم به سمت چپ، شده ام کلینت ایست وود.  از میان پیاده رو میروم/ با قدم هایی کوچک و ارام./ پیش خودم فکر میکنم که کارگردان بازی همه امان را سر کار گذاشته و هر کسی را به دردی مبتلا و با غمی همراه کرده است/ یکی عاشق است عقل ندارد/ .یکی عاقل است عشق نمیداند./یکی اهل بزم است رزم نمیداند/ یکی اهل رزم است بزم میشود میدان جنگش/ یکی دلار و ریال پارو میکند و ته مانده ای از شعور ندارد / و یکی آگاه اما بی سرودستار است/یکی درد نان دارد یکی غم نام / یکی حسرت دیروز میخورد و یکی در رویای فردا می ماند/ همه امان سرکاریم.

صدایت میپیچید میان گوشم…خنده های گاه گاهت نیز/ متعجیم که چگونه بعد از مدت ها زبان باز کرده ام به حرف زدن/ نه انکه خست بخرج بدهم در کلماتم ..نه / اما خب من هم “انسانم ارزوست”. تازه من خوشبختم که همنشینانم همه سر به تنشان ارزیده حتی بارها بیشتر از من/همسفرانم خوش سفر بوده اند/هم صحبت های من همه شیرین زبان تر از من/همراهان من همه مهربان تر از من/میهمانان من مودب تر از من/ میزبانان من با سخاوت تر از من/ میبنی؟…تازه من خوشبختم به اینها، اما نک ونال هم میکنم/  یکی همین تو/  به خودت نگاه کن/ خودت را کشف کن/ ادمیزاد دیر به خودش میرسد/ دیر میرود سراغ خودش/ دیر به کشف خودش راغب میشود/ یعنی فکر میکند که میشناسد و این عمیق ترین بلاهت انسانی ست.

نمیدانم چرا اینها را به تو میگویم/ هزار حرف نگفته و حکایت نانوشته دارم خودم/ باور کن مصیبت کم ندارم و گریه کن میخواهم / اما چرا حالا شده ام مادر ترزا؟…خودم هم مانده ام حیران/ اهل نصیحت نیستم اما مانند انسان نئاندرتال مدام چرخ را اختراع نکن/ بکش بیرون از عادت های وامانده/ ذائقه های پس مانده/  ول کن پابست های جواهر نشان را  / طبقه و فرهنگ و پیشینه را / رها کن دستبند های اخلاقی را/ اخلاق اخرین بند و آخرین بستی ست که انسان میفهمد باید از آن رها شود/ اخلاق ، بند و بست هولناکی ست که انسان شادمانه بر دست و پای خودش میزند و خودش را مزین میکند و پز میدهد و البته مفتخر! هم میشود/ این دستبند فریبنده رنگ رو رو ندارد اما این هم روزی از روزها باز میشود!/ اهمیت ندارد که من و تو آنروز هستیم یا نه/ اهمیت ندارد که من و تو در چند هزار سال بعد هستیم یا نه/ مهم نیست که آدمها در زمین هستند یا کهکشان های دیگر/ مهم اینست که انسان در نهایت از بند و بست های اخلاقی رها میشود یک روز و آن روز من و تو در حقیقت آن لحظه سهیم و شریک هستیم!/ حقیقتی که “ما” را ،  من و تو را در خود دارد! و ما نیزای به کشف آن نداریم/ / اصلا همین لحظه که این فکر را کرده ایم شده ایم بخشی از آن حقیقت/ بخشی از آینده/ من واقعا نمیفهمم چرا آدمیزاد مدام برساخت خودش را در شیفته گی اسپرم و سینه چاکی تخمک فرض میکند؟/ در حالیکه میتواند از همین حالا خودش را بکند گوشه ای و بخشی از حقیقت ِ آینده/ حقیقتی  که همین حالا من و تو در حال برساختن آن هستیم/ تمام شد و رفت پی کارش/ چند هزار سال دیگر همدیگر را می بینیم/ به ما ایمان می آورند/ میخواهند ما را کشف کنند/ یعنی همه ی اینها یک جور یک جور تفلسف شبانه؟/ استمناء فلسفی و اخلاقی ست؟/ اگر انرژی ها تبدیل میشوند ،چرا ما نشویم؟/ نیوتون یعنی خواب دیده بود؟ سیب آیا آگاه بود از جاذبه؟/ نکند جهان نیوتونی، یک جهان سرو ته شده ای بوده است؟/ همان یک دانه سیب حالا کجاست؟ سیب دیگری شده است؟ / سیب مانده است هنوز؟/ نکند آن سیب من باشم؟/ تو باشی ؟ نکند خودش را به حقیقتی دیگر تبدیل کرده باشد؟ آنهمه شیفته گی در سقوط بی دلیل بود؟ / سقوط چرا؟/ بگو هبوط/ ادم نباید اینقدر خودخواه باشد که برای خودش بگوید هبوط و برای دیگران سقوط!/ پس سیب هبوط کرد/ به سمت برساخت خودِ دیگرش/ همان سیب شاید حالا اسبی باشد یا خانه ای یا حتی اندیشه ای و یا حتی ارزویی  و بادی و شاید بارانی و  داستانی/ وقتی یک سیب از چند قرن قبل میتواند برساخت خودش را با اندکی شهامت (سقوط و هبوط) رقم بزند چرا ما آدمها نتوانیم؟/ خب درست است البته/ ما ترسو تر و بزدل تر و مفلوک تریم/ از سقوط هراس داریم/ هبوط را هم به عنوان قصه میخوانیم/ ولی کلا شاید سرمستی و سرشاری ناشی از سقوط باشد نه صعود/ رصد و کشف حقیقت ها شاید نتیجه ی سربه زیری باشد نه سر به هوایی/ واقعا ما آدمهای پر ادعا کی قرار است بفهمیم که “زمان” را باید نفس بکشیم نه هوا را/ کی قرار است ملتفت بشویم که آینده ، فقط فردا نیست، بلکه همین دیروز است/ همین دیروز بود/همین امروز است/ همین امروز بود/فردا از همین دیروز شروع شده است/ حقیقت های فردا نیز/ چقدر حال بهم زن است اینهمه نادانی و جهل ما انسان ها/ اندازه ی یک سیب عقلمان نمیرسد!/ اندازه ی یک سیب/

هنوز قدم میزنم عزیزم/سیگار پشت سیگار/ به خودم که فکر میکنم…هیچ/حتی به تو نیز/ و حتی به خدا و حتی به ابلیس و حتی به بازی زندگی/ حواست باشد/ بازی زندگی! کارگردان بازی حتما خنده های بسیار خواهد کرد به آنکه این امد و رفت (تولدو مرگ)را جدی تراز یک بازی فرض میکند/…ولی همین که بازی را بازی فرض کنی حتما آفرین های بسیاری خواهی گرفت که دستشان را خوانده ای. /اما فراموش نکن که میان بازی جر زدن معنا ندارد/ میان بازی دلشکستن هنر نیست/ میان بازی پیروزی و شکست معنا ندارد برای اینکه بازیست/ میان بازی خیلی چیزها اصالت ندارند…میماند ادمها فقط/ انها را باید جدی گرفت/.

خسته شدم/بریده بریده حرف زدم/ من همیشه در معرض هجوم کلماتم/ اما بی حوصله گی امان نمیدهد که همه را ردیف کنم/ مرتب کنم/ خوش آب رو رنگش بکنم/ پس بریده بریده مینویسم/ کلماتم رنگ پریده اند/  ولی میدانم که اشاره ای، آدم عاقل را به خانه میرساند/

اخرین پک را به اخرین سیگار میزنم و بعد می اندازمش روی زمین / لهش نمیکنم/ نگاهش میکنم/خاموش شدنش را دوست دارم/ مثل یک مرگ آرام/ …دست میکنم میان جیبم و کلید را درمیاورم و میان قفل خانه میچرخانم/ و بعد می چپم میان اتاق کوچکی که دارم/پشت یک رایانه/انگشتان فلک زده ی بدبخت من همیشه مصیبت دارند/..جانی هم ندارند دیگر/ بازی را فراموش نکن. جدی بگیری سرت کلاه رفته است.

نیمه شب است حالا و من به یک ادم فکر میکنم/ راستش من همیشه ادمها را جدی تر از زندگی فرض کرده ام …خیلی جدی تر/ تو هم  به دیروز فکر کن تا به آینده برسی/ از همین حالا خودت را برا ی یک سقوط آماده کن/ هر آدمی باید اندازه یک سیب جربزه داشته باشد/ به وقت سقوط درنگ نباید کرد/ جذبه یا جاذبه، باید سقوط کرد/ در اخلاق شاید/ چند هزار سال بعدتر/ همدیگر را ملاقات میکنیم/ همه ما را کشف میکنند/ انسان های پراکنده و اندک در همه ی کهکشان ها/ ما را میگذارند روی سرشان/ به ما افتخار میکنند/ به من، به تو، به ما که شهامت سقوط و هبوط داشتیم/

 

 

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *