حدود سال 1384 نوشته شده است. در 34 سالگی
سلام عزیزم.
این روزها ابدا دل و دماغی ندارم. البته مثل همیشه. راستش چیزی من را سر ذوق نمی آورد. چرا دروغ، حتی گرفتار _ذوق مرگی_ هم شده ام. حالا هم بدون دلیل برای تو مینویسم. راستش همه چیز پیچیده شده است. اما اینها که میخواهم برای تو بنویسم برای من مکرر اندر مکرر است. خودم حالت تهوع میگیرم از فرط تکرار.شاید هم کمی ترس دارم از روایت کردنش برای تو. برای اینکه چند سال قبل وقتی این را میان یک جمع از خانم ها و آقایان تحصیلکرده و فرنگ رفته شرح می دادم متوجه شدم که همه من را با کراهت نگاه می کنند.
مخصوصا خانم ها با غیض نگاهم می کردند و وقتی حرف هایم تمام شد یکی از انها که به تازه گی با یکی از دوستان من آشنا شده بود و برای برنزه شدن پوست سفیدشان، با یکدیگر به سواحل دریای سیاه رفته بودند با حالتی نا آرام و عصبی برگشت و گفت که من آدم قرمساقی هستم! از لحنش نفهمیدم که سوال می کند یا خبر میدهد. در کمال خونسردی پرسیدم که ایا سوال میکنید یا خبر میدهید؟ گفت نخیر آقا تاکید می کنم! باورت میشود عزیزم؟ تو نبودی هنوز. من البته جا نخوردم. آرام بودم. کمی بغض کردم به خاطر تنهایی. برای اینکه یکدفعه دیدم میان آن جمع کم و بیش دوستانه، غریب تر از من کسی نیست. برای همین ترسیدم. کلمه ای که گفت ودل خیلی ها را میان آن جمع خنک کرد کلمه ی هراس اندازی نبود اما مفهومی که آن جمع بعد از حرف های من تلاش میکرد نشان بدهد ترسناک بود. مهیب بود. خبر از یک مطلق گرایی وحشتناک می داد که حاضر است برای اثبات خودش دست به هرکاری بزند. آنهم میان جمعی که از فرنگ و تحصیلات و پز و اطوار کم نداشتند نه مردشان و نه زنشان. تنها شده بودم. ولی از داوری تو ترس ندارم. هرچه باشد یا نباشد من باید بگویم. پوست کلفت شده ام شاید
میدانی عزیزم
بی شمارسالهاست که مختصات عشق را جور دیگر دیده ام و درک کرده ام. خودم نمی دانستم. دخترکی ساده و زیبا این را به من آموخت. در 24 سالگی. دقیقا حدود10سال قبل. بعدا برایت می گویم که بود و چه شد. حالا حرف خودم را می نویسم. البته حرف زدن برایم ساده تر است و زمانش برسد از منبر رفتن دریغ نمیکنم. شاید هفته ی دیگر تو را دیدم. نمی دانم.
خانم زیبا
زندگی بازی های بسیار دارد و البته بازیگران بسیار نیز. گر چه همه ناگزیر از بازی هستیم و این ابدا محل اشکال نیست این شرط بودن است و قید موجودیت نیز. اما مشکل وقتی به دست می آید که آدمیزاد به جای نقشی که توان وظرفیت و طاقتش را دارد به نقش های دیگر بپردازد. نقش هایی که خیلی زود بی مایه گی ما را روشن میکند. نقش هایی که بی پایه گی بازیگر را نیز هویدا میکند و درنهایت به جای بازی با همه توان، تبدیل میشود به یک بازی زبانی سطحی و نازل و پوچ و هیچ میشود که ابدا در خور ستایش نیست و جز ضعف و حقارت آدم چیزی به دنبال ندارد.
میدانی عزیزم
آدمیزاد ناگزیر از بازی است اما در نقش خودش. نه بیشتر و نه کمتر. بیشتر و کمتر اگر بشود طنز تلخی متولد میشود. اما آدمیزاد آرمانگرا هم هست و البته ناراضی و میخواهد نقش های بی بدیل تر و با اهمیت تر بازی کند و ابدا نمیداند که کارگردان بازی او را نظاره میکند. خیلی حرف ها فقط لقلقه زبان است. نه اعتقادی وجود دارد و نه باوری! عجیب هم نیست. چرا که در جهان راززدایی شده زندگی میکنیم یا به عبارت بهتر جهان در حال _راززدایی_ از خود است. و چه چیز از عشق رازالود تر؟ میبینید؟ یعنی عشق از جهان رفته است یا می رود؟ نه ابدا. نمیخواهم بگویم عشق از جهان رخت بربسته است اما از سوی دیگر هم نمیخواهم بگویم هر حسی و هر توجهی و هر باهم بودنی و هر نزدیکی و هر زندگی و هر دلسوزی و هر دل نگرانی و هر دل تنگی و هر تبادل عاطفی و جنسی و ذهنی نیز به عشق ختم میشود و یا نشانه عاشقی است.
ولی میخواهم بگویم که انسان معاصر در مختصات تاریخی و جغرافیای متفاوتی نفس میکشد. به اینها اضافه کن لطفا سرعت آمد و شد اطلاعات را. راستش عشق های افلاطونی به یک معنا از میان رفته است اما این مساله به این معنی نیست که جهان خالی از عشق است. اصلا موتور محرکه هستی همین عاشقانه هاست و اگر نبود، هستی از حرکت باز می ایستاد و همین که زندگی ادامه دارد یعنی عشق موجود است اما نه در لباس و جامه پیشین.
میدانی عزیزم
فرمت و ورسیون عاشقی تغییر کرده است. اما ذهن های ارمانی ما ایرانیان هنوز به دنبال قصه لیلی و مجنون است. ما هنوز فرهادگونه خواب شیرین میبینیم. و گله میکنیم که چرا فرهادی نیست و شیرین ها از چه رو تلخ شده اند!
خیلی ها ناله میکنند که انسان امروز، انسان هوس های پوچ است. انسان یک دقیقه ای ست. انسانِ کوتاه مدت است. عشق را فنا شده میبینند. من خودم انسان آوانگاردی نیستم اما از اینکه بی دلیل خودم را سنتی نشان بدهم و اخ و ناله کنم پرهیز میکنم. یک روز انسان قصیده های سنگین و طولانی می گفت. قصه هایی میشنید از جنس هزارو یک شب! غزل هم بود از هفت بیت تا چهارده! به اینها اضافه کن رباعی را. فقط دو بیت! اما جوهرش همان عشق است. یک روز بازارسنگینِ قصیده گرم میشود و یک روز غزل.شاید امروز بازار رباعی داغ است. رباعی چیست؟ غزلی ست در فرمت_ ام پی تری! خلاصه و موجز. شاید این ویژگی انسان جدید باشد. انسان معاصر. در مختصات تاریخی و جغرافیایی که هرلحظه تغییر میکند. انسانی که رفته است زیر باران اطلاعات. نه انسان هایی که ابلهانه در زیر باران اطلاعات چتر دستشان می گیرند و ترس دارند که بادی و بارانی به سرشان بخورد. دراین گیرو دار آمد و شد اطلاعات خواهی نخواهی فرمت و ورسیون خیلی چیزها تغییر می کند. اصلا نمی تواند که نکند. و عشق یکی از همین چیزهاست.
عزیزم
شما نگاه به آقایِ مجنون نکنید که برای خانم لیلی جان داد و مرد. این آقای محترم اگر درده طایفه دیگر سفر میکرد ودرهر طایفه چند خانم ِلیلی را میدید (یعنی اطلاعات جدید وارد ذهنش میشد) شما شک نکنید که شهید راه مثلا عشق هم نمیشد! به اینها اضافه کن فرهنگی که ابدا شما ردی و نقشی به جز در شعر از عشق مرد به زن نمی بینید وزن اصلا حضور ندارد و به لطف شاعرانِ اهل بخیه وصوفیان و اهل عرفان و این مزخرفاتِ پوچ، سراسر تاریخ ادب و اداب! این ملک و سرزمین سرشار از پریدن و جهیدن مردان است به پشت هم. و این یک حقیقت تابناک است برای حضرات شاعر و صوفی و عارف. خب در این شرایط معلوم است اگر مردی هم دست بر قضا چشمش بیفتد بر یک سیاه سوخته ای ، ایشان را پری رو می بیند. تازه ما نمیدانیم که آقای مجنون و فرهاد و دیگر دوستان که خوشبختانه خودشان عارف و صوفی و شاعر نبودند که اگر بودند تاریخ ادبیات این ملت از همین چند عشق جنس مخالف هم خالی میشد، به چه مقدار گرفتار خواهش تن بودند و به چه میزان خواهش روح. میدانی که گاهی عطشناکی تن، شما را به اشتباهِ عطشناکی روح می اندازد و آدم خیال عاشق بودن برش می دارد. عطش جسم به عطش روح تحلیل میشود و چه وحشتناک! و البته این در بیابانی که اثر و آثاری از هیچگونه ” اطلاع” جدیدی نبود انسان را آرامانگرا و مطلق گرا میکرد و خیلی هم برایش سوت و کف می زدند.
اما انسان جهان معاصر از این بابت قابل ترحم است. نباید زد توی سرش که چرا عشق افلاطونی حالیش نمی شود. این ادم، زیر باران اطلاعاتی که سر بندآمدن ندارد باید نفس بکشد. بارانی که هرلحظه چارچوب های ذهنی او را دگرگون و تصویر جدیدی خلق میکند. بارانی که مدام هویت و نقش خود اورا دگرگون میکند.زیر این حجم از باران اطلاعات خدا سر شاهد است زندگی کردن سخت است. تغییر مدام سخت است. دگرگون شدن سخت است اما لاجرم و ناگزیر است. این ادم بخت برگشته چه باید بکند یعنی؟ مانند آقای مجنون خاک بر سرش کند؟ مانند خانم لیلی بماند در انتظار مجنون؟ این آدم در لحظه عاشق میشود. اما زبان ندارد برای گفتن. بگوید هم کسی باور نمی کند. در لحظه دلتنگ می شود. نمیتواند کار و زندگی را ول کند و برود دنبال کجاوه خانم. اگر برود از زندگی ساقط می شود.این سازوکار جهانِ امروز است. خوشمان بیاید یا نیاید. باور کنیم یا نکنیم. چشممان را بازکنیم با ببندیم ، فرمت و ورسیون عاشقی تغییر کرده است اما جهان خالی از عشق نیست.
هنوز حرف دارم. فرصت بشود باز هم برایت مینویسم. می دانی که من از حرف زدن با تو و برای تو خسته نمی شوم . ولی خداسرشاهدست “انگشتانم” حالا خسته اند، خیلی خسته.
نوشته شده 1384 تهران
حیفُم وی باغه که باهنده منش پر نزنه
عشق ، هر شو دمِ دروازیلش در نزنه
(مجید نگین تاجی)