صبح امروز هم آمد.
نمیدانم چرا همه زندگی گاهی میشود سوتفاهم،بد فهمی،دستت را باز میکنی از دو طرف بعد هرچه “کج نشین” است میان دنیا فکر میکنند همین حالا کسی می آید میان آغوش تو و…!
اما خبر ندارند که دستهای باز و آزاد آنهم کمی متمایل به بالا یعنی تسلیم!باورتان شاید نمیشود ولی گاهی اوقات زندگی اسلحه میگذارد روی سرتان از پشت و شما مجبورید دستهایتان را باز کنید!حالا هی اطمینان کنید به چشمتان! اما یادتان باشد تا جایی که گوش و چشم جای عقل را میگیرند ما هم گرفتار سوتفاهمیم ! اصلا تولید کننده ایم!
راستی از کلمات هم نترسید. حتی بدترینش. چون به گواهی تاریخ کلمات گاهی کمی زخم میزنند اما تا حالا هیچ کس را نکشته اند!
و من فکر میکنم ، آدمی که بترسد از کلمه،حتی بدترینش حقیقتا لیاقت زنده بودن ندارد. همان بهتر که بترسد از واژه،کلمه!عبارت! و بلرزد و فکر کند اشرف مخلوقات است!!!!
واقعا این چه اشرفی!!! ست که هول میکند از چند کلمه و نمیداند که گوش و چشم نباید جای عقل را بگیرند و از صبح تا شب سوتفاهم تولید کنند؟! خب البته ما “احمق” مخلوقات هم داریم…به هر حال باید یک چیزی باشد رو به روی “اشرف” که دو طرف معادله جور شود.
کمتر از ده روز مانده به یک پایان
خب البته ما احمق مخلوقات هم داریم، رو به روی اشرف … که دو طرف معادله جور شود…
یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه… (شاید!!!) دیگه نمی دونم چی باید گفت. فقط همین!