من لااقل حریص بودم به تو، نگاهم حریص بود،خواستنم حریص بود،انگشتانم حریص بودند،…تمام طول راه به بیرون نگاه کردم تا آرامش چشمانم فریبت ندهد، البته تو باهوش تر ازآنی که انگشتان حریص من را فهم نکنی… ـآنهم در جهانی که میرود تا حرص!!!! آدمها را کم کند…و من حریص بودم به تو وحالا که تنها برمیگردم با خودم فکر میکنم که تو باور نکردی، اشکالی هم ندارد، من به ناباوران بیشتر احترام میگذرم…اما نه هنگامی که “کلمات” من خود باور میشوند…من شاید احترام خودم را هم نگه ندارم..اما همیشه حرص کلماتم را میخورم و آنها برایم محترم ترند…و از همینجا همه چیز فروکش میکند…حس من نیز…سقوط میکند…رسوب میکند…نفس نفس میزند…صحنه ی رقت باریست..دلسوزی میکنم…به هق هق می افتد…میخوابانمش رو به قبله…برایش فاتحه میخوانم….یعنی باید تمام شود…پس میشود….حرص من نیز ..حرصی که همین فردا آدمها میفهمند دنیا بدون آن چه ملالت بار است.
من هم می خواهم حرص بخورم
حرص چیزهای را که ارزشش را دارد
من هم می خواهم حریص باشم
حریص چیزهای ندیده و نشنیده و یا شاید دیده و شنیده
حریص نوشته های خوانده و نخوانده
حریص آهنگ های شنیده و نشنیده
حریص سفرهای رفته و نرفته
حریص خواسته های داشته و نداشته
نمی دانم
از کدام حرص
از کدامین . . . اینگونه حرص می خورم
حریص بودن گاهی خوب است اما ای کاش حرص هایمان را خوب بخوریم و مزه مزه اش کنیم تا در آینده خجالت زده و شرمنده ی آن ها نشویم.