اصلا غافلگیر نشدم..تعجبی هم نداشت…اصلا ندارد… ولی مسیج پشت مسیج می آمد که: “هوا رو داری” …تولد پاییز در دل تابستان…یک ناغافل هوا برگشت….آسمان تو هم شد…غرید و بارید آن هم یک بند….پنجره را باز میکنم و رطوبت و خنکی میزند میان صورتم…ساعتی از نیمه شب گذشته است….آتش به آتش سیگار میکشم…حالا دیگر رنگ گرفتن قطرات باران روی پنجره نیز شنیده میشود، …فقط نگاه میکنم… ” پس میشود”…همیشه میشود اما برای آدمیزاد سخت است که باورش را تغییر دهد….لابد خیلی ها متعجبند حالا!…من منتظرم تا برف ببارد….حتی در دل تابستان…قطعیت حرف جفنگی ست! حتی برای جهانی که به قول نیوتون زبانش ریاضی ست!….بعد آدم خنده اش میگیرد از موجودات دو پایی که معیار ها و سنجه های دست ساز انسان را به اسم اخلاق و رفتار و فرهنگ و این خزعبلات نه تنها باور میکنند بلکه جان میدهند..عمر بر باد میدهند و به آب رنگ و رو رفته ی قطعیت میشویند….دستم را از پنجره میگیرم بیرون..باران مینشیند کف دستم…انگار کسی دستم را لمس میکند…با آرامش..با خنکی…رعد و برق هم شدید تر میشود….یعنی اینکه شدتش رو به اتمام است…همیشه همین است…غرش وقتی می آید که نیرو تحلیل رفته باشد….مثل خیلی از ماها….خنده ام میگرد از مردمان نابالغی که غافلگیر میشوند …مردمانی که اگربرف بیاید لابد به سجده می افتند از ترس…در حالیکه جهان سراسر و مملو از امور غافلگیر کننده است…و اصلا حالیشان نمیشود که خود زندگی و تولد ما هم کاملا یک ناغافل بود….کاملا غافلگیر کننده…..اینطور نبود که برای نزول اجلال ما، ماتحت آسمان را بشکافند و همه هستی را برنامه ریزی کنند…..دو تا ادم میخوابند کنار هم ..بدون هیچ برنامه ریزی..آنوقت آدمیزاد دیگری پس می افتد!!!……این خودش اند غافلگیری ست…نهایت سورپرایز شدن است……خنکی هوا ادم را یاد بالاپوش می اندازد…درست مثل پاییز….سرد میشود و پنجره را میبندم….همه جا سرد شده است…شاید همین حالا ..در دل همین خنکی…دو تا ادم کنار هم از گرما عرق کرده باشند…آنهم بدون برنامه ریزی!…یکی هم ناغافل پس می افتد..اصلا هم تعجب ندارد….غافلگیر هم نباید شد…حتی اگر همان آدم پس افتاده، سی سال بعد فکر کند که باریدن چند ساعته ی باران در دل تابستان لابد امر غریبی است، بعد هم برود کنار پنجره و از فرط تعجب فرت و فرت سیگار بکشد!!!!!!!!!
مطالب مرتبط
درباره جلال حیدری نژاد
دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!
مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →
باران هم يكي از كانالهاي ارتباطي خدا با آدميان است. يكي از كانالهاي رساننده احساس مثبت خدا. انگار همه احساسهاي خوبش را به قطره ها داده و آنها حاملان نامه هاي شيرين خدا هستند. و ايضا اين حرف را دارند كه من با همه احساس خوبم، همه توليدات منفي شما مثل دود و ريزگرد و … را مي شويم و اينكه من هميشه هستم و اينگونه با شما سخن مي گويم.
البته كه براي شما باران مفهوم ديگري دارد
حالا همین باران هم بارید، بجای غفلت غافلگیری به لذت بارش هر چه تری می سازد باید بالید، تا از این خشکی لب های تشنه به شعر و چشمان خشک به اشک و گوش های مشتاق به شور، کنار پنجره بشینیم و در دستگاه اصفهان، دست به ساز ببریم و آتشی به پا کنیم.
قلمتان سحر آمیز
قلبتان به سحر آویز
ماهتان مبارک
سلام. حالا چرا هيچ در پوچ؟ البته اين يكي عنوانش متناسبه ولي اون دوتاي ديگه رو نفهيمدم از بس خنگم و ايهام سرم نميشه!
و اما ياد حرف رضا سجادي اولين گوينده ي راديو مي افتم كه همين حرف رو راجع به مرگ مي زد . ميگفت توي روزنامه مينويسند مرگ ناگهاني، درگذشت نابهنگام. فوت ناباورانه و…….. انگار قرار بوده از قبل بگن خانم يا آقاي فلاني بفرمائيد بميريد. اگه تنبلي مفرط بنده اجازه بده مختصري از متن گفتگوي ايشون رو در اين باره براتون كامنت ميذارم. يا حق
لذت بردم از تعبیر زیبا و به جای غافلگیری تولید مثل انسان. کاملا موافقم و چقدر زیبا تولد بی معنای انسان از خودراضی پرغرور را به تصویر کشیده اید.
پیروز و پایا باشید.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست!
“داستان پس افتادن ادمها و ارتباطش با تمام غیرمنتظره ها و غافلگیرکننده های جهان” ، زندگی همینه نه چیزی بیش تر…
این روزها حتی بارش باران در دل تابستان، شاید برف حتی، نمی تونه منو غافلگیر کننده … اینقدر که غافلگیر شدم از
زندگی…
پایا و مانا باشی!
اي كاش حوالي دل تو هم… باراني بياید… زميني تر شود…
بوي خاكي بلند شود شايد كمي عاشقم ميشدی…