همیشه می نشستم روی تنها پلکان رو به خیابان خانه ی اجاره ای و دوچرخه سواری پسر حاج اکبر را نگاه میکردم.خانه ای چند اتاقه که تنها یک اتاقش سهم ما بود و چند وجبش سهم من. راهروی کشیده به حیاط میزبان دو گاز بوتان بود، یک یخچال جنرال استیل، یک پیرموس و دو علاالدین که صبح تا شام دود میزد و بو میکرد.سقف راهرو سیاه بود مثل قیر،درهای اتاق ها باز مثل دلها ،پرده ای تنها افتاده بود که یعنی حفاظ زلف و گیس زنان باشد. جلوی پله ای که نشسته ام جوبی است مملو از لجن. اما ابی صاف از ان عبور میکند. به خودم میگویم حتما حاج اکبر در قنات را باز کرده و الان است که زنها بیفتند به شست و شوی رخت و لباس.همیشه دوشنبه ها و چهارشنبه ها همین بساط بود.بلند میشوم میروم میان راهروی تاریک. جلوی گاز بوتان خم میشوم و دستم را میبرم زیر گاز و کیسه ی نایلونی والبته بی رنگ و کوچکی را که آنجا پنهان کرده بودم میکشم بیرون.بعد هم میروم از اب میان حوض 5ضلعی ، نایلون شیشه ای را سیراب میکنم و بعد هم میزنم بیرون…لب جوب خم میشوم و پلاستیک پر از آب را فرو میکنم میان لجن ها،نمیفهمم چه اتفاقی میفتد که ته لجن ها با این پلاستیک پر ازاب قابل دیدن میشود…بوی لجن ها را اصلا حس نمیکنم از فرط هیجان …همه چیز هست آن زیر.. فکر میکنم به معدن الماس رسیده ام..همه چیز هست اما انجا….اشغال..شیشه های رنگ به رنگ ..سنجاق سر،بطری های کوچک و بزرگ….فلز..سنگ…کلیدزنگ زده…و…ولی من دنبال تشتکی نشان دار هستم. تشتکی با ارم کوکاکولا در روی آن و حرف A در زیر آن…همه لجن ها را زیر و رو میکنم … . رویاهای آنروز من جایی میان لجن های جوب بودند…من به اندازه یک تشتک کوکاکولا با یک دوچرخه فاصله داشتم …حالا جایی بدتر از آن… کاش هنوز یک تشتک فاصله بودمیان من و رویاهایم
7 نظر برای مطلب “روزهایی که یک تشتک فاصله بود تا یک رویا !”
دنیای کودکی و شادی های کوچک آن را هم دوست دارم . جمع آوری گنج های کوچک بی ارزش به ارزش یک دنیا .
فقط فرقمان این است که امروز هم جمع می کنیم ولی دیگر از تخیلات خبری نیست دنبال چیزی هستیم که همه آن را کیمیا می پندارند.
سلام. مرور بعضی روزها و خاطره ها همیشه دلنشینه مخصوصا اگه بکر و ساده باشه، دنیایی که اشکهاش با دادن یه آبنبات و نهایت دوست داشتن با شمارش ده انگشت تموم میشه، چطور میشه قشنگ نباشه؟بچه ها فرشته ن به خاطر خلوص درونشون، آرزوهای رنگی اما کوچیکشون. دنیاشون با سیاهی دنیای آدم بزرگا غریبه ی غریبه س، دوست داشتنهاشون حساب کتاب خاص خودشو نداره،اینو که نوشتین یاد بچگیای خودم افتادم و رویاهای مشابه رویاهای بچه های دیگه، خیلی شیطون بودم پسرعمویی داشتم که چون از ما بچه ها بزرگتر بود همه خیلی دوسش داشتیم و شاید دوست داشتیم سهم بیشتری از توجه و محبتشو جلب کنیم، اونم منو خیلی دوست داشت و تنها کسی که میدونست چه جوری شیطنت یه بمب پر انرژی رو خنثی کنه اون بود، یه بار اتفاقی از خودش قصه ی مورچه ها رو برام تعریف کرد، اون قصه درست مثل سرگرمی شخصیت قصه ی شما مدتها منو اسیر خودش کرده بود، عادت داشتم زیادم سوال میکردم پسرعموم مجبور میشد جواب بده این شد که قصه ی زندگی مورچه ها ادامه دار شد، وقتی که قصه گو نبود دنبال مورچه ای بودم و حتی خوراکیا رو براش کوچولو کوچولو میذاشتم سر راهش که به هوای بردن خوراکی تعقیبش کنم، تو دنیای اون روزای من، مورچه ها اتاق داشتن، تخت و کمد داشتن و حتی به قول پسرعمو گل سر صورتی مثل گل سر من داشتن و من چقدر آرزو داشتم خونشون رو ببینم، حالا من بزرگ شدم مورچه ها هستن، میرن و میان و گاهی باز بچه میشم خوراکی سر راهشون میذارم، اما اینبار تعقیبشون نمیکنم، دلم برای فاصله ی رویاها تا حقیقت زندگی واقعی مورچه ها میسوزه، دنیای رنگی بچگی با جلو رفتن یه کم رنگهاشو از دست میده، نمیگم همشو چون همیشه رنگ هست اما شاید نوع نگاهمون و لذت از بازی با رنگها برامون تغییر کرده باشه.حسرت و آرزوهای فرشته ی قصه ی شمام غریب نبود، این قصه باز برای فرشته های پاک و معصوم تکرار میشه و این چرخه و این مرور همراه با نم چشمهامون صورتمونو دوباره بارونی میکنه، مرسی نوشته ی قشنگی بود.در پناه اون مهربون قلمتون همیشه پایدار.
دنیای کودکی و شادی های کوچک آن را هم دوست دارم . جمع آوری گنج های کوچک بی ارزش به ارزش یک دنیا .
فقط فرقمان این است که امروز هم جمع می کنیم ولی دیگر از تخیلات خبری نیست دنبال چیزی هستیم که همه آن را کیمیا می پندارند.
سلام. مرور بعضی روزها و خاطره ها همیشه دلنشینه مخصوصا اگه بکر و ساده باشه، دنیایی که اشکهاش با دادن یه آبنبات و نهایت دوست داشتن با شمارش ده انگشت تموم میشه، چطور میشه قشنگ نباشه؟بچه ها فرشته ن به خاطر خلوص درونشون، آرزوهای رنگی اما کوچیکشون. دنیاشون با سیاهی دنیای آدم بزرگا غریبه ی غریبه س، دوست داشتنهاشون حساب کتاب خاص خودشو نداره،اینو که نوشتین یاد بچگیای خودم افتادم و رویاهای مشابه رویاهای بچه های دیگه، خیلی شیطون بودم پسرعمویی داشتم که چون از ما بچه ها بزرگتر بود همه خیلی دوسش داشتیم و شاید دوست داشتیم سهم بیشتری از توجه و محبتشو جلب کنیم، اونم منو خیلی دوست داشت و تنها کسی که میدونست چه جوری شیطنت یه بمب پر انرژی رو خنثی کنه اون بود، یه بار اتفاقی از خودش قصه ی مورچه ها رو برام تعریف کرد، اون قصه درست مثل سرگرمی شخصیت قصه ی شما مدتها منو اسیر خودش کرده بود، عادت داشتم زیادم سوال میکردم پسرعموم مجبور میشد جواب بده این شد که قصه ی زندگی مورچه ها ادامه دار شد، وقتی که قصه گو نبود دنبال مورچه ای بودم و حتی خوراکیا رو براش کوچولو کوچولو میذاشتم سر راهش که به هوای بردن خوراکی تعقیبش کنم، تو دنیای اون روزای من، مورچه ها اتاق داشتن، تخت و کمد داشتن و حتی به قول پسرعمو گل سر صورتی مثل گل سر من داشتن و من چقدر آرزو داشتم خونشون رو ببینم، حالا من بزرگ شدم مورچه ها هستن، میرن و میان و گاهی باز بچه میشم خوراکی سر راهشون میذارم، اما اینبار تعقیبشون نمیکنم، دلم برای فاصله ی رویاها تا حقیقت زندگی واقعی مورچه ها میسوزه، دنیای رنگی بچگی با جلو رفتن یه کم رنگهاشو از دست میده، نمیگم همشو چون همیشه رنگ هست اما شاید نوع نگاهمون و لذت از بازی با رنگها برامون تغییر کرده باشه.حسرت و آرزوهای فرشته ی قصه ی شمام غریب نبود، این قصه باز برای فرشته های پاک و معصوم تکرار میشه و این چرخه و این مرور همراه با نم چشمهامون صورتمونو دوباره بارونی میکنه، مرسی نوشته ی قشنگی بود.در پناه اون مهربون قلمتون همیشه پایدار.
زندگی مقولهٔ عجیبی هست .گاهی به یاد زمانی میافتم که ۷ ساله بودم و همهٔ آرزوی من داشتنِ یک چتر رنگی بود.
امروز فکر میکنم آیا هست رویائی که شادی داشتنِ یک چترِ رنگی را در ۷ سالگی برای من تداعی کنه؟ پاسخ را نمیدانم
ولی این را خوب میدانم رویا بهانهٔ زندگیست هر چند دستیافتنی نباشه …
آدمِ بدونِ رویا مردهای بیش نیست .
زیباست! در جایی خواندم :آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند
مرد . . .
سلام . نيستيد چرا؟ كم كم داريم نگران مي شويم ها !
به قول فهیمه خانم دیگه داریم نگران می شیم حالتون خوبه؟
رویاهای آنروز من جایی میان لجن های جوب بودند…
غم انگیز بود اما وضع این روزها قطعا رقت انگیزتره !