از میان کاغذها بر باد رفته/یادهای فراموش شده (1)

زندگی  همین است ..میدانستم..همیشه نیز …خم که شوی خیلی ها سوارت میشوند. سرت که پایین باشد خیلی ها تو را احمق فرض میکنند. چشمت را که ببندی خیلی ها تو را ابله فرض میکنند. همیشه میدانستم..همیشه…اما همیشه هم فرار میکردم و میکنم از این الگوهای مکررو مبتذل  تا مبادا بی علت، دلریش شوم از جانب کسی. همیشه دوری میکردم. ..عجیب مردمانی هستم ما.خدا نکند دیواری پیدا کنیم که حتی سایه اش کوتاه تر  از سایه ما باشد انوقت هر چه باشد بر سرو رویش میکوبیم…

********* 

میگویم:” مژی جون به موت قسم بزار شاهنومه رو همین اول خوش کنیم تا بعدش طرف قپی نیاد برامون                  “

دستی میکشه رو زخمی که هنوز تازه است و میگه: “ببند اون گاله رو، شاهنومه خوش یا ناخوش معرفت و لوطی گری حکم نمیده که منم مثل اون ننه مرده بشم فتیر”  خون از میان ساعد دست چپ  مژی میزند بیرون و انگشتان من فقط نگاه میکنند!

*********

 ارام بودم… تو متلکت را انداختی….جدی بودم  تو متلکت را انداختی….حس و حالم را گفتم…متلکت را انداختی…شوخی کردم… تو متلکت را انداختی….. صبر کردم ساعت ها که بیایی..باز متلکت را انداختی….عجله کردم…متلکت را انداختی…منطقی با تو حرف زدم…متلکت را انداختی….و….. همینجور مدام…..بی وقفه… یک بند  متلک های کم چربی پراندی و من خندیدم…من به دل نگرفتم، من گذشتم،  من نشنیده گرفتم….اما تو که به گمانم ارام ارام فهمیده بودی قافیه تنگ میشود برایت با همه  مثلا هوش و ذکاوت و شخصیتی که داری  اما باز هم برای نیفتادنت از تک و تا…متلک ها و حرف های تکراری میزدی….و چه زشت بودی و چه نچسب و چه مبتذل و چه کوچک و چه گنگ…!!!

یک لحظه هم فکر نکردی که این کسی که روبه رویت نشسته ، ادم است…شخصیت دارد حتی  شاید بیشتر از انی که تو بتوانی فکر کنی….یک لحظه فکر نکردی که نباید مدام حرف خودت را تکرار کنی و به گمانم نمیدانی حرف تکراری چقدر حال به هم زن  است،چقدر تهوع اور  است…

بگذریم…اندازه همه عمرت حرف دارم انقدر که نه از کسی دیده باشی و نه شنیده باشی  اما حیف که باید به اندازه ی ذهن و دل تو حرف  بزنم و تو نشان دادی که بیشتر  از قد و قواره ی خودت نه میخواهی و نه میتوانی فهم کنی انسان های  دیگر… ولی یادت باشد تواضع دروغ وارونه است !سرت را بالا بگیر برای دور بازویت،  اما اگر نی قلیان از کمر تو حجیم تر است دیگر کسی را به فلک کردن و های اخلاقی و گذشت و تواضع و فروتنی و این جفنگیات ،نه تهدید کن و نه بگذر! به ادمها  احترام بگذار  نه متکبرانه….به اندازه ی عقلت  از کلمات استفاده کن…و یادت باشد وقتی  سیلی به صورت کسی میزنی   زندگی ناجور صورت تو را خواهد نواخت و هیچ به ژست های مثلا  اخلاقی و منورالفکرانه شما نگاه نمیکند

حرف  دارم برایت  هنوز  اما فرصت نیست. عمر آدمیزاد حراج بلاهت و حماقت نشود خوب است.

ساعد مژی را با سوزن نخ میدوزند، طفلی جیک نمیزند، فعلا میزنم بیرون از این طویله یعنی طهران. ساعد مژی پاره پاره شد، مثل چارقد مادر بزرگ سر خاک قبرستان! میزنم بیرون از طهران.تنها باشم خوب است.

*************

طهران/دهه شصت/ 

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

11 نظر برای مطلب “از میان کاغذها بر باد رفته/یادهای فراموش شده (1)”

  1. راستش نمیدونیم این نامه های چیه و برای کیه آیا جزیی از خاطرات شماست یانه ولی هر چی که هست یه چیزهایی داره که آدمو نگه میداره و آدم فکر میکنه که شما دارین با خواننده حرف میزنید.من که گاهی خودمو جای شما میزارم.البته تو اکثر نوشته هاتون خواننده میتونه خودشو پیدا کنه .ای کاش اینارو تبدیل به کتاب میکردین.چرا اینکارو نمیکنید؟

  2. من هم دارم فکر میکنم این نوشته ها به چه کسی میتونه باشه و چه زمانی داره.کاش اینها را میگفتید.البته خب شاید هم دلتون نمیخواد که بگید ولی منم وقتی میبینیم همه چیز به اسم اخلاق به گمد زده شده از اخلاق حالم بهم میخوره.همه مون هم اداعای بچه پیغمبرو داریم و همه مون هم میخوایم با اخلاق سر همو از تنمون جدا کنیم. از این قسمت خیلی خوشم اومد آقای حیدری نژاد:
    “اما اگر نی قلیان از کمر تو حجیم تر است دیگر کسی را به فلک کردن و های اخلاقی و گذشت و تواضع و فروتنی و این جفنگیات”
    اخلاق =جفنگیات

  3. من نمیدونم چرا همیشه کلمات شما تند و تلخه و چرا طرف مقابل رو میبندین به رگبار؟ البته من اصلا خوشم نمیاد از این که شما آدمها رو ناجور نفله میکنید ولی حتی نمیدونم چرا خودم هر بار میام و اینجار و میخونم! این هم اولین کامنت من.

  4. این نوشته را دوست داشتم، شاید چیزهایی از گفتگوها یا خاطرات مشترکی در آن بود که جذبم کرد.
    و البته موافقت دربست با بند اول …

  5. يادمان باشد ، بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم !!!
    يه جورايي با حستون موافقم و يه جورايي مخالف !
    شايد اين يه سردرگمي يه كه آدمو كلافه مي كنه. راست مي گيد ، ديوار كه كوتاه باشه همه روش مي شينن و با صندلي اشتباه مي گيرن. اونقدر زير پا مي موني كه له شي، مچاله شي، ولي وقتي ديوارت بلند باشه بعضي وقتا هوس اون پايين پايينا رو مي كني و مي گي كي دستم به اون پايين مي رسه. مي بيني ؟ يه دوگانگي يه ، يه دوراهي شايدم يه بي چارگي! به هر حال استاد گرامي، دلم براي كلاساي خوبتون تنگ شده و وقتي ايميلتونو ديدم حس خلا، خلا كلاس هاي خوبتون، دوباره به سمتم هجوم اورد. كاش منم مي تونستم از طهران برم، اصلا از دنيا برم، چقدر خوب مي شد كه آدما مي تونستن با ميل خودشون هر جا كه مي خوان برن.مگه نه؟به هر حال اميدوارم هر جاكه مي رين و هر جا كه هستين، آسمون دلتون آبيه آبي، جاده ي زندگيتون هموار هموار و تنتون سالم و سلامت باشه.
    اميدوارم مجددا شما رو تو كلاساي خوب ديگه اي كه پنجره ي جديدي به زندگيم باز كنه ، ببينم. خدا حافظ و نگهدارتون

  6. چرا داستانک هات رو نمی نویسی؟!
    چرا واقعا چرا به جای تولد، یکی یکی سقطشان میکنی این فسقلی های معصوم رو؟

  7. بنا به این که ساعد پاره پاره مژی جون به بخیه ی نخ و سوزن دوخته شد.دل ریش ریش تب دار عزلت گزین مژی رو کی میتونه با حال و هوای خزان زده ی کودتای کلمات جلا بده؟!
    در بهار کدام نگاه…در روی سکوی کدام پارک…تنها چرا نشستی…با یک کوکا کنارت…
    شاید تنها درد ما را نوشیدن کوکا به فراموشی بکشاند:)
    شاید…

  8. سلام… اینکه یه حس از دهه 60 به دهه 90 راه پیدا کنه، این معجزه نوشتنه ! و یه جورایی ثابت می کنه که “یادهای فراموش شده” خیلی هم فراموش نشدن!
    لحن خاصی که در محاوره نویسی دارین برام جالبه… و اینکه با تمام ابهامی که متن داره، خواننده حس می کنه که همه چی رو می دونه و یا نویسنده ی این متن، این تشخّص رو به خواننده می ده…
    مثل همیشه از خوندن متن تون دچار درک زیبایی شدم!
    مانا و پایا باشید

  9. سلام
    چه حس عجیب غم انگیزی داشت
    انگار کسی بادبادک این نوشته را برده بود ونخش تاب میخورد وبغض رو ی بغض میاورد
    کاش میشد مثل مژی جون وقتی دارند بخیه کاریت میکنند جیک نزد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *