ديوارهای سپيد
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
او از ديروز.. من از جهان ميگفتم او از ايران ..من از انسان ميگفتم و او فقط و فقط از ياران خوني و خاكي خود ميگفت.!چاره اي نبود…كسي نبود…سوختم و ديگر نساختم كه بيزار شده بودم از ديوار چه سياه و چه سپيد و چه هر رنگي كه تو ميگويي. اين تلخ گويي ها ثمره ي ان سوختن هايي است كه هيزم كش ان ادمي اصل و نسب دار بود!