دخترك و دريا

(ترجمه و بر داشتي آزاد از: نانوشته هاي ارنست همينگوي.سوم اوريل 1963.جزائر كارائيب
دخترك دلش دريا ميخواست…انهم خيلي…!دريا امدنم بدون قرار قبلي بود.دست خودم نبود.مانند تمام امد وشدهاي زندگيم رفتن به سوي دريا نيز ناغافل بود….رويم نميشد كه بگويمش…ميدانستم كه دلش مي خواهد. صحبت دريا كه ميشد حرف ميان حرف مي اوردم كه يعني دلگير نشود اما چند بار ديده بودم كه رو برگردانده و بغض كرده بود.ّ آخر چرا من؟ من كه دلم دريا نمي خواست!بدم امده بود از اينكه من ميرفتم و او مي ماند. …شب آخر را تا نيمه با فكر دخترك و دريا سر كرده بودم.فرض ميكردم كه براي خداحافظي مي ايد…اما نيامده بود…خب دلگير شده بودم كمي…اما به گرفتگي دل راضي تر بودم تا چشم انداختن در چشماني كه بغض اسمان را داشت و حسرت دريا را. صبح نشده چشم باز مي كنم از خوابي كه نيامده بود به چشمانم.راهي ميشوم.دست خودم نيست و از اتفاق نابهنگامي كه كه بيايد و بر هم بزند قرار ناخواسته ي من و دريا را هم خبري نبود. در ميانه راه و ميانه اتوبوسي كه دلم ميخواست هر لحظه اتفاقي بيفتد وراننده را منصرف كند از رفتن همهمه اي بي دليل ميان مسافران در گرفته بود.همه با هم حرف ميزدند.اينطور وقت سريعتر مي گذردلابد!… ّچقدر دريا دريا ميكنند !مطمئن هستم كه تا حالا نه گرفتار طوفان دريا شده اند و نه يك دوست خوب را از دست داده اند و نه اينكه تقدير به اجبار انها را به دريا اورده است ّ…مرد كنار دستي ام به تنگ امده از سكوت بي وقفه من گفته بود:ّدريا هم فقط همين فصل اقا…مگر نه؟!ّ و من پاسخش داده بودم:ّ بله ..دخترك دلش دريا مي خواست.ّ…حيراني مرد از پاسخ من حرف بعديش را به لكنت واداشت:ّخ..خ..خب..ولي ميتونستين همراهتون بيارينش اقا..مگر نه؟!ّ…هيچ نمي گويم.سرم را بر مي گردانم رو به بيرون و چشمهايم به پيچ جاده مي پيچند….ّ مي ايد..ميدانم كه مي ايد..يعني دعا ميكنم كه بيايد..من كه دلم دريا نمي خواست..پس چرا من بايد بيايم ودخترك نه.؟..راستي اگر نيامد چه؟..نه..نه ..نه حتما مي ايد..يعني دعا ميكنم كه بيايد.ّ همه اينها را ميان دلم گفته بودم و مرد كنار دستي ام نا اميد از گفتگو سرش را به جدولي گرم كرده بود رمز الود! كار جدول تمام بود.رمزش ناگشوده مانده بود.به يك نگاه رمز را مي خوانم ولي توان به زبان اوردنش را ندارم. مرد به جدول ميپيچد و من به خودم!
×××××××××××××
ّ آخر اينطوري كه نمي شود من بروم و تو بمانيّ…رو به اسمان به دخترك مي گويم و او هم براي اينكه بي قراري نكنم از اين قرار نا بهنگام در امده بود كه:ّ نه…هميشه كه دلم دريا نمي خواهد!..گاهي ميخواهد…تو برو..گاه دريا خواستنم نيست حالا!..تو بروّ..وهمه اينها را از چشمانش خوانده بودم.اتوبوس از سر و كول جاده بالا و پايين مي رود و من تمام كلمات دخترك را مي بينم و همه كوههاوجنگل ها و رود ها و قوها و لك لك هاي كنار بركه ها را نمي بينم….ديگر نزديك شده بوديم.تنها دقايقي ديگر مانده بود كه چشم در چشم شوم با دريا.احساس ماتادوري را داشتم كه مي خوهد پا در ميدان توررو(1) بگذارد. حالم واقعا خوب نبود .نه اينكه ميترسيدم اما حوصله روبه رو شدن با دريا را نداشتم .مرد كنار دستي ام هنوز مانده بود در گشايش رمز جدول.و من توان گفتن نداشتم. گفتني نبود.بايد فرياد ميكردم. انهم ميان اتوبوس. ّ نه! تا همين حالا هم كم نگاه سنگينم نكرده بود.ّ بايد مثل ادم حرف ميزدم.اما نميشد.پس هيچ نميگويم….ميرسيم.همه پياده ميشوند و البته حرف هم مي زنند! مرد رو بر ميگرداند كه:ّ خوش بگذره اقا!ّ لبخندي تحويلش ميدهم. اما نمي دانم لبخندم چه اشكالي داشت كه ان را ناسزا ميپندارد و به لهجه روستائيان كنار دريا به سرعت چيزهايي ميگويد و راهش را ميكشد و ميرود….مي خواهم بگويم كه رمز جدول پيش من است اما زبانم نمي چرخد..
دم غروب است.صد متر مانده به دريا.زير يك كاج سوزني مي نشينم تا هوا تاريك شود.كافه هاي نزديك ساحل فرصت نمي دهند كه چشمم بيفتد به اين طشت بزرگ اب! نامش دريا!ّ چه بهترّ …سوزن هاي كاج را ميان گوشت و پوستم احساس ميكنم.از جايم بلند نمي شوم. ّحقم است! دخترك دلش دريا مي خواست. انهم خيلي! و حالا من در صد متري ان هستمّ…پرده سياه شب تا آخرين نقطه سرخ افق كشيده مي شود.از جا بلند مي شوم..اما پاهايم مرا به ان سو مي كشانند.مي خواهم برگردم اما پاهايم فرمانم را نمي خوانند.جلو ميروم و غر مي زنم:ّ من كه بيزارم از شكلت!ّ اين چند رديف كافه را بگذرانم ديگر بايد ديده شود.يك قدم مانده كه از اخرين كافه بگذرم مرد كنار دستي ام را مي بينم كه يك پا را به زمين مي كوبد و يكي را به شن هاي ساحل ميكشدو رنگ چهره اش نيز سياه تر از قبل شده است.دوباره ياد ميدان توررو مي افتم.رمز جدول هنوز باز نشده است! از كنار مرد عبور ميكنم.و از اخرين كافه نيز…ديگر بايد روبه رويم باشد.چشم ميبندم كه نبينم.غرش موجها خواب شبانه ساحل را اشفته كرده اند.مردمي كه ميان كافه ها لم داده ند فرياد زنده باد سر مي دهند!دريا از روبه رو ميان گوشهايم نعره ميكشد درست مثل گاوهاي مكزيكي!.ترسي ندارم.اما دل نميكنم كه ببينمش. سرم را مي گيرم رو به اسمان. فرياد زنده باد كافه نشين ها بلند تر مي شود.موج ها به پس ميروند و نعره كشان به پيش مي ايند .هنوز بسته اند چشم هايم.نفس نمي كشم. چند لحظه اي امواج ارام ميگيرند اما به ناگهان دور خيز موجي مهيب را حس ميكنم …تكان نمي خورم.. مي ايد!نرسيده به پاهايم مانند يك ماتادور كمي خودم را به چپ مي چرخانم و در همان حال نيم قدمي عقب ميروم..كافه نشين ها كلاه هايشان را به اسمان پرت ميكنند.ّ يعني دو سه موج ديگر بيايد كارم تمام ميشود و اينها تا صبح زنده باد زنده باد ميگويند؟!..باشد.. اهميت ندارد…ّ موجي ديگر هنوز نيامده كه دستاني مرطوب و خنك چشمان بسته ام را به شوخ چنگي ميان خود ميگيرند…لبخندي مردد روي لبم گل مي كند. دخترك است!!! ميگويم:ّ امدي؟!ّ چيزي نمي گويد.از انگشتانش اب ميچكد…صورتم مرطوب تر مي شود…ّ خودش است ايا؟! دخترك؟!ّ سر انگشتان خيسش را پس نمي زنم. ولي باز ميكنم چشمانم را.سر به هوا.ارام ارام…ميگويم: امدي ؟! و نسيم باران را كليد ميكند براي رمز نا گشوده ي جدول…مرد ارام ميگيرد.
****************************
ان شب تا صبح باران باريد.روز بعد نيز تا شب.شب بعد نيز تا صبح.و صبح روز بعد هم تا شب.و شب اخر هم تا صبح.انقدر باريد كه در پايان روز سوم ديگر نه كسي هياهوي دريا را ميشنيد و نه از امواج خروشانش خبري بود.باران دريا را ميان خود غرق كرده بود.
******************************
در راه بازگشت هستم. ديگر حرفي از دريا نيست ميان مسافران . مرد كنار دستي ام يك رديف عقب تر نشسته ودخترك با موها و لباس هاي خيس خسته از سه روز جست و خيز ميان باران سر به روي شانه من به خوابي عميق فرو رفته است!
1.la plaza de toro=ميدان گاو بازي

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *