جامی جانم?
از سومین سالگرد تولد تو در عاشقانه ترین شب سال، ماهی کمی بیشتر گذشته است و من هنوز برای تو چیزی ننوشته ام. نه اینکه حواسم نبود و وقت نشد عزیزم …ابدا! بلکه مدام با خودم کلنجار میرفتم که برایت از چه بنویسم. از چه بگویم. میدانی که من با توحرف کودکانه ای ندارم. تو وهمسالان تو که هر روز”تازه” و “متولد” میشوید، در کشف جهان از همه ما بزرگسالان پیش تر هستید عزیزم و به همین دلیل همیشه به آنچه برایت میگویم و مینویسم بسیار فکر می کنم. خیلی زیاد. برای همین حساس ترم. برای همین محتاط ترم. برای همین کلمه به کلمه ای که مینویسم را مدام وارسی میکنم عزیزم. هر بار برایت نوشته ام و این بار نیز تکرار میکنم که پدر گرچه همیشه با تو خواهد بود اما این نوشته ها شاید کمک کند تا به روزگاری که نمیدانم چه زمانیست ، اما خواهد آمد ، تو، پدر را در لا به لای همین کلمات پیدا کنی و گفتگویِ ما با هم پایان نپذیرد حتی اگر فاصله ای بود به حکم طبیعت و زندگی.
پسر خوبم?
قصه امروز، قصه ی پدر نیست. حرف امروز، حرف پدرنیست. اما بدان که هروقت راه ، روش و اندیشه ای را پذیرفتی اگر در تولد آن اندیشه نیز سهمی نداشتی اما در انتشارش شراکت داری. اگر در خلقش دستی نداشتی اما در تکثیرش سهم داری. پس خوب است که آدم بداند کدام راه را انتخاب میکند. و این راهی بود که پدر انتخاب کرد. به کدام زمان؟ به نوجوانی. پدر اما نمی داند به چه میزان برقرار )احتمالا کم) و پایدار بوده در این راه اما انتخاب پدر همین قصه وروایت از زندگی بوده است و تو هم باید روزی انتخاب کنی پسرم. زندگی سراسر صحنه ی مسلطی از تصمیم وانتخاب است. گاهی از میان “بدها” و گاهی از میان “خوب ها”. قبلا نوشته بودم که هیچ آرزویی به جز خرسندی و سلامتی برایت ندارم و نمیکنم. اما حالا میخواهم برایت بگویم که یکی از پایه ها ی خرسندی و سلامتی چیست و کدامست و چگونه به دست می آید.
جامی جانم?
شادی پایدارتر که به حقیقت نزدیک تر باشد و سلامتی که از جسم گذشته و به ذهن و روح و دل نیز بپردازد ساده به دست نمی آید. هیچوقت فریب شادی های کودکانه اطرافت را نخور عزیزم و اطمینان داشته باش که همیشه و همواره سطوح و لایه های بالاتر ، عمیق تر ، وسیع تر و با کیفیت تر از آنچه اکثر مردمان بدان می پردازند وجود دارد. سهم خودت را از آنچه دم دست همگان است برندار. ازآنچه همه برمی دارند عبور کن وبه آنچه واگذار می کنند فکر کن. مردمان ، بیشترشان همان چیزهای دم دستی را بر میدارند، چیزهایی که لذتش آنی و سرخوشی اش در لحظه است. تو از لحظه عبور کن! نه اینکه در لحظه زندگی نکن. اما در لحظه نمان. و با یاد داشته باش ، آنچه شادی تو را عمیق تر و سلامتی تو را وسعت می بخشد یک امر “مثبت” است که بر دو پایه ی “منفی” استوار شده است!
پسر مهربانم، جامی جانم ?
زندگی آزادانه و آزاده زیستن به گونه ای که کمترین نیاز و احتیاج را به سیستم ها و انسان ها داشته باشی و همواره بتوانی با کمترین هراس افکارت را بر زبان بیاوری و جستجوگر حقیقت باشی، پایه و مایه ی شادی های عمیق و نشانه ی سلامتی دل و ذهن ادم است. زندگی آزادانه عزیزم همان امر مثبتی است که از قضا بر دو پایه ی منفی یعنی “نخواستن و نداشتن” استوار شده است. و این هم از بازی های ظریف و حیرت انگیز زندگی ما آدمهاست. میدانی عزیزم….”نخواستن و نداشتن” و بهتر بگویم کم خواستن و کم داشتن ، از هرآنچه عمر را تو را صرف امور از میان رفتنی میکند راهی ست به سوی آزادانه زیستن. رها بودن. سبک شدن. بالا رفتن. شادی عمیق و سلامتی وسیع داشتن. باید که نداشته باشی تا برای محافظت از آن مجبور نباشی به دیگران باج بدهی و باید که نخواسته باشی تا برای بدست آوردنش محتاط و سربه زیر نباشی.
جامی جانم، پسر خوبم?
هرآنچه از قدرت و ثروت میان آدمیان رواج دارد، پا بند است. هدف و مقصدش “ماندن” توست نه “رفتن” ! تو را سنگین می کند پسرکم. مانع چابکی و رونده گی تو میشود عزیزم. اجازه نمیدهد ذهن و فکرت از تمامی کانال های معرفت و شناخت سیراب شود. تو را تک بعدی میخواهند تا از درک هستی ناتوان باشی. تو را به شیوه ای میخواهند که به سود انهاست نه انچنان که تو هستی و میخواهی و میتوانی باشی. برای همین هرچه کمتر داشته باشی و کمتر خواسته باشی از دسترس آنها بیرون تر و در نتیجه رها تر و آزاد تری پسرکم. اینها ابدا به این معنا نیست که هیچ نخواهی! باید هم بخواهی و برای خواسته هایت تلاش کنی . اما …اما فریب نیازهای تولید شده را نخور! نیازهایی که آدمیان حقیقتا ندارند اما به ضرب و زور رسانه ها چنان می کنند تا آدمیزاد هر روز نیازمند تر شود و برای رفع انها بیشتر سرخم کند و در نهایت موجودی شود بی “چاره” که حقیرانه بر این بی “چاره ” گی دلخوش میش شود و سرخوش !…پس مواظب باش تا تو را با سرخوشی های لحظه ای و کاذب فریب ندهند . چیزی را بدست بیاور که امیر و فرمانده و راهبرش خودت باشی و هیچکس توان ستاندن آن را از تو نداشته باشد. اجازه نده تا در ذهنت مدام نهال های سمی از نیازهای جعلی بکارند و عمر و زندگیت را وقف بازی های سر شار از بلاهت کنند.
پسر خوبم?
مردمانی که زیاد دارند و زیاد میخواهند اسیرانی هستند بی خبر از اسارت! حبسیانی هستند بی خبر از حبس! این آدمها مدام در هراس و دلهره ای بی معنا و پوچ و کودکانه زندگی میکنند که بیشتر بدست بیاورند و یا آنچه دارند را از دست ندهند. خودشان را مالک فرض می کنند اما مملوک هستند. اینها ادمیان قابل ترحمی هستند عزیزم. ساده لوحانه از خانه و ماشین و پول بیشتر و پست و مقام بالاتر سرخوش میشوند و و عمر را بر باد می دهند و عقلشان نمیرسد که همه اینها اعتباری ست و حقیقت ندارد. درک نمی کنند که هر آنچه خارج از ذهن و دلشان است تحت مالکیت آنها نیست بلکه بارِ آنهاست. برای همین همواره سرشان پایین است و زبانشان بسته. چیزی میان ذهنشان جاری نیست. جاری هم باشد عمق ندارد. اگر “خواستنی” هستند برای قدرت و ثروتی ست که دارند و هرلحظه میتواند دود شود و به اسمان برود. و از طرف ادمیانی ستایش میشوند از خودشان بدتر! از خودشان کمتر. از خودشان حقیرتر و محبوس تر. اسیر تر. بی مایه تر. نه برای خودشان بلکه برای آنچه ظاهرا دارند ستایش میشوند. اما آنکه ندارد و نمیخواهد و یا به اندازه ای میخواهد که آزاده گی اش آسیب نبیند ، از یک رهایی و سرخوشی برخوردار میشود که توصیفش آسان نیست جامی جانم. شاید بیشمارستایش نشود اما اگر بشود هیچ دلیل و علتی به جزآنچه به حقیقت دارد نخواهد بود. تنها نیز شاید بشود. شاید دوستان کمی داشته باشد اما اندک دوستانش هرکدام حکم مردی جنگی را دارند سزاوارتر از هزار سوار!
جامی جانم، پسر مهربانم?
.پدر برای تو چه چیزی باید بخواهد به جز اینها؟ چیزی ندارد پدر به جز آرزویِ زنده گی آزادانه و رها…. پایی سبک وذهنی چابک…. شادی عمیق و سلامتی وسیع …آنقدر که حسرت برانگیز باشد! هرچه میکنم و با خودم کلنجار می روم که همه چیز را آنچنان که همگان میخواهند و می بینند برایت تصویرکنم ناتوان تر میشوم. انگشتانم می لرزند به وقت نوشتن … میدانم آنچه مینویسم ساده نیست اما ساده نوشتن برای تویی که به پیچیده ترین حس های متضاد من هارمونی و هماهنگی دادی چه فایده دارد؟… به چشمانت که نگاه میکنم …به چشمانم که ذل میزنی …در لحظه ای که نفس به نفس هم می شویم…هیچ برایت آرزو نمیکنم پسرم…به جز رهایی و آزاده گی …آنچنان که فقط و فقط “خودت” باشی و “خودت” را به رخ هستی بکشی تمام قد! با تمام آنچه که با افتخار نداشته ای و نخواسته ای!
بوسیدن چشمان تو را میخواهم، همیشه و همواره و بی وقفه???
*************************************************
?پی نوشت: آنچه نوشته ام پیرامون موضوعی است از علی شریعتی که یادم نمی آید در کدام کتاب و خطابه بود اما از نوجوانی تا همین امروز من را رها نکرده است. گرچه من هم ضعیف تر از آن بودم که وفادارش باشم.اما لحظه ای که خالی از این معنا باشد نداشتم.