دو پاره از گفتگویی که هنوز فاش نشده است

 

پاره اول:
بغض میکنم.تلفن زنگ میخورد. از جایم بلند نمیشوم.فکر میکنم تو هستی و همین انگیزه ام را برای جواب دادن کمتر میکند.حرفی نداریم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم.سعی میکنم پلک نزنم.دلم سیگار میخواهد و من ندارم. هیچ وقت یک سیگاری تمام عیار نشدم. هر وقت دلم خواسته نداشته ام. احساس میکنم رسیده ام به ته خط. یعنی به ته این خط. وگرنه خط زیاد است در زند گی. باید بجنبم. اصلا نمیفهمم چرا دلم میخواهد گریه کنم…. باید خط عوض کنم.میدانم که سخت است اما وقتی میرسی ته خط چاره ای نداری. بمانی می پوسی.می میری.له میشوی. می گندی. من نمی خواهم بوی گند بدهم…….
سه شنبه/ یکدهه قبل تر/ تهران

پاره دوم :
اشک هایم را پاک میکنم .دلم از سینه میخواهد بزند بیرون. کلمات زشت و تند و تلخ آزارم می دهد اما دست خودم نیست. اصلا برای چه پرده پوشی کنم؟ برای که؟ مدارای چه چیز را کنم؟ به جهنم. همه ی دنیا بروند به جهنم. به من چه . اصلا همه دنیا کنفیکون شود . چه فرقی دارد برای من. هر بلایی سر همه آمد سر من هم می آید. یک بند گریه میکنم.میان آینه که نگاه میکنم همه ی خط چشمم راه افتاه روی صورتم.دست به صورت خودم نمیزنم . آینه را پاک میکنم…….
همان سه شنبه/چند ساعت بعد!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *