من تو را میفهمم…تجربه ی چهار دهه زنده مانی! …قصد نشستن بر منبر پند و موعظه هم ندارم که خودم محتارج ترم….یعنی آنقدر تن و بدنم جای داغِ اخلاق! دارد که نگو…آنقدر درفش بي فرٌ فرهنگ بر سر و صورتم خورده است که نپرس، …همه امان داریم… ما در روزگار غریبی سیر میکنیم…از خیلی جهات منحصر بفرد است…یک جور سورالیسم افراطی که پهلو میزند به یک آنارشیسم پنهانی …یک جا پارتی مختلط میگیریم و گرل فرند ها را تعویض میکنیم…یک جا بیرون بودن نوک دماغ نسوان دین و ایمانمان را به خطر می اندازد…یکجا غیرت مرد از آستین جهل میزند بیرون و برای یک پیامک ، زن را تکه تکه میکند…یکجا زنانمان را تعویض میفرماییم..یکجا دست و پای مردان را میبندیم که مبادا زیر سرش بلند شود و یکجا خودمان بلیط “پاتایا” برایش رزرو میکنیم که ما هم لااقل نفسی بکشم با بوی فرندمان…یکجا عاشق مفلوک را به جرم فقر پس میزنیم و..یکجا دختر با مادرش همدست میشود و سر پدر رامیگذارد روی سینه اش که برود و بخوابد کنار بوی فرندش آنهم با خیالی آسوده….چشمت را به هر کنج و گوشه ای بیندازی شعبده ای میبینی از ما مردم ،که همه هنرمندان فرانسوی هم اگر بنشینند میان کافه های پاریس و متخیل شوند باز هم اندکی از آن را متصور نمیشوند..و اینها اتفاقا همه زخم_ اخلاق است نه بی اخلاقی…اشتباه نکنید اینها زخم _فرهنگ است نه بی فرهنگی… اینها درد رسوم _مسمومی ست که جهان معاصر آنها را نمیپذیرد و پس میزند…یعنی بالا می آورد…وگرنه اخلاق و فرهنگ و رسم اینهمه سرزیرو سربالا ندارد….من تو را میفهمم… میفهمم چگونه مردمان را با اخلاق ! دار می زنند، با فرهنگ زنده بگور میکنند، با رسوم مسموم میکنند…با عادت ها کور میکنند، با ارزشها “بی ارزش” میکنند ، برای همین است که اکثر ما از صبح تا شب استفراغ میکنیم و فکر میکنیم فشارمان پایین است اما حقیقت اینست که “فشار” بالاست!
ما همه جا فرهنگ و اخلاق را استفراغ میکنیم از بس که ورود کرده اند این دو به ما آنهم ناجور!! ما استفراغ میکنیم بی خجالت … رودل كرده ايم…بالا مي آوريم ….انهم نه میان کیسه پلاستیکی…بلکه هر جا که پیدا کنیم… برای همین است که بالا و پایین شهرمان و ایضا خودمان همسان!!! شده است. و هرجا که نگاه میکنیم اثری بی بدیل از هنرمندی!!! هایمان دیده میشود، یکجا را بگویید که استفراغ نکرده باشیم؟! شما را به اخبار پنهان و نهان رسانه ها حواله نمیدهم..فقط دور و بر خودتان را نگاه کنید و اگر باورمدارید (مومنید) به حضور عدالت در هستی، خودتان داوری کنید.
تهران با همه اینکه میگویند همه ایران نیست اما برای همه ایرانیا ن است و تحلیل اخلاقی پایتخت شما را به نتیجه ی کلی و سراسری می رساند،خصوصا اینکه در دوره ای زیست میکنیم که تهران در قرق روستا زادگان است. اگر هم نبود حالا به حکم معجزات مدرن! دیگر دخترکان برازجان و بیرجند و میمه و ابرکوه و عجب شیر…هم میدانند که رنگ امسال زمستان چیست، و قد مانتوهایشان تا کجا باید آب برود و بووت مد روز است يا نيم بووت! پسرها نيز میدانند که تیکه مورد پسند دختران “پنچرتم” نیست و مال و اموال پدری دهان هر “مادر و دختری” را میبنند! اینها را حالا همه می دانند.
بله من تو را میفهمم …ولی خب جهان نو شده است…..نه فقط رخت و لباس و قر واطوار ، و ما ایرانیان هنرمند!!! فقط همین را فهمیده ایم برای همین همواره به جامه ی نو مفتخریم! ولی از فکر نو هراس داریم! و حتی توی سر فکر نو و حاملانش میزنیم که مبادا آب میان دلمان تکان بخورد…بعد هم به این میگویم “غلط های اضافه” و خودمان را مبرا میکنیم….بله جهان نو شده است و اتفاقا متواضع و سرپایین. نه مانند دماغ های “نو” که اتفاقا همه سر بالایند! نه مانند افاده هاي ما. نه مانند پز دادن هاي ما، ….بلکه روح جهان نو شده است.. وقتی میگویم روح جهان یعنی روح جهان!(هيچ توضيحي ندارم)گیر ندهید که تف به گور پدر روح جهان! سمج نشوید که “ایران” از روح جهان هم اصیل تر و باحال تر است، فکر نکنید که هستی زیر چتر شماست….خودتان را گول نزنید که جغرافیا تقدس دارد…(هنوز جهان ها مانده است به انتظار کشف..همین کهکشان راه شیری خودش میان یک سیاهچاله است) پس نگذارید احساساتتان قلمبه شود و بزند بیرون! برای اینکه این احساسات همیشه بیرون! (اصولا جوامع چیزی را بیرون میاندازند که زياد دارند!)بر اساس فتوی مولوی( این جهان کوه است و فعل ما ندا) برمیگردد به خود ما و آنوقت نه راه پس داریم و نه راه پیش! …خلاصه که جهان در هارمونی وحشتناکی به سر میبرد و لاجرم پدیده ای کمتر آسیب میبند که با روح جهان جدید هماهنگ باشد…حالا اسمش اخلاق است…اسمش فرهنگ است…عادت است..آداب و رسوم است…هر چه که هست از روح جهان و مكانيسمي كه هستي را هدايت مي كند بزرگتر نیست مگر اینکه به تقلید از ملانصرالدین، در تعیین مرکز زمین اشاره کنیم به نقطه ای که خودمان هستیم و بعد هم طرف را حواله دهیم که اگر دروغ میگوییم برو و متر کن!
من تو را میفهمم…ولی نیچه هم دیوانه نبود که خواست وسط کلیسا خشتکش را بیندازد روی سرش! یا باید قیامت برپا کنی در دل و ذهنت و یا تا آخر بازی، خاکستر یک آتش مرده را بر باد بدهی! آتشی که نه گرمایش به تو رسید و نه نورش اما خاکسترش مدام افق دید تو را کورتر میکند!