چه پاييزي شده است اين سالها. مرگ ريزان از برگ ريزان پيشي گرفته است براي ما. خش خش برگ ها زير پا چه شنيدن دارد به هنگامه اي كه خس خس حنجره اي آدم را به سمت مرگ مي خواند.من واقعا متعجبم كه از صبح ديروز تا نگاه تو چه فاصله راه بود؟ و از همين حالا تا آخرين خاطره ي يك مرد چند قصيده ي سنگين بايد سرود؟ شايد كه ما از ريشه مرگ را نفس ميكشيم و زندگي مي پنداريم. شايد نه ..حتما! بازي_ تميزي نيست! بازيگراني هستيم چشم به دهان كارگردان. كارگرداني كه نوشته است نمايش را حتي. صحنه شده است زندگي و ما ابلهانه فراموش ميكنيم كه هر دم شايد پرده فرو بيفتد و يا ما از صحنه خارج شويم.پس همان روي صحنه عاشق ميشويم. خاطره ميسازيم.دلبسته ميشويم. مي ميريم. زنده ميشويم. شعر ميگوييم. شيون ميكنيم. مثلا زندگي ميكنيم! و بيخبريم كه بازي هرچقدر شبيه زندگي باشد اما در نهايت بازي است و پرده خواهد افتاد. و بازيگران بي هيچ رسم و اصلي از صحنه بيرون خواهد رفت. و ما چه داريم به جز خاك بر باد دادن ؟ كه اينهم بخش ديگر بازي است! بازي در بازي شده است اين به اصطلاح زندگي! هر كس هم ميتواند خودش را به خريت بزند. آدميزاد و مثلا اختيار! البته خوشبخت تر است آنكه حماقت مي كند. ولي در نهايت همه مرگ را نفس مي كشيم. دل خوشيم به پشت صحنه! ارزوهاي تلمبار و حسرت هاي بيشمار كاري ميكند كه ذهن متخيل شود كه پشت صحنه بازي ديگري دركار است و انهم بي فرجام! هر كس خودش ميمداند. ادم استعداد عجيبي در خودفريبي دارد. اصلا لذتي كه در فريب دادن خود هست در آگاه شدن نيست. ذهن هم متخيل ميشود. قصه مي سازد. فلسفه مي بافد.تصوير ميكند…كه بازي ديگري در كار است. يك بازي بي فرجام و هميشگي. اما اين درمان _ پاييز اين سالها نيست. پاييزي كه مرگ ريزانش از برگ ريزان پيشي ميگيرد. و خس خس حنجره ي يك آدم گوش شما را به خش خش برگ هاي خيابان مي بندد و كارگردان بي هيچ دغدغه اي كات مي دهد…و به ناگاه…هيچ!….و باز هم پوچ!