صبح زود زده ام بیرون انهم با ریش دو روزه.همه طول راه به تو فکر میکردم.ترافیک مثل سگ بود.من هم بی حوصله.عصر امروز شاید خبرت کنم که برویم “کافه “هوس قهوه فرانسه کرده ام با شیر. حرف هم شاید بزنیم اما اگز نزدیم لطفا گله نکن.حال و حوصله ی گله شنیدن ندارم.تو که میدانی من همینم مخصوصا روزهایی که ریشم را نمیزنم.یاد آن دخترک میلانی افتادم در سپتامبر 2009… خاک برسرش.نادیا ورونا اسمش بود . رو کرد به من و گفت: خیلی دوست دارم ولی امروز با همکلاسی هام باید بریم سفر”
_کجا؟
_جنوب
_برای چه؟
_برای تفریح
_ولی من چی؟من كه نميتونم بيام،نميتوني حالا بندازيش هفته ديگه؟
_ نه نميشه. برنامه ريزي كرديم. خيلي دوست دارم دوست دارم. chao
همین.دخترک سفرش را به خاطر من کنسل نکرد آنهم دختری که اگر یک روز عصر من را نمی دید گریه کنان می آمد جلوی خانه خانم تاوارلی و سراغ من را میگرفت.حالا چشم در چشم من حاضر نبود قید یک سفر سه روزه را بزند.با اینکه مي دانست من عازم برگشتم.خاک بر سرش.فکر میکردم برایم می ميرد. اما نه از این خبرها نبود.نادیا ورونا صبح ها پزشکی میخواند در دانشگاه میلان و عصر ها گارسون بود در یکی از کافه ها در لاپلازامایور.صورتش حرف نداشت.مثل عروسک.ولی مگر من باور میکردم که دانشجوی پزشکی ست.تا اینکه رفتم و دیدم.حق با نادیا ورونا بود.من بیست و نه ساله بودم و نادیا بیست و هفت.تهران اگر بود دخترک ،یک بوی فرند خر پول گیر می اورد وخلاصه تن به گارسونی نمیداد.هر روز عصر میرفتم همانجا .میخواندم و مینوشتم. روزانه هاي سفر و چيها و جاهايي كه برايم تازه بودند.یک چیزی هم به فراخور میریختم میان حلقم. نادیا هم وقتی مشتری نداشت یک دقیقه ای به من سر میزد.هفته ای نگذشته بود که چسبیدیم بهم انهم ناجور.همه چیز طوفانی بود.آرامش در دسترش نبود.ساحلی دیده نمیشد.همیشه طوفانی بودیم.ناآرام،بي قرار.فکر میکردم با این اوصاف برایم می میرد.اما نه.حساب زندگی خودش را داشت.من چند سال قبل از آن فهمیده بودم که باید از جنازه های عاشق! فاصله بگیرم و معشوق های مقتول برایم جذابیت نداشتند.ولی تا انروز عملا انرا حس نکرده بودم.کسی دوستم داشت اما برایم نمیمرد! مگر ميشود؟ ولي شده بود!
حالا ولش کن.نمیخواهم سائق های رشک و حسد تو را بیدار کنم.میدانم که اینطور نیستی و میان این طویله تو یک نعمتی هستی از اسمان.ميان مردماني كه امروز بغ بغو ميكنند و فردا شايد بع بع هر چيزي امكان دارد! ندارد؟ خودت بيني و بين الله گوش بنداز و ببين چه صداهاي ديگري شنيده اي و ميشنوي از اين مردم. شرم در پيشگاه خجالت سر به زير مي شود.براي همين ميگويم كه تو حقيقتا متفاوتي.اما دلیل ندارد که خرس خوابیده را چوب بزنم.نهایت عشق وعلاقه ادم را باید به مرز غش و ضعف برساند آنهم د رحد یک آب قند!وگرنه بیشترش، فیلمی ست که سناریست و کارگردانش همان امیال سرکوب شده در پس صدها سال سرکوب هستند كه حالا رسوب كرده در ژن ها و تعريف تاريخي ما از خودمان.و آدم اگر خر نباشد و نخواهد از خودش گه بازی در بیاورد باید بداند که حساب کار باید دست مغز باشد نه امیالی که مثل دخترهای ترشیده و به وصال نرسیده حاضرند هرکاری بکنند تا یکی پاچه هایشان را بدهد بالا.حسابی بی اوقاتم.ریش دو روزه همیشه ازارم میدهد.هنوز میان ترافیکم و ریشم را میخارانم.میان ماشین التون جان گوش میکنم و حالا سیگار هم میکشم.راستی دیشب از نادیا یک بسته داشتم.چند جلد کتاب و یک بسته كپسول ويتامين.پزشكي ميخواند و فهميده بود خيلي شانس دسترسي به ويتامين هاي مختلف را نداريم ميان مملكت و شايد هم فكر ميكرد وسع من نميرسد براي خريد آنها.! خلاصه اينكههنوز نگران من هست.همیشه نامه میدهد وژانويه زنگ.اما من حالا حواسم به توست.اما برایت نمی میرم. اصلا و ابدا. جنازه میخواهی من نیستم.جنازه هم نمیخواهم.تو را هم قد خودم میخواهم.نه هم قد تو میشوم و نه پول دارم که بدهم و بروی قوزک پایت را برای چند سانت بیشتر عمل کنی.دفعه قبل هم گفتم که از کلمات رمانتیک پرهیز کن.رمانس در این مملکت نهایتش میشود مجنون مادر مرده ای که یک لیلی سیاه و سوخته ،اواره و دربه درش کرد و طفلی فقط اگر یک ماه وبه هر هفته سه بار ترتیب ان سیاه سوخته را میداد آنوقت حضرت نظامی هم برای من و تو مثنوی هفتاد من انهم پر سوز و گداز نمی نوشت!اصلا آن طفلي مجنون،هزينه گسستي را مي داد كه ذهن به طور طبيعي آن را آگرانديسمان ميكند.وگرنه هميشه مواجه با اصل واقعيت به آدم نشان داده است كه آن واقعيت نه خيلي تلخ است و نه شيرين.آنهم مزه اي دارد همانند ساير مزه ها! ولي خب نظامي از تئوري هاي فرويد خبر نداشت و عشق در ساحت مطلق گرايي تفسير ميشد و همين باعث آن سوز و گدازهاي تمسخرآميز شده بود! حالا حرفش مفصل است و من هم قصد ندارم با تو تفلسف ادبي كنم.موضع اینست که ما مردم چپول شده ایم یا اینکه هیچ بالانسی ندارد رفتارمان و فکر میکنیم همیشه باید لاو تولید شود بعد تختخواب بیاید وسط و هیچ نمی فهمیم و حالیمان نیست و درک نمیکنیم و شعورمان نمیرسد و حتی نمیخواهیم باور کنیم که در همین لحظه صدها میلیون از ابنا بشر بر این عقیده اند که لاو در تختخواب تولید میشود!و اگر نشد دیگر حاجت به سوز و گداز و ننه من غریبم ندارد.البته به من ربطي ندارد ولي ميخواهم بگويم كه حواست باشد و خودت را زنداني تفسيسرهاي محتضر از عشق وزندگي نكني. راستش براي من علي السويه است. چه خواجه علي و چه علي خواجه. همين كه تعادل به دست بيايد خوب است. وگرنه راهش چه اهميت دارد؟ براي همين ميگويم، يعني ميترسم كه همه ما چپ كرده باشيم.چپول شده باشيم! و انقدر اين شديد باشد كه هركس چشم و چال درست حسابي داشت را آدم فرض نكنيم! خب همه را چپول ميخاهيم ديگر! فكر ميكنيم آدم حيواني است چپول! خيلي هم براي هم غش و ضعف ميكنيم! البته درعيان! و برای همین مدام برای همدیگر می میریم اما خشتک همدیگر را به طرفه العینی بادبان میکنیم!تو واقعا فکر میکنی مردمانی اینچنین، چپ نکرده اند؟ هنوز صورتم را ميخارانم.ترافيك گه زده است به زندگي.ريش دو روزه نيز موجب عذابم شده است. خلاصه تو هم براي من نمير. اگرعرضه داري براي خودت زندگي كن. جنازه ي عشاق سنگين هستند. شانه هاي من نحيف تر از اين حرف هاست!
پي نوشت: براي قهوه فرانسه خبرت ميكنم.
براي قهوه فرانسه خبرت ميكنم.