سلام . اين روزها دل و دماغي ندارم..البته مثل هميشه. چيزي من را سر ذوق نمي آورد. چرا دروغ حتي گرفتار _ذوق مرگي_ هم شده ام. حالا هم بدون دليل براي تو مينويسم. راستش همه چيز پيچيده است.اما اينها كه ميخواهم براي تو بنويسم براي من مكرر اندر مكرر است. از بس شنيده ام و گفته ام. بي تعارف حتي خسته ام.از اينها گذشته ام. سالهاست . بي شمار سالهاست كه مختصات عشق را جور ديگر ديده ام و درك كرده ام. اما كمي برا تو مينويسم. البته حرف زدن برايم ساده تر است و زمانش برسد از منبر رفتن دريغ نميكنم.
خب زندگي بازي هاي بسيار دارد و البته بازيگران بسيار نيز!! گر چه همه ناگزير از بازي هستيم و اين ابدا محل اشكال نيست. و اين شرط بودن است و قيد موجوديت نيز. اما مشكل وقتي به دست مي ايد كه ادميزاد به جاي نقشي كه توان وظرفيت و طاقتش را دارد به نقش هاي ديگر بپردازد. نقش هايي كه خيلي زود بي مايه گي ما را روشن ميكند. نقش هايي كه بي پايه گي بازيگر را نيز هويدا ميكند و درنهايت به جاي بازي با همه توان تبديل ميشود به يك بازي زباني سطحي و نازل و پوچ و هيچ ميشود كه ابدا در خور ستايش نيست و جز ضعف و حقارت ادم چيزي به دنبال ندارد.
ميداني دوست من!
ادميزاد ناگزير از بازي است اما در نقش خودش! نه بيشتر و نه كمتر. بيشتر و كمتر اگر بشود طنز تلخي متولد ميشود. اما ادميزاد ارمانگرا هم هست و البته ناراضي و ميخواهد نقش هاي بي بديل تر و با اهميت تر بازي كند و ابدا نميداند كه كارگردان بازي او را نظاره ميكند. خيلي حرف ها فقط لقلقه زبان است.نه اعتقادي وجود دارد و نه باوري! عجيب هم نيست چرا كه در جهان راززدايي شده زندگي ميكنيم يا به عبارت بهتر چهان در حال _راززدايي_ از خود است.و چه چيز از عشق رازالود تر؟ ميبينيد؟ يعني عشق از جهان رفته است يا مي رود؟ نه ابدا . نميخواهم بگويم عشق از جهان رخت بربسته است اما از سوي ديگر هم نميخواهم بگويم هر حسي و هر توجهي و هر باهم بودني و هر نزديكي و هر زندگي و هر دلسوزي و هر دل نگراني و هر دل تنگي و هر تبادل عاطفي و جنسي و ذهني نيز به عشق ختم ميشود و يا نشانه عاشقي است !
ولي ميخواهم بگويم كه انسان معاصر در مختصات تاريخي و جغرافياي متفاوتي نفس ميكشد.به اينها اضافه كنيد سرعت امد و شد اطلاعات را. راستش عشق هاي افلاطوني به يك معنا از ميان رفته است اما اين به اين معني نيست كه جهان خالي از عشق است.اصلا موتور محركه هستي همين عاشقانه هاست و اگر نبود، هستي نيز از حركت باز مي ايستاد و همين كه زندگي ادامه دارد يعني عشق موجود است اما نه در لباس و جامه پيشين !!
فرمت و ورسيون عاشقي تغيير كرده است . اما ذهن هاي ارماني ما هنوز به دنبال قصه ليلي و مجنون اند. ما هنوز فرهادگونه خواب شيرين ميبينيم. و گله ميكنيم كه چرا فرهادي نيست و شيرين ها از چه رو تلخ شده اند! حكايتش طولاني است . بخواهم بنويسم بايد جزوه اي يا كتابي توليد كنم كه اين هم كار من نيست اما شايد باز هم براي شما از چند و چون اين ماجرا بنويسم. خيلي ها ناله ميكنند كه انسان امروز انسان هوس هاي پوچ است. عشق را فنا شده ميبينند. من خودم انسان آوانگاردي نيستم اما از اينكه بي دليل خودم را سنتي نشان بدهم و اخ و ناله كنم پرهيز ميكنم. يك روز انسان قصيده هاي سنگين و طولاني مي گفت. قصه هايي ميشنيد از جنس هزارو يك شب! غزل هم بود از هفت بيت تا چهارده! به اينها اضافه كن رباعي را. فقط چهار بيت! اما جوهرش همان عشق است. يك رو بازار قصيده گرم ميشود و يك روز غزل. امروز گويا بازار رباعي داغ است. رباعي غزلي ست در فرمت_ ام پي تري!_ خلاصه و موجز! شايد اين ويژگي انسان جديد باشد. زير باران اطلاعات. در مختصات تاريخي و جغرافيايي كه هرلحظه تغيير ميكند.نگاه به حضرت مجنون نكنيد كه براي ليلي جان داد و مرد.اين آقاي محترم اگر در ده طايفه ديگر سفر ميكرد و در هر طايفه يك ليلي را ميديد (يعني اطلاعات جديد وارد ذهنش ميشد) شما شك نكنيد كه شهيد راه مثلا عشق هم نميشد! تازه ما نميدانيم كه حضرتش به چه مقدار گرفتار خواهش تن بودو به چه ميزان روح. ميداني كه گاهي عطشناكي تن ،شما را به اشتباه عطشناكي روح مي اندازد و ادم خيال عاشق بودن برش مي دارد! ازدواج هاي كودكانه ميان اجتماعات ايراني كه به سال نرسيده تقش! در مي آيد از همين جنس است. عطش جسم به عطش روح تحليل ميشود و چه وحشتناك!
هنوز حرف دارم ولي خداسرشاهدست “انگشتانم” خسته اند. فرصت بشود باز هم مينويسم. اگر نشد يك منبر طلب شما !
والسلام