و کسی نبود از اهالی پایتخت یا آنکه به دیدار قوم و خویش آمده بود یا به هر نیت دیگری ، که بعد از صلاه ظهر روز هفدهم خرداد ماه سال ۱۳۳۸ خورشیدی از خیابان شاهرضا ی آنروزها (انقلاب) گذر کند و مجسمه ی تمام قد حکیم با حکمت و پر اوازه طوس را که از بالا ، نگاهی ستبر و استوار همانند کتاب بی بدیل شاهنامه دارد نبیند و ندیده باشد.از آن روز تا کنون اهالی ایران زمین که گذر کرده اند از آن گذرگاه (که حالا دیگر تاریخی شده است به حکم زمان) چند مساله را به روشنی دریافته اند:
یکی آنکه حکیم طوس با جامه و دستار و سربند مردمان ملک خراسان به نظاره ایستاده است .جامه ی ملک خراسان یعنی نشانه ای از هویت! یعنی که بدانیم از کجاییم و چگونه ایم و خاک و سرزمین فراموشمان نشود و چشممان به خانه همسایه نباشد و برمدار تقلید نباشیم .و جامه میتواند همانند زبان از نشانه ها و نمادهای هویت باشد همان که حیکم طوس برتن دارد از وطن خود. از ملک خراسان!
دوم آنکه کتابی به دست دارد که بی گمان همان کتاب وزین و نامیرای شاهنامه است. اما نماد هم شده است اینجا این کتاب ! نمادی برای ما تا بلکه بدانیم و یادمان نرود که توانایی و استواری گام ها به نسبت دانایی است!
توانا بود هرکه دانا بود!
و راز ماندگاری و پایداری قوم ها و طایفه ها و سرزمین ها در هم نشینی با کتاب و دانایی و اگاهی است. همانی که شوربختانه از دایره و مدار زندگی ایرانیان خارج شده است و هنوز نمیدانیم، افسرده گی و ملال و اندوه و خسته گی و شوربختی و تلخ کامی به واسطه دور ماندن از کتاب و آگاهی بر دل و ذهنمان رسوخ کرده است.
سوم آنکه شاهنامه لبریز از اشعاری ست که به زبان پارسی سره نوشته شده و نشانگر تلاشی ست که حکیم فرزانه طوس در یک هزاره پیش تر داشته است برای محافظت از هویت و فرهنگ ایرانی . برای اینکه بدانیم زبان از موثر ترین عناصر ساخت هویت است. برای اینکه بدانیم و یادمان نرود که زبان نه در جهان کهن بلکه در جهان معاصر نیز اولین و برترین مولفه فرهنگ است و ملت و قومی که به پاسداشت زبان خود همت بگمارد و زبان را از میهمانان ناخوانده پاک کند و بیان را به اصالت بیاراید و قدر پاک زبانی و به تبع آن پاک آیینی را بداند البته بی هیچ شبه ای همواره بر صدر اقوام و ملل خواهد نشست و در مواجه با آیین دیگر سرزمینان و دیگر اقوام هیچ آسیب و گزندی بدان نخواهد رسید .همانگونه که حکیم بی جانشین خراسان وعده کرده بود و اینک فرزندان این سرزمین آریایی آن وعده ی خردمندانه را پس از هزاره ای بلند، محقق می بیند!
بناهای آباد گردد خراب……………………ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند…………..که از بادو باران نیابد گزند
چهارم آنکه تخته سنگی به زیر پای حکیم طوس است که در کنار آن طفلی با چشمانی هوشیار همانند فردوسی به دوردست ها خیره شده است. اینکه این کودک کیست و نماد چیست محل بحث بوده است.جعفر یاحقی، شاهنامهپژوه و عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی معتقد است تصور ابتدایی از این کودک که در کنار فردوسی قرار گرفته همان «زال» است؛ او درباره دلایلش هم اینگونه توضیح میدهد:” از نظر ظاهری موهای سفید آن کودک به زال شباهت دارد و از طرفی زال با کیفیت خاصی متولد و در دامان سیمرغ بزرگ شده است که همین نوعی مفهوم متافیزیکی را همراه دارد.”
این شاهنامهپژوه ادامه میدهد: خانواده زال را فردوسی بزرگ کرده است؛ رستم، سهراب و… همه ریشه در زال دارند و به نوعی میتوان گفت که زال نماد پهلوانی در شاهنامه است. او تاکید میکند: این کودک در واقع این مفهوم را میخواهد القا کند که حماسهها و اسطورهها پیش از فردوسی هم در منابع کهن وجود داشته است، اما این فردوسی بود که مانند طفلی دست آنها را گرفت و به اوج رساند؛ همانطور که خودش میگوید:
که رستم یلی بود در سیستان
منم کردمش رستم داستان
در مورد آن کودک ، دیگرانی همچون دکتر میرجلال الدین کزازی استاد پیشکسوت زبان پارسی و یکی از شاهنامهپژوهان شناخته شده کشورمان نیز معتقد است : ” بر آن نیستم که آن کودک خُرد، زال باشد، زیرا پذیرفتنی نیست از میان چهرههای پُرشمار شاهنامه، آن پیکرتراش یا تندیسساز زال را برگزیده باشد. او ادامه میدهد: من میانگارم که شاید خواست او آن بوده است که به شیوهای نمادین و بر پایه ساختار شاهنامه، زبان پارسی را در آن کودک به نمود بیاورد. “
کزازی میافزاید: فردوسی این کودک را آنچنان پرورده و بالانده است که بُرنایی گردیده است جاودانه، برومند و شاداب! و به سخن دیگر فردوسی کاری را که پیشینیان او تا آن زمان انجام داده بودند به پایان برده است و از همین روی است که شاید آن کودک در دامان فردوسی دیده میشود. این استاد دانشگاه تاکید میکند: این گزارشی است که من از دید خود از این تندیس زیبا دارم و پاسخ بیچند و چون را اگر میخواهید، باید از آن پیکرتراش بپرسید که چهره در خاک پوشیده است!”
گمان نگارنده البته به گمان استاد یاحقی نزدیک تر است چرا که اگر قرار به نشانه کردن زبان پارسی بود ،کتاب که حامل اشعار است میتوانست به این معنا نزدیک تر باشد و دیگر اینکه اگر شاهنامه به سه بخش اسطوره ای و پهلوانی و تاریخی تقسیم شده باشد در ذهن و دل ایرانیان بخش پهلوانی که از تولد زال آغاز میشود و به حکایت غم انگیز رستم و سهراب میرسد و تهمینه میراث دار این مصیبت میشود عمیق تر و پررنگ تر است. کودک_ نشسته به کنار پای حکیم طوس در همان نگاه اول تصویری از کودکی با موی سپید را به ذهن میرساند و این هم میتواند نشانه ای دیگر باشد بر زال بودن این بخش از تندیس.
و نکته پنجم و آخر انکه به زیر دست کودک تخته سنگی است به امضای تندیس ساز. هنرمندی که در آن گذرگاه چشم_ سرآگاهان را خیره و چشم دل آنان را حیران و زبان هنردوستان و گوهر شناسان را به تحسین و تکریم باز میکند، هنرمندی که گویا همانند آن پاک زبان نجیب و آن حکیم پاک آیین قصد کرده تا به یمن هنر دستان خود یادبودی و بنایی ازخود به جای بگذارد تا بلکه از باد و باران بدان گزندی نرسد. و آن هنرمند ابوالحسنخان صدیقی نام داشت.
او از شاگردان حضرت کمال المک بود که درانداختن رنگ به جان بوم و خلق تصاویر بدیع ذوق بیشمار داشت و دیوارهای مدرسه الیانس میدان ترکتازی او شد به روزگاری که هنوز استاد ندیده بود! ذوق و ذکاوت ابوالحسن خان و تبحرش در کار رنگ و بوم به اندازه ای بود که حضرت کمال الملک گاه به گاه وی را البته از روی مزاح “ابوالحسن خان رقیب!” می نامید. چیره گی و گرایش درونی او به مجسمه سازی به گونه ای بود که پس از ساخت مجسمه سنگی “ونوس میلو” هنگامی که به همراه استاد خود به کاخ پادشاه قجر میرود ،احمد شاه نمیتواند که زبان به تحسین باز نکند و دست گشاده از استین بیرون نیاورد و او را به ۵۰ تومان آن روزگار و مقرری به قرار ماهی ۲۰ تومان میهمان نکند!گرچه حالا اثری از آن تندیس برجای نمانده است.
گوستینوس آمبروزی مجسمه ساز ایتالیایی پس از دیدن تندیس فردوسی در ویلابورگز رم در دفتر یاد بود، ابوالحسن خان را میکل آنژ شرق میخواند و می نویسد: ” «دنیا بداند، من خالق مجسمهٔ فردوسی را میکل آنژ ثانی شرق شناختم. میکل آنژ بار دیگر در مشرق زمین متولد شدهاست.»
از ابوالحسن خان به یادگار بسیار مانده در سرمین آریاییمان. اما دستان و سرانگشتان استاد، در خلق تندیس حکیم پرآوازه ی سرزمین خراسان تو گویی عاشقانه حرکت کرده اند و رقص کنان سنگی نخراشیده را چنان به قدرت هنرتراشیده و تلطیف کردند ، به گونه ای که از انچه “نبود” چنان “بودی” بوجود آوردند که آدمیزاد در مواجه با آن، تصور آنکه به روزگاری این تندیس، سنگی بوده به جان کوهها هیچ به ذهن نمیاورد! و این از آیین فرزندان اصیل این سرزمین آریایی ست که در هنر کم نمیگذارند و مایه بیش از حد میروند و خرد را به عشق و شور را به شعور پیوند میزنند.
واینک امروز دوباره ما هستیم و پاسداشت حکیم طوس! کسی که او را همانند هومر میدانند در شرق. ماییم و تکریم “پرآوازه شاعری” که قصه های درس آموز اساطیری اش، کماکان بر یکی از قله های دست نیافتنی افسانه ها و اسطوره های جهان نشسته است. در جهانی که میرود تا به مدد علم و تکنیک از گوشه گوشه ی زندگی فردی و جمعی ما اسطوره های کهن را به گوشه ای براند تا بلکه قصه ها و قهرمانان و اسطوره های ناچسب معاصر فرصت حضور و ظهور داشته باشند ،کماکان اسطوره ها و قهرمانان فردوسی در چشم جهانیان و ایران زمینیان محبوب و سرافرازند و هنوز که هنوز است یل ایران زمین رستم است و ناکام ترین جوان سهراب! و عاشق ترین مادر تهمینه! و فداکار ترین مرد که جان در چله ی کمان گذاشت آرش! و آنکه به مدد یکتاپرستی از آتش گذشت سیاوش