سلام عزیز دلم، ماه من
چند روزی ست که دل و دماغ ندارم. چیزی هم نشده است . مثل خر کار میکنم و توی سرم میزنند و من هم برای تفی که شاید آخر ماه بیندازند کف دستم دنبال کونشان موس موس می کنم. البته من تنها نیستم. خیلی ها شبیه من همین کار را میکنند. البته خیلی باشخصیت و حرفه ای!. یعنی با اینکه خودم میدانم در چه مفتِ مشنگ بازاری نفس میکشم و چقدر خاک بر سرشده ام ولی چنان حرفه ای و احمقانه فیلم بازی میکنم که انگار هر روز تختم میزنند و من هم در سواحل میامی حمام افتاب میگیرم. همینطور پز می دهم ومیان مردم خودم را آدم فرض می کنم.
زیباترینم
حالا تو ناراحت نباش. خودت که میدانی من همیشه ی خدا حرف مفت میزنم. اصلا شاید زر زر کردن برای قلبم، از آن دارویی که آن مادر قحبه دکتر نصری تجویز کرده صد برابر بهتر باشد. خودت که میدانی این روزها، تازه این روانپزشکان عقب مانده کشف کرده اند که روزانه مقداری فحش ناموس به زمین و زمان دادن ، ومبلغی ناسزا آنهم با غیض و حرص و از ته دل بلغور کردن برای همه جای آدم خوب است چه برسد به قلب و اعصاب که صد در صد خوبیت دارد. هرچه فحش و فضاحت غلیط تر آرامش بیشتر. مخصوصا به این مردمِ بی همه چیز. بی خود نبود که قدیمی ها چپ و راست هزارتا حرف نابدتر نثارهم میکردند و بعد هم همه هفتاد هشتاد سال خیلی راحت زندگانی داشتند. حالا ما هفت تا جانماز آب میکشیم و خیلی سعی میکنیم مودب و با کلاس باشیم بعد فرت و فرت هم سنگ کوب می کنیم. چرا؟ یکی همین که حرف دلمان را نمی زنیم. خب سنگ که نیستیم بلانسبت. هی میریزیم میان خودمان. هی میریزیم میان خودمان و حناق می گیریم.
عشق من
ننه جان که یادت هست؟ همه عاجز بودند از دست زبان سیدخانم. بزرگ و کوچک و زن و مرد هم نداشت. جالب اینکه کسی هم به خودش اجازه نمی داد معلم اخلاق بشود و برود بالای منبر. مث حالا نبودکه پز روشنفکری همه را کشته باشد. مردم ظاهر و باطن یکی بودند. ننه جان همان وقت ها هم وقتی قلبش میگرفت به زمین و زمان فحش های غلیظ میداد و میگفت تاثیرش از گل گاوزبان بهتر است. قلب را روشن میکند. به خدا مردم اخلاقی تر هم بودند. زبانشان شاید نیم بند و بی آداب بود اما این فقط “حرفشان” بود. قول و فعلشان صد پله بهتر از ما محکم تر بود.
عزیز دلم
به خدا دلم میخواهد برایت عاشقانه ترین نامه ی جهان را بنویسم. اما برای تو که نمیتوانم فیلم بازی کنم! خاک عالم بر سر من که دل تو را هم غمگین میکنم با این کلمات شلخته و چرکین. ولی چه کنم عزیزم؟ با تو درد و دل نکنم سالی به ماهی پس چه کار کنم؟ خسته شدم از این ماندن و مثل خرعصاری چرخیدن و نرسیدن. من فقط لاف میزنم و فیلم بازی میکنم و زر زر تحویل این وآن می دهم. بدبختی ست دیگر. پاچه هایم را داده ام بالا و فرت و فرت میکنند میان پاچه ام در این سازمانِ دوزاری بعد ادای بچه زرنگ ها را درمی آورم. اینها را به تو نگویم به چه کسی بگویم عزیزم؟ تو تنها کسی هستی که می دانی من پخی نیستم ولی دوستم داری. میدانی گهی نیستم ولی عاشقم هستی. میدانی برای چندرغاز میان این سازمانِ دغل باز و ریاکار، چقدربله قربان و زیارت قبول حاج اقا و التماس دعا می گویم و هر روز خودم را میان صف اول نماز جماعت جا میزنم به دورغ، اما تو من را قهرمان و روشنفکر فرض می کنی. تو میدانی که من فقط یک کارمند دوزاری و توسری خور هستم ولی دلت برایم تنگ میشود.
یکتایِ من
تو میدانی که چطور این جاکش، مهندس حاج حسن زیارتی (فامیلی اش را بعد از انقلاب عوض کرد، قبلش بیابانی بود) چپ و راست از حقوق مزایای ما میزند به بهانه ی کمک به خواهران و برادران دینی در سراسر جهان. انگار همه را ننه و بابای ما پس انداخته اند. ما هم از سرناچاری، البته از ترس هم هست، هر روز حلوا حلوایش میکنیم. خب چه بکنیم عزیزم؟ گاهی هم میان کارمندان یک اختلافی می اندازد و انرژی که باید صرف رو به رو شدن با خودش بشود، صرف جنگ و بخل و حسد و کوتاه نظری و بدبختی ما میشود. همه امان خاک بر سریم. همین ماه قبل، یازده هزار و هفتصد و هفتادو هشت تومان اضافه کاری بیشتری به من داد. میگفت میان دو نماز ظهر و عصر که با بدبختی خودم را زورچپان میکنم میان صف اول، صلوات های من از همه کشیده تر و بلند تر بوده و برای همین این مبلغ را اضافه رفته است برای من. به والله دروغ میگوید. این کار را میکند برای دو به هم زنی! من فقط لبهایم را تکان میدهم. صلوات کدام است. راستی حتما حالا فهمیدی از کجا پول سه شاخه گل که انهمه نگرانش بودی را آورده بودم. بعد همینکه بقیه همکارانم فهمیدند این مبلغ آمده روی اضافه کار من نمیدانی چه کردند و چه چیزهایی بافتند برای من. خب البته حق هم دارند. بهترینش این بود که میگفتند لابد من بیشتر از حد مجاز!خ…مالی کرده ام. می بینی عزیزم؟ این از نقشه های همین مهندس حاج حسن زیارتی ست.
دل انگیزتر از مهتاب
من الان باید برای تو شعر بگویم. شمع روشن کنم. قد و بالایت را به چشمم بکشم. همه ی شمشادها را به صف کنم. نرگس ها را بنشانم کنار هم و یکجا همه را تقدیم تو بکنم اما افتاده ام به زر زر کردن. من را می بخشی عزیزم؟ قول بده که این نامه را فوری بعد از خواندن بسوزانی. یا چه میدانم تکه پاره کنی. به خدا ارزش نگه داشتن ندارد. شرمنده میشوم ها. بخوان و اتش بزن. اینها نامه نیست. مصیبت نامه ایست که مقصدش نباید ذهن و دل زیبای تو باشد. اما چه کنم که من تنها تر و بدبخت تر از آن هستم که یک دانه آدم داشته باشم برای نک و نال. هرکسی را میبینم یک مصیبت دارد و یک سینه ی ناسور! همه ی ما میان خودمان گیر کرده ایم. و فقط عرضه داریم که یقه همدیگر را بگیریم و توسرهم بزنیم. ولی آنکه خشتکمان را میکشد روی سرمان ارج وقرب بیشتری دارد. یکی همین مهندس حاج حسن زیارتی . اصلا انگار تقدیر تاریخی ماست این رفتار. همه طرفدارش هستند. پشت سرش نماز می خوانند.حتی بدون وضو! با اینکه میدانند دلیل و علت ذلت و بدبختی ما همین حاج حسن است. مغول ها که حمله کرده اند ما نطق نکشیدیم. سمبه پرزور بود. همه اشان را گذاشتیم رو سرمان و 120 سال ناقابل مال و ناموسمان را انداختیم زیر دستشان. بعد از صد و بیست سال هم که تخم و ترکه ی چنگیز مسلمان شدند ما کمی جنبش کردیم، آن را فتح الفتوح خواندیم و در بوق کردیم. من ضامن حالا هم اوضاع بهتر نیست. به قول ننه جان یوم البدتر است! آنروز چشمان تنگِ و ریش های تُنُکِ تخم و ترکه ی چنگیز لااقل نشان مان میداد که دوست و دشمن کیست اما حالا که همه ی چشم ها گرد و ریش ها انبوده و پیشانی ها پینه بسته س چه؟ خودمان پدر خودمان را در می اوریم. خودمان صلوات میفرستیم. خودمان سینه میزنیم. خودمان نذر میکنیم. خودمان می رویم پابوس آقا. خودمان پشت سرحاجی نماز میخوانیم حتی. حالا چه وقت یک ابن ملجمی پیدا شود خدا عالم است. انهم یک نصفه روز قهرمان ما میشود و افتاب غروب نکرده به دارش میکشیم. یک همچی مردمان دبنگی هستیم ما. من از همه بدتر عزیزم. ولی نمیدانم چرا باز من را اینقدر دوست داری!