برای اولین تولد جامی

 

…و شما در عاشقانه ترین شب جهان متولد شدید.شبی که فردایش در همه ی جهان رنگ و بانگ عشق پراکنده و طنین انداز است.شبی که فردایش تمامی مردمانِ جهان معاصر،فقط در دو نقش بازی میکنند، آنها یا بایدعاشق باشند یا معشوق. شبی که فردایش همه نقش های دیگر، بر آب میشوند.مادران و پدران همانقدر عاشق میشوند که دختران و پسران نرسیده به بلوغ. بی تابی ، صفت تمامی ِعشق ورزان جهان میشود در شبی که فردایش کمترین هدیه ادمهای عاشق به یکدیگر، بوسه های طولانی ست. شبی که فردایش، مردمانِ همه جهان تلاش میکنند تا در دل و ذهن انانی که دوستشان دارند گُلی بکارند و لبخندی بچینند. اما ایا واقعا همه جهان با عشق زندگی میکنند پسرم؟ متاسفانه خیر. نفرت هم در جهان بیشمار است. متاسفانه مردمانی که به هزاران دلیل فرصت عشق ورزی ندارند کم نیستند ، اما من بعد از مدت ها که برای شما می نویسم، انهم در چنین شبی علاقه ندارم با شما از تلخی ها بگویم اما همانقدر بدان که ادمها با نماد و نشانه زندگی میکنند و فردای شبی که شما به دنیا آمدید یک نشانه است! یک نماد است برای ادمها. گرچه عشق نشانه و نماد کم ندارد پسرم. اما چاره ای هم نیست برای مردمانِ خیابان. آنها باید نشان بدهند که عشق کماکان کالایی خواستنی و وسوسه برانگیز است. اما شما بدان روزهای عاشقانه در زندگی میتواند بیشمار باشد. ایضا شب های بیشمار.لحظات بیشمار. هر دم که مهربانی کردی و مهربانی دیدی میتوانی آن را عاشقانه بنامی پسرم.

جامی عزیزم
شما در عاشقانه ترین شب جهان متولد شدید اما واقعا قرار ما با شما اینطور نبود. قرار ما با شما ده روز پیشتر بود.پزشک چشم آبیِ عرب تبار، به مادر تاریخ دقیق آمدن شما را گفته بود.همه چیز هم مهیا. وقت اخرین کنترل ها و حتی بیمارستان. اما در آن تاریخ خبری از آمدن شما نشد. برای ما تعجب برانگیز بود و نگران کننده اما خبر که به پزشک چشم آبیِ عرب تباررسید، وعده به ما داد که دو روز دیر تر. روزها به کندی می گذشت. زمستان در مونترال ابدا ما را متعجب نکرده بود. زمستان ِسبکی نبود اما از سنگینی هم خبری نبود. مادر رو به پنجره ای که به سمت خیابان باز میشد می نشست وباکمترین حرکت شما لبخند میزد و بعد از هرحرکت برای شما شعری میخواند یا قصه ای.یا قربان صدقه شما می رفت. ما فقط در انتظار بودیم. دلهره کم نداشتیم.تنها بودیم. نه نبودیم. شما هم بودید. دو روز گذشت. شما قصد آمدن نداشتید. دوباره بیمارستان و دوباره پزشک چشم آبیِ عرب تبار که وعده به دو روز بعدتر داد. و این دو روزها تکرار شد. چهار مرتبه. هشت روز گذشته بود. اگر تا دهمین روز نمی آمدید ،پزشک چشم آبیِ عرب تبار رسما شما را می آورد! این را جدا وعده داده بود به ما.اما در پایان شبِ نهم، درست در شبی که سنگین ترین برف مونترال بر زمین نشسته بود و خیابان در سکوت مطلق فرورفته بود و درخت های کوچک کاج در آنسوی پنجره که لباسی از کنف به تنشان کرده بودند به خواب رفته بودند، به ناگهان شما بیدار شدید و قصد آمدن کردید. باید میرفتیم .ساک مان بسته. راهمان باز. هر دو آرام هستیم. دست مادر را میگیرم. کسی با ما نیست. تنها. همه مونترال سفید پوش شده است. تاکسی که آمده دنبال ما از حجم و شدت برف نمیتواند به کناره بیاید. ما به انسوی خیابان میرویم. شب از نیمه گذشته، به بامداد روز دهم رسیده وارد بیمارستان میشویم. و شما پس از یک روز دیگر بیست دقیقه مانده به بامدادِ عاشقانه ترین روز جهان متولد میشوید. اما این تاخیر و این آمدن در چنین شبی انتخاب شما بود آیا؟ یعنی چه معنایی میتواند داشته باشد؟ ایا آدمها پیش از امدن میتوانند زمان امدن خودشان را مشخص کنند؟ من واقعا ایده ای ندارم پسرم و معنا دار بودن و یا بی معنا بودن این تقارن لابد درآینده روشن میشود هم برای شما و هم برای ما.

پسر مهربانم
مردمان هرساله ، سالروز تولد خودشان را جشن می گیرند. اما واقعیت اینست که همه مردم همه ساله متولد نمیشوند. نو نمیشوند. تازه نمی شوند. گاهی بوی کهنگی میدهند اما جشن تولد! یعنی جشن تازه گی میگیرند. میدانی پسرم قرار اگر بر تازه گی و نو شدن باشد فقط و فقط برای مردمان و کودکانی چون شماست که روز به روز نو میشوید و هر روز کشفی تازه میکنید.شما هستید که باید روز به روز برایتان جشن گرفت. وگرنه ادمهایی چون من شاید سالهاست که نو نشده باشند. تازه نشده باشند. سالروز تولد هم یک نماد است پسرم. نماد و نشانه ای از “شدن” از ” تازه گی” از” رفتن” از “حرکت” از “دانایی” و من امید فراوان دارم که اینها در زندگی شما کم نباشد.و شما سرشار باشید از اینها.من ارزوی بسیار دارم که شما همیشه در مدار تازه گی باشید و ابدا غبار بر ذهن و دل مهربان شما ننشیند و سالروز تولد شما که عاشقانه است، عاقلانه هم باشد.

پسر خوبم
حالا یکسال گذشته است . و امشب همان شبی ست که شما متولد شدید. زمستان امسال مونترال ابدا سبک نیست. من هستم و مادر. تنها هستیم. اما نه، شما هم هستید. امشب برای شما فرصت یک جشن ساده نیز مهیا نشد. اما امروز تا انجا که میشد یا شما بازی کردیم و خندیدیم. ساده و آرام. لحظات زیبایی که بین ما و شما هست نیاز به جنجال ندارد. ما می دانیم و شما. نمایشی درکار نیست. شما هم بدانید که زندگی خودش نمایش است و نیاز به نمایش اندرنمایش ندارد. پسرم فراموش نکن که میلیون ها کودک همانند شما شاید در چنین شبی متولد شده باشند.بعضی هاشان هم ابدا فرصتی و مجالی برای به جشن نشستن ندارند پسرم. حتی یک جشن ساده ی سه نفره.
پسر مهربانم
زندگی به اندازه ای که شما زیبایی و مهربانی ودانایی تولید و منتشر می کنید، تازه میشود، نو میشود و لایق به جشن نشستن و تولد ادمهایی مبارک خواهد شد از این سه قسمت و نصیبی برده باشند.ای کاش شما هم از همیشه در همین گروه از آدمها باشید. و این امید و ارزوی من است برای شما در شبی که فردایش عاشقانه ترین روز جهان است و شما تا همیشه بهترین هدیه ی زندگی ما!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *