برای خودم،برای اینکه یادم بماند، با این کم هوشی و کم حواسی که من دارم.میخوانم و فراموش میکنم. می نویسم و گم و گور میکنم.واقعا حواسِ جمعی ندارم.کتابی که دست میگیرم همیشه سلاخی میشود.یعنی میرسم به جایی و حرفی و نکته ای که بعدش یکهو رها میکنم و ساعت و روزها من را با خودش می برد و اصلا فراموش میکنم کجا بودم و چه خواندم و کلا بی اهیمت میشود برایم باقی کتاب و مطلب.میدانم که رسم خوشایندی نیست. اما من همینطورم.یکجور سرگشته گی محض دارم. هیچ تعهدی به هیچ فکر و نظری ندارم مگر فکر ونظری که پنجره های جدیدی برایم باز کند و من را آدم تر.لذات فلسفه ویل دورانت را یکبار در دوران دانشجویی نزدیک به سی سال قبل ورق زدم! نخواندم. یعنی خواندم ولی حالا میفهمم که ورق زده بودم. هیجانات دوران دانشجویی و جوانی و درگیری های فکری و ارمانگرایی موجب میشد که هر کتاب کت و کلفتی را بخوانم. لذات فلسفه هم همینطور.حالا که فکر میکنم انروزها ابدا لذتی نبردم برای اینکه چیزی نفهمیده بودم. یعنی ادم کم هوشی بودم؟! لابد بودم و هستم. مخلص کلام اینکه حالا در میانه ی خواندن “در جستجوی زمان از دست رفته” مارسل پروس که انهم به دلیلی متوقفش کردم و کتاب “انقلاب” از هانا آرنت، یکهو رفتم سراغ لذات فلسفه ویل دورانت و به صفحه 49 نرسیده این عبارت ذهنم را درگیرو و حواسم را کلا از همه چیز پرت کرد.من اینطور کتاب ها را سلاخی میکنم.تکه تکه میکنم. یک بی نظمیِ لذت بخش و مفرط در مدار خواندنِ من وجود دارد که ابدا اجازه نمیدهد به هر قمیتی هر کتابی را تمام کنم. همه چیز انجا تمام میشود که ذهن من اراده کند.همانطور که هرکتابی ارزش خواندن ندارد مخصوصا در این روزگار وانفسا، از هرکتابی هم چند قله و فراز بیش نمی ماند برای آدم. وقت تنگ است و عمر کوتاه و نادانی هم بسیار،باید سراغ پیغام ها رفت. نوشته ها بسیارند. اما فاقد پیغام! باید پیغام ها را کشف کرد وگرنه عمر ادمیزاد کفاف نمی دهد برای خواندن اینهمه. هرکتابی هم در در نهایت پیغامی دارد. گاه در صفحه اول، گاه در آخر و گاه در صفحه 48.
مطالب مرتبط
درباره جلال حیدری نژاد
دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!
مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →