امروز شايد پس از دو سال…..درست يادم نيست… نمی دانم ولی دوباره امدم و اتاقت را دیدیم و نوشته هایت را خواندم… را..هنوز مثل گذشته هم دخترانه بود(که البته بايد باشد) و هم اميخته به يک نوع احساس کودکانه و البته پر شور…..شوری که به نظر می ايد گاه کلمات برای بيانشان به تنگ می ايندو تو خسته ميشوی و اينجاست که بی مهابا مينويسی انچه را که می ايد به زبانت يا دلت و نمی دانم که اين.. به چه ميزان تو را راضی می کند و به چه ميزان خواننده ات را؟؟؟…گفتم که نوشته هايت اميخته به شوری کودکانه است…..نه اينکه کودکی …که اگر هم باشی بايد ببالی به خودت که هنوز داری صراحت و صداقت کودکان را……می خواهم بگويم در دنيايی که همه در عذابند از بگيرو ببند های به ظاهر عاقلانه اين ادم بزرگ ها….چه خوب است که ادم گاهی رها شود و خودش را بسپارد به نسيم هايی که از سالهای دور دست ايام کودکی می ايند….!!
و اما از من چه بپرسی چه نپرسی بايد بگويم..که گرفتار يک عذاب عليمم…!!! در خودم مانده ام…گرفتار خودم شده ام….گاهی سرگردان که کيستم و گاهی حيران که چه می کنم؟؟؟!!!!برزخی تمام دوره ام کرده است وبه انتظار قيامت نشسته ام!!
بگذريم که حکايت اين سرگردانی و نک و نال من پايان ندارد تا مرگ!
راستی اگر حوصله بود…و اگر مجالی داد اين زندگی غريبی که تو داری و من اندکی می دانم از ان….سری به من بزن!!!و دمی ميهمان من باش..گر چه راه و رسم ميزبانی را هنوز از بر نيستم اما چه باک که ادم ها را از دل ميخوانم نه از زبان!