پیش از این نوشته باید که خوانده باشید اینها را؛ قند عسل من.. غزل من …گل نازم، غزالم پسر چوپان با تو پادشاه است و به دست های کوچکت سپرده سرنوشت من!…این اخرین و چهارمین پاره از نجواهای من برای دخترکی ست که همه زندگیم بود.او تمام شد و من نیز.باقی دیگر بازی زندگیست! ****
*تمام شد…همه چيز تمام شد…دخترم… زندگي ام …دلم…دلبرم… نازنينم …شيرين زبانم…شوخ چشمم…بخت سپيدم…اقبال بلندم…فروغ فردايم…فرداي پر فروغم …خلاصه غزلم …چكامه ام …چهار پاره ام …نابهنگام ترين خاطره ام …بي دليل ترين عاشقانه ام …تمام شد… غزاله تمام شد…عشق تمام شد…ترانه تمام شد…سپيدي سپيده تمام شد…چشمك ان ستاره ي دور تمام شد …دنباله ي يك شهاب تمام شد…هفت رنگ متقي در سياه تمام شد…نگاه ان چشم هوش رباتمام شد…وزيدن موهاي رها سوي باد ..تمام شد…پدر دوستت دارم ها تمام شد…ان لبخند هاي نمكين تمام شد…دخترم غزاله تمام شد…همه چيز تمام شد!..تمام شد…تمام.
وتو…تو… اسماييل فصيح.. .كجايي؟…تمام شد…باور كه تمام شد مرد …همه چيز تمام شد مرد…همه چيز تمام شد …و توكجايي اسماييل فصيح تا ببيني كه برايت قصه روايت نميكنم!…تا بداني كه داستان حكايت نميكنم!…كجايي مرد…غزاله ام در اغماست!…كجايي اي خداي جلال اريان؟…كجا؟…غزاله ام چشم دارد… ولي مرا نميبيند!..تو چه؟… ما را نميبيني؟…..دخترم گوش دارد… ترانه هاي مرا نميشنود!…تو چه؟…ما را نميشنوي؟….دستانش ديگر گرمي دستان مرا حس نمي كنند…تو چه؟ ..ما را حس نميكني؟…زبان دارد… توان حرف زدنش نيست …تو چه؟ با ما حرف نميزني؟….با توام!!!… خداي جلال اريان!!…با تو …بگو كه كجايي.؟!….اگر هستي …كجا؟
..…خوب شده بود غزاله ام اين روزهاي اخر!…باور كن خوب شده بود…دلم قرص شده بود…پشت گرم شده بودم از به سامان شدن حالش…ولي تمام شد… به يكباره تمام شد…و تو كجايي اسماييل خان فصيح؟…كجاست جلال اريانت؟….كجاست بچه با مرام درخونگاه؟…از چه خبرش نيست پسرك محله سنگلج؟…مگر غزاله من چه تفاوت دارد با ثرياي فرنگيس؟…روزي نميگذرد هنوز كه تنهاييم نيز تنها شده است…و غزاله ام…دخترم به اغما رفته است…دكتر ها نيز جوابي نميدهند…و اين را از پيش خوانده بودم…تازه تنها شده بوديم…هم من…هم او…قرارمان نبود كه برود…قرارمان نبود…با توام خداي جلال اريان!! …قرارمان نبود… نبود… باور كن كه قرارمان نبود….و تمام شد…قرارمان نيز!…
اهاي جلال اريان…كجايي تا بگويمت چه بر سر دختركم اوردند!…كجايي تا برايت روايت كنم كه چه ادمهايي با ته استكاني معرفت عرق فروشي عرفان راه انداختند!…كجايي تا نشانت دهم كه ادم هاي اين روزگار به جاي تفلسف هاي گره گشا…استمنا’ فلسفي ميكنند!…اسماييل فصيح… جلال اريانت را بفرست تا نشانش دهم كه در زير گذر رفاقت… رانده گان از تكيه ي حكمت و مانده گان ازسقاخانه محبت…چگونه پتك جهالت خود را در سياهي شب بر فرق حاملان صراحت ميكوبند…جلال اريانت را بفرست….حتي خدايش را بفرست..با تمام ملكوتش بفرست تا نشانش دهم كه چگونه تمام شد….اري تمام شد!….دخترم تمام شد!
…پدر!…پدر!…پدر!…پدر!…و رهايم نميكند اين خوشترين چهار پاره ي تمام زندگيم!…ترانه اي كه دمادم بر زبان غزاله ام جاري بود!…اين غزل گونه اي كه دربند رديف و قافيه نيست!…اوازي كه شكسته بود براي من جلوه ي ماهور و دشتي و سه گاه و راست پنج گاه و گوشه ي اصفهان را نيز!
…مگر چه كرده بود غزاله ام به جز شيرين زباني!؟…مگر چه خواسته بود به جز انساني كه مادر ميپنداشتش و اينگونه خطابش ميكرد؟……دهانم تلخ است…زبانم تند است…انچه در اين بامداد سوگوار پر شتاب از اين خامه بر مي ايد اينك گواراي شما صف نشينان نيكخواه نيست كه مرا چنديست بدهكار مهرباني هاي بي دريغ خود كرده ايد!(… حساب فرودستان و چشم تنگان و شور بختان و كوته استينان از آستان ادمييت كه از خوف ردي هم از خود به جاي نگذاشتند اماامدند و نيشي زدند و رفتند..البته جداست!…)…اما چه كنم …؟ پاره ي تنم است! دخترم! غزاله ام! نيمه سرا پا شورم!
…باشد ..باشد ..ميدانم…غزاله من هم ادمي است به سان ديگران! روزي امد . روزي بايد برود…ولي ..ولي..ولي….تا كي دختران وپسران ما بايد تاوان عقده هاي نهان و اشكار بيماراني را بدهند كه پرواي دختركي را هم نميكنند و يك دم به باغش ميكشندو يك دم به داغ!
….چه ميگويم؟..به كه ميگويم؟…انگار همين ديروز بود..وهمين ديروز هم بود كه دختركم مانند هر روز كه پا به درگاه خانه ميگذاشتم خودش را به اغوشم انداخت و بوسه بارانم كرد و پس از ان نيز كاغذي را كه تصويردو ادم را در خود داشت نشانم داد… يكي بلند قد يكي كوتاه تر…اما هر دو يك شكل! هر دو با يك لباس…هر دو با موهاي بلند!..هر دو خيره به يك جا! هر دو با يك صورت!….اينها كيستند عزيزم؟….ميخندد و ميپرسد؟ ..يعني شما نميدانيد پدر؟….ميگويمش: از كجا بدانم عزيزكم؟… كاغذ نقاشي شده را دست من ميدهد و خود كيف مملو از كتاب و كاغذ مرا ميگيرد و ميبرد به همان جا كه بايد باشد!…در راه بازگشت چشمش را ميندازد به چشمانم و ميگويد: هنوز شما فكر ميكنيد پدر؟..ميگويم: فكر كه نه..ولي خب… بله فكر ميكنم!…مينشيند روي پايم و كاغذ را از دستم ميگيرد و انگشتش را ميلغزاند روي كاغذ: اين اقاي قد بلند شما هستيد و اين دختر قد كوتاه هم من هستم!….جاي مادر را خالي گذاشته است!…كشيده ولي رنگي ندارد! ميتواند هر رنگي به خود بگيرد! ..هر رنگي!
…اما حالا چه؟…كلمات دارند خفه ام ميكنند!…كلمات ميان دهانم سد زده اند!… چه بگويم؟ چه فايده دارد؟..چه كسي ميشنود؟ …شايد هم كه بخواهند بشنوند..اما هيچ ندارم برايشان!هيچ! .. هيچ كه:
مردي ز روزگار هرگزم از تبار هيچ
جان از نتاج هرگز و روح از تبارهيچ
و هيچ ندارم برايشان نه من..نه غزاله… هيچ نداريم براي انكه بگوييمشان!..به جزا انكه:
همه تان را بخشيديم
همه اتان را…
تو را…او را…و ان سرا پا فريب دور را
همه تان را كه بر سر ما فرياد كشيديد
بخشيديم…كوه پشت سرمان را نديديد!
همه تان را بخشيديم
اه كه اگر جلال اريان بود…اسماييل فصيح بود…فرنگيس بود…انوقت خود ميديدند كه غزاله ي خوش زبان من هيچ كم از ثرياي ناكام انها ندارد…با تو هستم جلال اريان…قهرمان بي يال و كوپال قصه هاي اسماييل خان فصيح…از چه بر سر غزاله من نمي ايي؟…مرامت كجاست؟شولاي رفاقت را كجا نهادي؟…بيا تا نشانت دهم دختركم را در ميان زمين و اسمان!…در گيرودار رفتن و ماندن!…بيا تا نشاني دهمت از جايي كه واقعيت چنان مهيب …تلخ…تند و تيره است كه هزار هزار قصه تاب روايتش را ندارند!…نوشتنش ابراهيم ميخواهد نه اسماييل!..بيا تا دستت را روي پيشاني بگذارم كه تب را براي هميشه تاب ميدهد!..بيا جلال اريان!…بيا تا ببيني پستان سفيد كردن مردمان اين روزگار را!…سفره نشينان بي چشم را!…ناتراشيده مردمان را!….بيا تا نشانت دهم چگونه ادميان جان به سر ميشوند…(مادر بزرگ يادت هست؟….تا پدر نيامد جان نداد!!!!نكند غزاله ام تا مادر نيايد جان به سر بماند؟)
… وحال نميدانم از چه تو را فرياد ميكنم!…شايد كه اگر نبود ان بستگي هاي ديرينه ..حال با تو جور ديگر ميگفتم!…اگر نبود ان يادهاي شبانه …شايد كه من نيز چشم ميبستم به روي بهترين ديروزهايم و تمام فرداهايت را بر سرت بي مهابا اوار ميكردم! انچنان كه اوارش قصه اي شود بر چكاد افسانه هاي هزارويك شب!…غزاله ام در اغماست و تو در ويلاهاي شركت نفت جنوب چرت منورالفكري ميزني؟!…كه چه؟ كه غزاله ي من فرنگيس ندارد؟…مادر ندارد؟…اري؟ اين است؟ رسمش اين بود؟ شگرد داري اين كا ر را؟كجايي؟ چه ميكني؟ دلت كجاست؟ …با توام !…با تو! اي كاش كه تو نبودي جلال اريان!…حرامت بادآن شاد نوشي هاي شبانه!…آن متخيل شدن هاي عاشقانه!…حرامت باد پنهان جامه يلان كه اويخته به شانه ات اسماييل در هيات قصه!…ميهمان دلت باشد دلهره هاي دمادم!…لبريز غصه باشد قصه هايت…باراني باشد اسمان چشمانت…شوره زار باشد كوير گونه هايت…شعله گير دامنت…سياه پيراهنت …اي تمام دودمانت برباد…اي نامت پاك از هر چه ياد…اي هميشه كارت شيون…اي به شلاق نياز محتاج چون من…اي مهربانت شبانه كشانده به چليپا…اي نهفته دشنه به چاك زخمت …الهي كه دستت مهر نبيند…دلت خير نبيند…حيراني تقدير لاجرمت…اضطراب… سرنوشت ناگزيرت…اي يهودا سرشت…سرگردان…بي خانمان…جلال اريان…
...تلخ شود شيرينت براي هميشه اي جلال اريان!….گواراي وجودت باشد دوزخ جاودان اي جلال اريان!…فاتح دل و ذهنت باشد شيطان!…بميرد خدايت كه نشسته و چشم بسته به دشنه هاي كور!…بميرد خدايي كه چشمانش بسته است جلال اريان!!بميرد خدايي كه نميبيند…! و خدا که خداست میبیند!
..غزاله من به كجاست اينك؟…تو ميداني؟…زخم چشم كيست كه دختركم را چنين زخم زده است؟…تو ميداني؟…از چه دستي به مهر موهاي پريشانش را ناز نميكند؟…تو ميداني؟از چه اوازش به لكنت نشسته است؟ …توميداني؟…از چه؟
…پدر!…پدر!…پدر!…پدر
…ادم اگر يك بار ناهار نخورد كه نميميرد..ميميرد؟
…پس چه فايده دارد كه من و مادر با هم باشيم و شما را گم كنيم.؟مگرشمامادر را دوست نداريد؟
… برايم لالايي بخوان پدر!
لالالالا…گل لاله…پلنگ در كوچه مي ناله
لالالالا …به جان تو…به جان خوبي هاي تو..بميرن دشمنان تو
لالالالا…لالالالا…غزاله خوشگلم لالا…
..تمام شد…دوشيزه ي خاطرات بي بديلم…باكره ي روياهاي بيدارييم…تك شهاب شبهاي شبابم…زيباترين قسمت زندگييم…دخترم…غزاله ام…با عشق …ت..م..ا..م…ش……
سلام
مطلب قبلی شما را کپی گرفتم و بین همکارام پخش کردن
از طرف همه آنها این پیام رابرایتان می گذارم
همه لذت بردن
این مطلب را هم خواندم، نگران شدم.آن هم زیاد
در بین خوانن گاهی قلبم تند می زد
خلاصه از ما گفتن هر جا هستید سلامت باشید
ما منتظر ادامه خاطرات شما بودیم بعد شما یه دفعه طنز نوشتین و بعد هم یه قصه؟! راستش من با اون خاطرات بیشتر ارتباط برقرار میکردم .و فکر میکردم ادامه داره حالا هم نمیدونم باید منتظر طنز باشیم یا قصه یا چیز دیگه. راستی مگه شما طنز هم مینوشتید؟ بهتون نمیاد مردمو بخندونید. فکر کنم سالهایی که در رادیو بودین طنز مینوشتین؟ درسته؟ اینو از یکی شنیده بودم که طنز نویس خوبی هم بودین .خب البته اینجا صفحه شما است و ما نمیتونیم تعیین تکللیف کنیم ولی شخص من خیلی از خاطرات خوشم میومد.
چقدر تلخ نوشتید……….دلم گرفت. رحم کنید!!!!!!!!!
خیلی دردناک اما زیبا بود. غمی داشت که بر دل می نشست و انگار واقعی بود. امیدوارم که تنها یک داستان بوده باشد..
امیدوارم فقط داستان باشه…
چند روز پیش که برای اولین بار این متن رو خوندم، از گذاشتن کامنت منصرف شدم، آخه اینقدر خراب بودم که ترجیح دادم سکوت کنم، سکوتی به احترام غزال گریز پا و به احترام تو… و چه زیبا گفت: سکوت سرشار از ناگفته هاست…
غزاله رو خیلی دوست دارم غزاله ای که به برکت این سطور دیوانه، بهتر از خودم می شناسمش… و ای کاش…!
دلم رمیده لولی وشی است شور انگیز
خوشا به حال غزاله که تمام شد! از صمیم قلب افسوس غزاله را می خورم. چه آب و رنگی دارد رفتن، وقتی دیگر دلیلی برای ماندن نباشد. خوشا به حال غزاله! می دانید، گاهی اوقات وقتی آدم به رفتن فکر کند، کمتر دور می شود و بیشتر پای بند. نمی دانم شاید باید به ماندن فکر کنم(مثل خیلی های دیگر) تا شاید من هم زود زود زود، مثل غزاله تمام شوم.عجب آبشخوری است دنیا، کثیف و بدترکیب. به غزاله می گویم آن ور که رفتی جای مرا هم خالی کن و زنبیلی بگذار تا شاید زودتر نوبت من هم بشود. غزاله، دختر سایه فروش قصه ها، حتما آن طرف، گل و نقل و زیبایی هست، چیزهایی که در این دنیای پلشت یافت می نشود. غزاله ی گریزپای قصه ها، به خودت که آمدی یادی هم از ما کن، بگذار، در این سرمای جانسوز، سلامت را پاسخ دهیم، غزاله ی زیبای « روزگار هرگز » !!!!!!!!!!!!!!!
سلام استاد.وافعا نمیدونم چی بگم.نمیدونم چطور باید فکر کنم.باید فکر کنم این یه قصه بوده یا یه خاطره واقعی؟مثل کلاس هاتون دوباره ما رو غافبگیر کردین.همونجوری که بارها بهمون میگفتین.کلماتتون تلخ و ساه بود ولی خیلی عجیب بود.آدم نمیتوست رهاش بکنه.من این بخش از نوشته شما رو بارها خوندم و فکر نمیکنم تا حالا کسی اینجوری و با این شیوایی کسی رو نفرین کرده باشه. من این بخش و بارها خوندم و حالا دارم میفهمم که چرا همیشه از شما در رادیو به عنوان یه نویسنده متفاوت یاد میشه. فکر نمیکنم هیچکدوم از خواننده هاتون به همچی چیزی خونده باشن. نفرین و لعنت تلخ و گزنده ولی سنگین و پر ابهت :
“ای کاش که تو نبودی جلال اریان!…حرامت بادآن شاد نوشی های شبانه!…آن متخیل شدن های عاشقانه!…حرامت باد پنهان جامه یلان که اویخته به شانه ات اسماییل در هیات قصه!…میهمان دلت باشد دلهره های دمادم!…لبریز غصه باشد قصه هایت…بارانی باشد اسمان چشمانت…شوره زار باشد کویر گونه هایت…شعله گیر دامنت…سیاه پیراهنت …ای تمام دودمانت برباد…ای نامت پاک از هر چه یاد…ای همیشه کارت شیون…ای به شلاق نیاز محتاج چون من…ای مهربانت شبانه کشانده به چلیپا…ای نهفته دشنه به چاک زخمت …الهی که دستت مهر نبیند…دلت خیر نبیند…حیرانی تقدیر لاجرمت…اضطراب… سرنوشت ناگزیرت…ای یهودا سرشت…سرگردان…بی خانمان…جلال اریان…
…تلخ شود شیرینت برای همیشه ای جلال اریان!….گوارای وجودت باشد دوزخ جاودان ای جلال اریان!…فاتح دل و ذهنت باشد شیطان!…بمیرد خدایت که نشسته و چشم بسته به دشنه های کور!…بمیرد خدایی که چشمانش بسته است جلال اریان!!بمیرد خدایی که نمیبیند…! و خدا که خداست میبیند!:
متشکرم استاد
نمیدانم چه بگویم…………