به دستهای کوچکت…سپرده سرنوشت من!(4)

.ادم با واقعيت هاي تلخ و تند مواجه شود بهتر از ان است كه تن به فريب و رويا و تخيل و ارزوهاي بلند بدهد…يعني من اينطورم وبا انانكه دوستشان ميدارم نيز همينگونه رفتار ميكنم…مادر ..پدر..خواهر…برادر..و حتي همين غزاله اي كه خيلي چيزها را نميداند… همين دختركي كه شده است همه زندگي من…همين كه اينروزها نفس من به نفس او بند است …همين كه نميتوانم دقيقه اي غفلت كنم از او…..البته به حد گنجايش ميگويم…به اندازه اي از واقعيت را نشان ميدهم كه ميپندارم مخاطبم توان جذب و هضم ان را دارد…واز همين بابت است كه بسياري از دوستان و رفقا مرا سخت و سردو گاه سنگ ميپندارند…اينكه ميگويند دروغ مصلحت اميز بهتر است از راست فتنه انگيز البته جا و مكان دارد…يعني اينگونه نيست كه ادمي مجاز باشد همواره براي اينكه چشماني روشنايي را برنمي تابند دست جلوي افتاب بگيرد !…گاه بايد رفت ميان دل واقعه! ..بايد به عمق زخم نگاه كرد! بايد انقدر طاقت داشت كه زخم را بشكافند و درد را تاب بياورند تا بلكه چرك و عفونت بيرون بيايد وانگاه به اميد سلامت نشست! از نديدن و نگفتن و نشنيدن هيچگاه سودي به ادميان نرسيده است!چرا كه اگر حكم به اينها بود ديگر چه حاجتي ميماند به چشم وگوش و زبان….براي همين است كه گاه بايد پا به ميان اتش گذاشت…والبته انانكه ايمان دارند به حقيقت … دل خوش بايد باشند كه عاقبت اتش بر انان زمحريري خواهد شد فرحناك!…وادمي حق دارد بداند كه به چه مرضي مبتلاست.!!ندارد؟

=====================================

2.حال غزاله تا عصر ديروز خوب بود..خوب كه نه..ولي بد هم نبود…تمام صبح را با هم به خريد اسباب و اثاثيه منزل گذرانديم…(خب مسافريم ديگر)…از خانه مادربزرگ غزاله به الونك خودمان ميرويم..اينجوري بهتر است…البته كمي دست تنها ميشوم…ولي بهتر از انست كه مادربزرگ هر روز و شب غم و غصه دخترم را بخورد ..انهم با اين حال و احوال ناخوشي كه دارد… غزاله هم از ان دسته ادمهايي نيست كه بتواند ناراحتي اش را پنهان كند و انقدر هم عقل رس نشده كه وقتي حالش بد است بگويد كه خوب است يا حداقل اينكه بد نيستم.

ديروز تا عصر اينور و انور رفتيم اما نميدانم چه شد وقتي كه خانه رسيديم يك راست رفت ميان همان اتاقي كه پنجره ندارد و رو به سقف دراز كشيد، براي ناهار صدايش ميزنم:” غزاله”

…..جواب نميدهد…..دوباره ميگويم: “خانم ..ناهار… معده من سوراخ بود..ابكش شد”

هيچ نميگويد…ميان چارچوب در مي ايستم و نگاهش ميكنم…

ميگويد:”من ناهار نخورم شما نميخوريد؟

میگویم: “اگر من هم نخورم و كنار تو دراز بكشم و مثل تو زل بزنم به سقف انوقت چه كسي ميخواهد بنده و سركارعليه را جمع و جور كند؟”

سرش را بر ميگرداندو نگاهم ميكند..گردنبند سياهي كه هميشه به گردن من بود و حالا چند روزي است غزاله به گردن دارد دست ميكشدو ميگويد:”حالا پدر..ادم اگر يك بار ناهار نخورد كه نميميرد..ميميرد؟…تازه..خاله مينا شب ها شام هم نميخورد!”

كمي عصباني و كلافه ميشوم و بلند ميگويم:”غزاله خانم…لازم نيست شما براي من شاهد بياوري…يك با ناهار نخوردن اشكالي ندارد ولي يك بار در بيست و چهار ساعت هم غذاي درست نخوردن اشكال اساسي دارد”

بعد هم راهم را ميگيرم و ميروم ميان اشپزخانه…واقعا نميدانم چه بايد بكنم…گاهي عجيب احساس درماندگي ميكنم…نميدانم چگونه با او رفتار كنم كه ناراحتي و بيماري اش بيشتر نشود…خب من هم ادمم…حالا نامم پدر! ولي اين يعني چه؟ اخر اين چه وضعي ست؟…به كه بايد گفت؟ و چگونه؟…بشقاب برنج و كاسه خورشت قيمه اي را كه خاله مينايش درست كرده ميگذارم روي ميز و مينشينم…حوصله غذا خوردن ندارم…از جويدن خسته ام…تندو تندو تند…غذا را قورت ميدهم…صداي پاي غزاله مي ايد..بر نميگردم..به روي خودم هم نمي اورم..انگار نه انگار…صدايم ميزند:” پدر؟”

هيچ نميگويم….حس ميكنم كه از پشت به من نزديك تر ميشود…ولي باز هم به روي خودم نمياورم….دوباره صدا ميزند:” پدر؟”…اينبار ميگويم: “نميشنوم” …بلندترو كمي هم محكمتر ميگويد:” پدر خان” (عصباني كه ميشود به جاي پدر جان ميگويد پدر خان!از پدربزرگش ياد گرفته كه به هنگام ناراحتي از من… نامم را با پسوند خان ميگفت…عادت همه ايراني ها)

جواب پدر خانش را هم نميدهم و از پنجره به بيرون نگاه ميكنم..به حياط…ياد ان روزهايي ميفتم كه غزاله به دنيا نيامده بودو من چقدر به مادرش ميگفتم تاماندن و رفتنت معلوم نيست پاي ادمي ديگر باز نشود به زندگييمان بهتراست و او شنيده بود ولي نشنيده گرفته بود…و او گفته بود كه حواسش هست ولي نبود…اه خداي من…چقدر خسته ام! انقدر گرفتار خاطرات ميشوم كه يادم ميرود غزاله نگاهم ميكند.دستانم را روي ميز روي هم ميگذارم و پيشاني ام را به دستهايم ميرسانم…نميدانم چقدر طول ميكشد..ولي به خواب ميروم…چشمم را كه باز ميكنم ميبينم غزاله نشسته كنار من و دستش روي شانه ي من است …هوا تاريك شده است…با بي حالي ميگويم: “جانم….ناهارت را خوردي؟”

سرش را دو بار تكان ميدهد كه يعني بله! .ميگويم: “برويم بيرون كمي قدم بزنيم عزيزم؟”…دوباره سرش را تكان ميدهد كه يعني باشد!…به نظرم ارام تر شده است!…كمي دلم قرص ميشود.

_ميگويم :”برو لباست را بپوش خانم…كلاه هم يادت نرود” ..اينبار در مي ايد كه: ” شما هم كلاه سرتان ميگذاريد پدر؟”

توي دلم ميخندم و ميگويم: “بله عزيزم…خوشگل من…من هم كلاه سر خودم ميگذارم….حالا مشكل شما حل شد از بابت كلاه!؟.”

شانه هايش را بالا مي اندازد…لب و دهنش را كمي كج ميكند كه يعني از اين شوخي من خوشش نيامده و بعد در حال رفتن ميگويد: “هوم…من دلم نميخواهد كلاه سرم بگذارم”   و ميرود!….خنده ام ميگيرد. شروع ميكنم به جمع كردن ظرف ها… از بشقاب غزاله خبري نيست…خوب كه نگاه ميكنم ميبينم  جلد قرص هايي كه دكتر براي بعضي از مواقع به غزاله داده بود روي ميز افتاده است! سه تا مانده بود و حالا سه تايش هم نيست!كلروديازپاكسايد 10 ميل!به سرعت و سراسيمه ميروم ميان اتاق غزاله!…چنان به خواب رفته دختركم كه گويي هيچگاه به دنيا نيامده است!…همانجا كنارش دراز ميكشم و انگشتانم میان موهایش غرق میشوند.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

یک نظر برای مطلب “به دستهای کوچکت…سپرده سرنوشت من!(4)”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *