بلغور واقعییت (1)

پشت سرش  داغ شده بود. انگاری همه حرف ها و خاطره های ساز و ناسازی که داشت را باید می ریخت بیرون. خودش فکر میکرد که باید تف کند. نه اینکه خاطره ها و حرف هایی که هجوم اورده بودند بهش تیره و تا ربودند همه، نه! ولی فکر می کرد اگر همه را  یک جا تف کند زودتر راحت میشود. مثل در د زایمان بود. یک لحظه امانش نمی داد. حرف پشت حرف. خاطره پشت خاطره.حس های مختلفی که خودش فکر میکرد حتما ریشه های مشکترک دارند.اینو یونگ گفته بود. حالش بهم میخورد از هر چی کتاب و حرف و بحث فلسفی. اخه که چی بشه؟ مثلا که چی؟ یادش که میومد به قول ننه جون دادش میومد. زندگی حال به هم زنی شده بود. ولی نمی گفت که. نه اینکه نخواد یا نتونه ولی خب ملاحظه میکرد که نکنه یه وقت دلبر بو ببره و غصه دار شه! اصلا به دلبر چه؟ دلبر طفلی که گناهی نداره؟ بد کرده اومده ور دلت  و هر روز زرت و پرت های مثلا روشنفکرانه ی تو رو گوش میکنه ؟ اصلا به دلبر چه؟”  نمی گفت ولی خب درد هم داشت. قضیه فروتنی و تواضع اصلا و ابدا نبود. یعنی اون اهل این حرف ها نبود مخصوصا از وقتی که این حرف نیچه میومد تو ذهنش که تواضع یعنی دروغ وارونه!  ای تف به گور پدر همه شون . چاره داشت همه کتاب ها و دست نوشته همه این سالها رو میذاشت کنار برا شب چهار شنبه سوری! حالش دیگه داشت بهم میخورد. اون از کارو بار که هر هر روز باید هم نفس بشه با یه سری بدبخت و هرزه تر از خودش که یا مدام دستمال دستشون یود و بیضتین این و اون  واسه چندر غاز بیشتر می مالیدن  یا اینکه داشتن زیر پای کسی رو خالی می کردن  یا بدبختی و  کثافت کاری های زندگی، که همه یه جوری باهاش دست به گریبان بودن. اروم نمیشد که نمیشد. پراز نفرت بود . همه چیز تو سرش  درهم بود، عشق و نفرت  .مردی و نامردی ، هستی و نیستی. خدا و شیطان.بودن و نبودن. گاهی چگونه بودن. گاهی چه گونه فرار کردن.. گاهی یواشکی جا خالی دادن.گاهی استمناهای فلسفی. گاهی پز های روشنفکری و گاهی رفتن و برنگشتن و گاهی مردن. این یکی ارومش میکرد. “مردن” هر وقت که اینجوری میشد حس میکرد بهترین لحظه برا مردن همین لحظاته. اونم نمیدونست البته . ولی اون روز صبح که برگشته بود از سر فیلمبرداری یه سریال جفنگ تلویزیونی و پول خوبی هم گرفته بود فهمیده بود اینو. 5صبح رسیده بود خونه.همه خواب بودن. رفته بود تو اتاق خودش و نشسته بود پشت میز تحریری که رو به حیاط بود. همه خواب بودن.حقوق سه ماه و یه جا گرفته بود که به اندازه حقوق یک سال  بود. فرداش هم قرار بود عکس های مصاحبه ای که باهاش کرده بودن چاپ بشه. هفته ی بعدش هم قرار یه مصاحبه ی دیگه داشت “قصه های سقط شده در ناخوداگاه هنرمند”  به اندازه ی کافی معروف بود.انگشت نشونش نمیکردن اما اونایی که دستی داشتن توهنرو نوشتن و این چیزا میشناختنش. نشسته بود پشت میز تحریر، رو به حیاط. سیگاری روشن کرده بودو فس فس میکرد. یهو غم دنیا اومده بود تو دلش. بغضش گرفته بود.فکر میکرد ” خب که چی”؟

پول داشت. اسم و رسم داشت” همه چی نه، ولی تو اون وانفسای زندگی که هر کی یه دردی داشت اون تقریبا دردی نداشت! و شاید مساله همین بود. بی دردی!  “بودا” نبود که یهو از قصر بابابش بیاد بیرون و ببینه که  به دنیا یه جور دیگه ست و بزنه تو خط حقیقت هستی و این چیزا، نه! ولی درد قابل اعتنایی هم نداشت. یعنی خودش اینجور فکر میکرد. بی درد بی درد. و  حس میکرد این بی دردی لامصب خودش بد دردیه! حس ادمهای بهشتی رو داشت. نه فکری و نه خیالی  اما موضوع این بود که  حالش از بهشت بهم میخورد و هزار بار تو دلش واسه حوا هورا کشیده بود که نافرمانی کرده بود و ادم رو از خریت و نفهمی و جهل و اویزونی در اورده بود. واسه همین کمتر پیش میومد که شیطونه و لعنت کنه! یعنی با حساب کتاباش جور در نمی اومد.همش فکر میکرد سوتفاهم شده. د اگه اخه این فرشته ی مادر مرده نبود و حوا خانم را تحریک نمیکرد که ما هم الانه کنار دست همون علی بی غم های  مشنگی بودیم که نه میدونستیم چرا و نه میدونستیم کجا؟ و نه میدونستیم چگونه! و خلاصه هیچی حالیمون نبود و در کمال  بی دردی به خریت های روزانه مشغول بودیم. ” بی دردی براش بدترین درد بود و این رو همون روز صبح، قبل از اینکه مامان بلند بشه برا نماز و بابا مثل همیشه در خونه رو باز کنه و اروم بزنه بیرون به امید یه لقمه نون  فهمیده بود.هنوز فس فس سیگار میکشید و فکر میکرد “خب که چی”؟.  نه غمی نه غصه ای هیچی. نه اینکه غم و غصه نبود ولی شدید و عمیق نبود. یعنی اینقدری نبود که به قول خودش منجر به خلقی بشه. هر جا خلقی صورت میگیره حتما غمی هست! حتما قصه ای هست. استثتاء هم نداره. پیش خودش فکر میکرد  خدا هم  باید خیلی درد و غمش گرفته بوده باشه که زده بود تو خط خلق ادمیزاد. حتما غم داشته و خسته و کلافه از علی بی غم های ملکوت!  ادم کلافه میشه بابا. غم داشته  که ادمیزاد و درست کرده تا غمخوارش یاشه. حالا هر کی هر چی میخواد بگه ولی قصه همینه. د اگه غمی نداشت که خب سر میکرد با همون علی بی غم ها دیگه. ولی نشد. بی کار نبود که برا خودش دردسری درست کنه به اسم ادمیزاد که مدام جفتک بندازه. و ننه من غریبم در بیاره.و هر روز به خاطر چرب و شیرین دنیا دادو بیداد راه بندازه و نک و نال کنه . خب همون علی بی غم ها بودن دیگه. ولی درد عمیق بود. غمش اونجور نبود که بشه انداخت پشت گوش. حالا چی بود خودش میدونه ولی حتما” بی دردی بود”!”بی غمی بود!”  اینا” درده” دیگه.حالا خودش نمیتونست درد بکشه ولی میتونست یه موجودی درست کنه که  به جای اون درد بکشه و غم داشته باشه . فرقی هم نداشت خداییش. چه خواجه علی ،چه علی خواجه!

هنوز پشت سرش داغ بود.سیگار را پشت سیگار روشن میکرد.و از پشت صندلی امده بود و لو شده بود کف اتاق و مثل همیشه ذل زده بود به ترک های سقف. بازی همیشه گی .که یعنی چه وقت به یک نگاه من سقف باز میشود و یا اسمان به من وارد و یا من یه اسمان نازل میشوم! دروغی تاریخی که حالا دیگه نمیشد دست اولین نقل کننده ی این دورغ را رو کرد. از اسمان امد!نازل شد!.البته نازل میشد ولی حالا شاید ما به اسمان نازل شدیم کی میدونه؟ اصلا کی میدونه بالا و پایین کجاست؟ یاد حرف بهروز میفته تو گوزنها که رو به عزت گفته بود” ببین عزت من هم پایینم و میدونم هم بالامو” حالا اون به جای خود، شایدم میدونست! ولی خداییش دیگه کی میتونه بگه بالا و پایینش کجاست؟  ذهنش میره هزار جا. همه  ی خودش رو چنگ میزنه. غمش چی بود؟ دردش چی بود؟  اگه غم داشت پس کو خلق؟ اگه درد داشت پس کجا بود یک اه؟ یک ناله؟ درد “بی دردی”! نکنه شدم علی بی غم؟ یا ابوالفضل..خودت نجاتم بده!

باید برگردم. به خودم دیگه. باید بگردم دنبال خودم. به جده ام زهرا همه همینجورن  . خود خدا هم گشت دنبال خودش که ادمیزاد و قالب زد.گشت دنبال استخوون لای زخم. گشت دنبال یه چیزی که هر وقت نگاش میکنه هم جگرش کباب بشه و هم دلش حال بیاد .زخم درست و حسابی هم داشتن کم چیزی نیست ها! نگاه به عجز و لابه ی مردم نکن که آخر بدبختی و غم و قصه شون گره میخوره به اجاره خونه و پول پوشک بچه و کرایه تاکسی و  یه لقمه نون! اینو که همه دارن! منم دارم. ولی گاهی یه غم هایی هست که باید بگردی دنبالشون. گیر هر کسی نمیاد. گیرت که بیاد دیگه دست خودت نیست.میبردت به همون جاهایی که مدام نبالش میگردی و میگشتی. میبردت همونجایی که دلت میخواست. میبردت سر  همون چشمه ای که دنبالش بودی و سرتو تا گردن میکنه تو اب و اینقدر نگه میداره تا بگی گه خوردم. ولی حال میکنی بعدش. همون یه نفسی که بعدش میکشی اندازه همه عمر نوح حال میکنی! هی  تو میگی گه خوردم وحال میکنی . همینه دیگه. خودتو که میبینی حال عظمایی نصیبت میشه که نگو و نپرس. همه همینن! دارا و ندار هم  نداره! ندار که باشی یه جور پات گیره، دارا که باشی یه جور. همه همینن. همه فراری. از کجا؟! معلوم نیست اما به “کجاش” خیلی معلومه.همون جا که صمد ماهی سیاه کوچولو رو فرستاد.

میدونی اگراخر پول دارای دنیا هم که باشی. صد تا صدتا پیشکار و پیشخدمت و نوکر و کلفت دست به سینه داشته باشی دست اخر یه روز  یه جا کمین میکنی که ببینی چه جوری میشه از دست این نوکر و کلفت ها  که اگه ببیننت حالا یا از سر ترس یا از سر اینکه نونشونو میدی سینه خیز میان طرفت ،جیم بزنی و دور از چشم اونا برا خودت یه املت مشتی درست کنی، یه تیکه نون خشک سق بزنی، یواشکی بری تو طویله و خودت و گه مالی کنی، بعد هم لباس مبدل بپوشی و چند ساعتی تو ملک و املاکت لخ لخ کنی ، حتی یواشکی از پنجره دید بزنی که کلفت های بیچاره چه جوری زیر تن های لش مردایی که سال به سال حموم نمیرن هن وهن میکنن و از خوشحالی عربده میکشن،بعد هم  ببینی که مردای سیاه مست چه جور تن زنهاشون و سیاه و کبود میکنن و زنها چه جور کون بچه هاشون و میشورن وآدمایی که همیشه پیش تو پاک و منزه و اخلاقی  خودشون رو نشون دادن پشت پرده چه خوار و مادری از زیر دستاشون سرویس میکنن. اخر پول دارای دنیا هم که باشی خلاصه خسته میشی. خسته از بزک و دوزک! از کرور کرور علی بی غم های  مادر به خطایی که فقط بلدن دو دستی جلو تو خم و راست بشن و  مواظب باشن چی از دهن تو میاد بیرون که اونا اماده و مهیا کنن قضیه رو. ولت که نمیکنن. از این علی بی غم ها همه جا ریخته. د همین مادر به خطاها هستن که نمیزارن همچی یه “غم” درست و حسابی بیاد سراغ ادم و یه خلقی صورت بگیره دیگه. جاکش ها همه شون مانع  رشد و شکوفایی بشریت شدن.چند هزاره ست ادمیزاد همینجور درجا میزنه… فکر نکن مقصره..نه  نیست! این جاکش ها اصلا سد کردن راه غم های اصیل و دردهای عمیق رو.!نیگا به دنیا بکن، هر جا “علی بی غم” داره عقب افتاده تره… فکر نکن پیشرفت و تمدن دل خوش میخواد..نه جونم..“درد” میخواد  اونم شدید، “غم” میخواد..اونم عمیق! اخه لامصب تو خودت فکرشو بکن ، طرف غم داشته که نمیتونسته پرواز کنه… برا همین زد تو خط طیاره! طرف نور رو کم داشته که زد تو کار برق و این حرفا..چشماتو باز کن،خر به دنیا اومدی لااقل گاو از دنیا نرو !  به ابوالفضل ،تا همون روز جزا ، از تخم و ترکه ادم فقط اونایی عاقبت به خیر میشن که راست و حسینی  “غم”  دارن! نه اینکه اخر مصیبت زناشون میشه چادرچاقچول و اخر غم و غصه مرداشون اینه که یه وقت کسی به “منزل” چپکی نگاه نکنه…داشتم چی میگفتم اصلا؟…پرت شدم از قضیه…اره

آخر پول دارای دنیا هم که باشی یه روزی ، یه جایی، میزنی به سیم اخرو بی خیال میشی همه چیزو میری میخوابی زیر اسمون !کنار اب و بوته و طویله.هم نفس گاو و گوسفندایی هایی میشی که همشون مال خودتن. اراده کنی سر همه شون میره زیر تیغ. ولی نمیکنی که. تازه حال میکنی باهاشون. گاهی میزنی رو پالون خر واز خاکی که ازش بلند میشه تو میفهمی اون چقدر مرده و تو نامرد! بعد هم کز میکنی پشت کوهی از گه و صورتتو فرو میکنی توش تا صدای نفست در نیاد و ببینی ،تخم و ترکه های نرینه ی این علی بی غم ها چه جوری دو تا دوتا میان و یکی سر خر و نگه میداره و یکی کون خرو  و تو از  این صحنه های به غایت بدیع! البته خونت به جوش میاد ، ولی چون شما  آقا تشریف دارین کظم غیض میفرمایید و همین که دهان مبارک رو باز میکنید که خنده ی حبس شده را رها کنید یکهو یه مشت گه میرود میان حلق مبارک و سرفه اتان میگیرد  و همه اینها یعنی همان” بازگشت به خویشتن” !!!! همان که ادمیزاد از روز هبوط تا همین حالا زر زرش را کرده و خواهد کرد. همین است دیگر! فکر میکنید قضیه به این جفنگی نیست؟ هان؟ یعنی بازگشت به خویشتن خیلی فلسفی ست؟

فلسفی تر از اینکه زنی  بی نصیب از نام و نشان و سواد و کتاب و خط و خال و ابروی انچنانی وگیسوان رنگ شده و عطر جاسمین و نخی که به جای شورت میرود لای باسن مبارک و هزار چیز دیگر، هر شب به هوای اینکه سطلی اب بیاورد برای شست و شوی کون تخم و ترکه ای که دارد ،( مردش که گور مرگش تن به این کارها نمیدهد،) در تاریکی میزند بیرون و در هنگامی که فقط نور ماه راه را روشن و پارس گاه به گاه سگ ها بند دل ادم را پاره میکند یواشکی سر خر را کج میکند میان دالانی که مردی به ظاهر غریبه ایستاده به تمنایی مانده از سالهای دور و حالا آن تمنا  تبدیل به غضب شده است و زن میداند که ماچ را نداده باید پاچه هایش را ببرد بالا و میبرد ، و نفس که به شماره افتاد دستش را میگزد به دندان و بعد هم تمام.حالا اینها اگرباز گشت به خویشتن نیست پس چیست؟ بله؟ اینکه زنی  بی خیال مردی که یک ور افتاده و همسر سجلدی اش است، بی فکر اینکه پستان های ورم کرده اش خبر از  امدن یک سرخر دیگر میدهند ، بی هیچ فکر و ترس و تردیدی ! هر شب هر شب نه فقط برای لذت خودش ! بلکه فقط برای اینکه لذت بدهد به یک دیوانه ای که روزی عاشق سینه چاکش بوده و گه بازیهای طبقاتی و کثافت کاری های اخلاقی  که نگذاشته آنها کنار هم باشند ، میرود و در تاریکی مطلق اتش مرد را خاموش میکند و باز میگردد میان همان طویله که بوده  یعنی بازگشت به خویشتن نیست؟ خب اگر جوانی این زن را با “غیرت “های در پیت و افکار گندیده به کثافت نمیکشیدند و روزش را شب و شبش را بی سحر نمیکردند چرا حالا باید با 5تا توله برود میان بغل یک ادم دیگر؟! بله؟ خاک بر سر همه امان کنیم که فقط منتظریم پای یکیمان سر بخورد و مغزش بیاید میان دهانش و ما به او بخندیم یا قضاوت کنیم یا ادبش کنیم! بابا جان  “کودک درون” را برای پز دادن نخوانید! به همون حضرت عباس” بازگشت به خویشتن” فقط یک امر فلسفی نیست! گاهی ساده میشود خب! مگر شما کورید که یک معادله چند مجهولی را اینقدر ساده میکنند که هر الاغی اخر سر میفهمد چه خبر است؟ خب حالا این زن هم بازگشت به خویشتن خودش را دارد،به اندازه ی عقل خودش! ..جان مادرتان خودتان را جای موسی نگذارید،بگذارید شبان بدبخت دعا و ثنایش را بگوید..بله که این زن میرود دنبال خودش! دنبال حس های سقط شده ! دنبال جوانییش،دنبال دلش،حتی دنبال تنش! جسمش! مگر خودت نمیروی ؟ مگر خودت که دم به دقیقه از اخلاق چماق میسازی برای ماتحت مردم ،دنبال عشق و حال خودت نمیروی!..میروی..تو هم میروی. پس حالا این زن هم میرود انهم بدون تردید!

….فکرش را بکن، که اصلا کوچکترین تردید و شکی نیست در قدمهای زن! در رفتنش! در بازگشتش شاید باشد اما در رفتنش نیست. فاحشه ها همیشه ته ذهنشان تردید دارند در رفتن! ولی در بازگشت مصصمم هستند.کارشان که تمام شد برمیگردند… اما این حالا برعکس است! پس لطفا دهانتان را اب بکشید و انچه لایق خودتان است نثار زنی که بی سواد و کتاب و درس و دانشگاه و فلسفه بافی و منطق خوانی و این جفنگیات است اما بازگشت به خویشتن را ناخوداگاه تجربه میکند نفرمایید. ملتفت نشدی چه گفتم، دقت کن !  طرف خالی از تردید است، قطعییت مطلق دارد در دلش. انهم چه وقت؟ .. وقتی که  تردید های مکرر خشتک هستی را کشیده روی سرش و این ادمیزاد  بدبخت، مثل من و شما که سر میان کتاب و این گند و کثافت ها داریم،  خودش را جر میدهد که یک جوری خودش را وصل کند به جایی که مثلا مردد نباشد، اویزان نباشد !تاب نخورد. حالا کجا دیگر معلوم نیست! اقایان برای وصل کردن امده اند! به کجا وصل کردن که پرابلمشان نیست. بیخود نبود که خدا،موسی را تشر زد که اقای محترم من زبان بندگانم را میدانم شما لطفا دخالت نکن!..وگرنه اگر خدا یه تشری نمیزد به موسی باور کنید که الان خدا هم غریب میشد میان دنیا.  پس لطفا فرت و فرت قضاوت نکنید، فرت و فرت حکم ندهید، فرت و فرت تخم و ترکه ادم را به نام اخلاق! از خودش دور نکنید! گفته باشم  یکهو برمیگردند سمت خودشان ها….انهم به شیوه ی خودشان..نصف شب ..میان طویله! شکرخدا که “جغرافیا ” اصالت ندارد! حالا هم    شما مهلت بده، هم ادم مغز دارد و هم خدا زبان همه را میفهمد.

پشت سرش هنوز داغ بود.نگاهی از پنجره به بیرون می اندازد. سیگار را لای دستمال کاغذی خاموش میکند. پتو را تا بالای چشمهایش میکشدو همه جا که تاریک شد ،با خود میگوید: ” باز صبح شد ،دوباره تخم و ترکه آدم نمایش میدهند ،خدای من، بازی کی تمام میشود؟ “


درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

یک نظر برای مطلب “بلغور واقعییت (1)”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *